روزنامه

ماییم و موج سودا

روزنامه

ماییم و موج سودا

24/5/2011

پارت۱:
الان سات ۲/۵ روز۲۴/۵/۲۰۱۱ است.من بیدارم.چون محمد امشب با دوستش پارتی داشت.محمد یه پسر ۱۸ سالست.از ۱۳ سالگی آماده ایتالیا و پینو سرپرستیشو به عهد گرفته.اهل مصر.پینو میگه توی ۱ ماه زبانو یاد گرفته.الان میره مدرسه آشپزی و تا ۲ ماه دیگه فارغ‌التحصیل می‌شه.نشسته بودم و با سیلویا حرف میزدیم که آمد.خیلی‌ پریشون و مضطرب بود.یکی‌ از دوستاش حالش بد شده بود.آوردیمش تو و خوابوندیمش.بقیهٔ دوستاش هم خیلی‌ بهتر نبودن.بهشون گفتم که این طبیعیه و شما خیلی‌ پسرای خوبی‌ هستین.محمد رو هم بردیم تو اتاق دیگه خوابوندیم.دائم میگه ببخشید ببخشید و من با خودم میگم کاش می‌تونستم بهش بفهمونم که واقعا من می‌تونم درکش کنم.سیلویا رفت خوابید.بقیهٔ دوستای محمد ایستادن و حرف میزنن.من نشستم . 

پا رت۲:
یه مرد ۵۴ ساله.قدش حدودا ۱/۷۰.عینکی و یه کم تپل و مهربان.خیلی‌ مهربان.پینو رو میگم.از اون چپیهای تنده.دکترای حقوق داره.تو جونیهاش خیلی‌ فعال و آرمانی بوده.عکس با چگو آرا و این تیپ آدما زیاد داره.بعد‌ها با چندتا از دوستای مثل خودش جم میشن و یه گروه فرهنگی‌ تشکیل میدن و کارای فرهنگی‌ می‌کنن.سالی‌ ۱۰ نفر مهاجرو هم حمایت می‌کنن.خودش میگه انتخاب می‌کنیم.کسایی‌ که فک می‌کنیم آیندشون خوبه.پارسال کسی‌رو نگرفتن.تقریبا ۳ هفته بد از اینکه ما رسیدیم دیدیمش.مارو واسه آخر هفته دعوت کرد به خونش.زنش آنا ماریاست.مثل خود پینو است.بعد از اون هر چند وقت میومد دنبالمون و می‌رفتیم میچرخیدیم تا اینکه وقتی‌ کمیسیون رفتیم گفت میتونین بیان پیش ما و ما رفتیم.
پا رت۳:
بعضی‌ وقت‌ها باید از بعضی‌ چیزها راحت بگذاری.تو این ماه ۳ بار حرف خودمو عوض کردم.نمیدانم چرا.دنیا یه حرفایی داره که بعضی‌ وقتا باید بیشتر از اون چیزی که باید بهش گوش بعدی تا بتونی بشنویش.هر لحظه توی زندگی‌ می‌تونه شروع یک داستان جدید باشه واست.این تویی که باید تشخیص بدی که این شروع چه جوری باشه بهتره.هر کسی‌ شاید بخواد آخر داستانش یه جور خاص باشه.پس همونجورم شروش می‌کنه.
پار ت۴:
یک زمانی‌ فکر می‌کردم باید واسه همچی‌ یه جوابی‌ پیدا کنم.اگه بخوام بهتر بگم مطمئن بودم که هرچیزی یه جوابی‌ داره و من باید اونو پیدا کنم و به مطلق بودن جواب هم معتقد بودم.اما فکر می‌کنم الان دیگه اینجوری فکر نمیکنم یا لاقل یه کم کمتر.فک می‌کنم فقط مسٔولیت ما اینه که ببینیم.ببینیم و بگذریم و اجازه و فرسر بدیم به این دیدن که هرجور که لازمه توی ذهن و وجودمون ته نشین بشه.وقتی‌ تو یه نقاشی رو میبینی‌ یا یه آدمی‌ که تو خیابون راه میره یا یک پرندِ و یا هرچیزی دیگه همشون می‌رن و تو ذهن تو ته نشین میشن و میمونن و وقتی‌ راجع‌به یه چیزی فکر میکنی‌ میاد و از روی همهٔ اینا ر د می‌شه و آخر سر بو و شکل و رنگ همهٔ اینهارو میگیره و واست می‌شه یه جواب.یه جواب که فقط مال توست.از جنس تو و برای تو .به خاطره همینم هست که فکر می‌کنم همیشه سعی‌ کنیم شروع خوبی‌ داشته باشیم تا بتونیم پایان و جوابای خوبی‌ هم واسه خودمون داشته باشیم.
پار ت۵:
از وقتی‌ از کمپ آمدیم بیرون دیگه راهمون نمیدن بریم تو.واسه فیلم گرفتم و پیدا کردن آدمای جالب که داستانای خوبی‌ دارن حرف نداشت.
پار ت۶:
ساشا دوباره میل زده.یه کارگردانه امریکایی که با هم آشنا شدیم و قراره یه فیلم دربارهٔ مهاجرا بسازیم.یه دوربین خیلی‌ خوب برامون فرستاده تا اینجا از مهاجرا و اتفاق‌هایی که میفته فیلم بگیریم.چند ساعتی‌ گرفتیم ولی‌ باید ببینیم چقدرش بدرد میخوره آخر سر.
پار ت۷:
صبح سیلویا و اعظم رفتن فیلمبرداری.چیز زیادی گیرشون نیامده ظاهراً
پار ت۸:
فردا سیلویا می‌خواد بره.شب نشستیم راجع‌به کارمون یه کم صحبت کردیم.۱۶هم ماه بعد میریم دانشگاه سیئنا واسه سخنرانی‌ و از اونجا هم احتمالا دانشگاه روم.یه بار دیگه برناممونو مرور کردیم.روز حرکت و موضوع صحبت و اینجو چیزا.
پار ت۸:
شب بهاران زنگ زد.می‌خواست یه هفتهٔ دیگه از سوئد بیاد پیشمون .ولی‌ ظاهراً یه کاری براش پیش آماده و برنامش عوض شد.قرار شد خبر بده چی‌ می‌شه.
پار ت۹:فردا قراره با بچه‌ها بریم گردش.خیلی دق شدن.کم از خونه می‌رن بیرون.فردا پینو ۲ تا ماشین میاره میبریمشون بیرون.

