-
53
یکشنبه 27 مردادماه سال 1392 20:11
صحبتهایمان با احسان به درازا کشید . در مورد سختیها و خطرات راه چیزهایی که میگفت با شنیده هایم کمابیش منطبق بود اما در مورد زمان 10 روزی که ادعا میکرد حتما میتواند ما را با پرواز به اروپا بفرستد زیاد واقعی به نظر نمیرسید . احسان میگفت همین که به اتن برسید برایتان پاسپورت شباهتی جور میکنم و میفرستمتان . این تقریبا چیزی...
-
52
سهشنبه 22 مردادماه سال 1392 21:21
دیر آمد . میگفت درگیر کارهای گروهی بوده که آن شب قرار بود از ترکیه به یونان بروند . مسیر ترکیه به یونان مسیر طولانی نیست اما وجود یک رودخانه در مرز این کشور همیشه مشکل ساز و بسیار خطرناک است . در فرصتهای بعد حتما به شکل مفصل به این مسیر و مشکلات آن و همچنین دردسرهای احتمالی برای اقامت در یونان را شرح خواهم داد . بیشتر...
-
51
دوشنبه 21 مردادماه سال 1392 23:17
یونان همانطور که قبلا هم ذکر کردن مهمترین مبدا انتقال مسافرین قاچاق از طریق هوایی بود . سالهای قبل به گفته ی کسانی که تجربه ی بودن در یونان را داشتند این کار بسیار راحت تر و بی خطرتر انجام میگرفت . بحث مهاجرت داستان طولانی دارد و برخواسته از دو خواستگاه بوده است . یکی از نیازهای اروپا پس از پا گذاشتن به دوران صنعتی...
-
50
یکشنبه 20 مردادماه سال 1392 21:41
هنوز هوا در استانبول سرد بود . هراس از دیده شدن توسط کاظم یا آدمهاش باعث میشد مجبور باشیم بیشتر وقتمان را در هتل بگذرانیم . ثمیر هر روز یا روز در میان برای دیدنمان می آمد و یا از طریق مترجم نوجوان احوالاتمان را جویا میشد . از طریق تلفن با همسفرهای قبلی در ارتباط بودم . با انهایی که با کاظم مانده بودند یا از او جدا شده...
-
49
شنبه 19 مردادماه سال 1392 17:39
قرارمان این شد تا ما در هتلی در نزدیکی منزل ثمیر اقامت کنیم . قبل از رفتن به هتل چند دقیقه ای به منزل ثمیر رفتیم . همسر و دخترش به پیشوازمان امدند و با اشاره های سر و صورت سعی کردیم میزان خوشحالی خود از این دیدار را منتقل کنیم . هتل به منزل ثمیر نزدیک بود . تنها چند کوچه از هم فاصله داشتیم . ظاهرا صاحب هتل با ثمیر...
-
48
جمعه 18 مردادماه سال 1392 22:34
کمی در بازارهای آن اطراف چرخیدیم و ثمیر با تعدادی مغازه دار صحبت کرد و نمونه های جدید کارش را به آنها ارائه میکرد . ظاهرا چهره ی موجه و معتبری در آن حوالی بود چون هر جا که میرفتیم با احترام خاصی با او رفتار میشد . مدتی بعد به اتفاق ثمیر به هتل محل اقامت او رفتیم و وسایلمان را گذاشتیم و بعد یک دوش دلچسب مترجم نوجوان...
-
47
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1392 17:01
با خاله و همسر باقر خداحافظی کردیم و دوباره به راه افتادیم . با رابطمان در ایران تماس گرفتم و شرح ماجرای آن چند روز را برایش بازگو کردم و همچنین شرایط حال حاظرمان را . گفت که منتظر تماسش باشیم . پس از مدتی تماس گرفت و گفت که اصلا به ترمینال نرویم چرا که مطمئنا آدمهای کاظم آنجا خواهند بود و به دردسر خواهیم افتاد . گفت...
-
46
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1392 16:55
دیگر ماندن در آنجا و در آن شرایط اصلا مقدور نبود . رفتن از آنجا هم کار ساده ای به نظر نمیرسید . خصوصا بعد از اتفاقی که افتاده بود حالا کنترل از سمت سعید و دارو دسته اش بیشتر شده بود . اوضاع خوبی نبود .در سمت چپ حفره ی شکمی ام احساس درد میکردم و تب تقریبا اکثر اوقات همراهم بود . تمام راههایی که فکر میکردم میتوانیم از...
-
45
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1392 21:43
همانطور که گفتم محیط امارت اصلا مساعد برای طولانی مدت نبود . ساختمانی قدیمی و نمور بدون حمام و با توالتهای همیشه کثیف . کسانی هم که عمدتا آنجا رفت و آمد میکردند اکثرا دارای شرایط مناسبی از نظر نظافت و سلامت نبودند و اینها به علاوه ی چیزهای زیاد دیگر این دغدغه را برای همه ی ما ایجاد کرده بود که چگونه میشود برای زمان...
-
44
سهشنبه 15 مردادماه سال 1392 23:48
عده ای اعتراض کردند و عده ای هم بی تفاوت بعد اینکه فهمیدند درها بسته است به اتاقهایشان برگشتند . از طرفی تا حدودی به کاظم حق میدادم که قادر نباشد بالاخره با یک قاچاقچی عمده برای رَد کردن ما به توافق برسد چون کسی اصلا او را جدی نمی گرفت و چون سابقه ی چندانی در این کار نداشت کسی به او اعتماد نمیکرد . شاید هم عملکرد او...
-
43
سهشنبه 15 مردادماه سال 1392 16:16
روزهای اول در آن امارت مشکل چندانی نداشتیم . از آنجایی که اکثر دوستانی که آنجا بودند نامه ی ترک خاک پلیس ترکیه را داشتند بنابراین برای تردد در شهر مشکلی نبود . روزها را با آنها به سیاحت در اضمیر میپرداختیم و شبها هم در اتاق خودمان شامی تهیه میکردیم و دور هم میخوردیم و حرف میزدیم . دوقولوهای ذبیح و دختر کوچکش سرگرمی...
-
42
دوشنبه 14 مردادماه سال 1392 23:31
یک جای جدید و یک داستان جدید .مثل همیشه . مثل هر روزی که از خواب بیدار میشویم و داستان جدیدی در زندگیمان اغاز میشود . شاید زندگی ما شامل همین داستانهای کوتاه و بلندی ست که هر روز و هر ساعت و همیشه برایمان اتفاق می افتد و از روی ناچاری و یا از روی هر چیزی که من هم نمیدانم نامش را زندگی میگذاریم . مثل سریالی که هر قسمتش...
-
41
دوشنبه 14 مردادماه سال 1392 00:42
زمان میگذشت . در این میان چند بار کاظم تماس گرفت و خواست به طرق مختلف به قول خودش سوء تفاهمهای پیش امده را حل کند . من کمتر با او وارد صحبت میشدم و سعی میکردم رشته ی امور را به مسعود بسپارم . هرچند او هم تا حدود زیادی سردرگم به نظر میرسید اما به هر حال ارتباطات و شناختش از این مسیر و آدمهایی که بودند ظاهرا بیشتر بود ....
-
40
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 23:13
سوار شدیم . صحبتمان خیلی زود گُل انداخت . ما از چیزهایی که پشت سر گذرانده بودیم گفتیم و مسعود از روزهای نه چندان خوبی که در ایام بی خبری از ما گذرانده اند . میگفت برادر و پدرتان چندین بار عازم ترکیه بوده اند تا شما را پیدا کنند اما نمیدانستند کجا باید بروند و از کی سوال کنند در موردتان . از تجربه هایی گفت که که اقوام...
-
39
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 03:27
به جز کاظم سه نفر دیگر هم بودند . قبلا هم دیده بودمشان . یکی از آنها پسر رزمی کار قوی هیکلی بود که در یکی از سفرهایمان که با وَن از استانبول تا اضمیر آمده بودیم روی پای محمود نشسته بود و محمود هم روی پاهای من . همان شب که کنار ساحل رسیدیم و منتظر کشتی کذایی بودیم که بیاید و ببرتمان آمد و گفت خیلی از