نظرات 4 + ارسال نظر
مرسده چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:27 ب.ظ http://navas236.blogfa.com

اگه به سرنوشت به عنوان یه سوم شخص مرموز نگاه کنی می بینی که داره یه کارای عجیب غریبی می کنه. مثلا همین آشنا شدن شما با پینو یا این کارگردانه !!
دورو برت رو نگاه کن ببین چند درصد از آدمایی که با شما وارد اون خاک شدن یه همچین شرایطی براشون فراهم شد!
یا اینکه چند ماه پیش قبل از رفتن اصلا فکرش رو هم می کردی که اینطور پیش بره؟!
شاید همه مهاجرا این راهی که شما رفتین و مشکلاتی که پشت سر گذاشتین رو به نحوی باهاش مواجه بودن اما همشون اینقدر راحت نتونستن وارد اجتماع بشن و فعالیت داشته باشن!
من فکر می کنم که اون سوم شخص بسیار محترم و عزیز یه فکرایی براتون داره!
شاید قراره باری روی دوشتون بذاره !
شاید تکلیفی وظیفه ای براتون تعریف شده!
یو وووو...
حواستونو جمع کنین اون همیشه پشت سرتونه

مرسده چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:30 ب.ظ http://navas236.blogfa.com

راستی چطوری با درس و مشق؟!

mehdi چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:54 ب.ظ

kheyli khobe.2 rooze laye ketabo dartaro nagoshodam mercede.kheyli khabe.vaghean khak to ...

آردوینو شنبه 16 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:26 ق.ظ

از پینو خوشم اومد، شخصیت مستحکمی داره، من جونم و رفتارهای خاصی دارم که فکر میکنم جز بهترین رفتارهای انسانی میتونه باشه و گاهی تو فانتزیام این رفتارها رو تصور میکنم که تبدیل به یک کنش جمعی شدن و میبینم که بنیادی تشکیل شده و این رفتارها رو ترویج میکنه. یک چیزی مشابه همین کاری که پینو میکنه جونی آرمانگرا بوده و الان که 54 سالشه همچنان هست ،،، این به من انرژی میده...

دارم میشناسمت، چندجا تو اینترنت امضا دادی...
و بیشتر میشناسمت، قراره جایی سخنرانی کنی، باید شناخته شده باشی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد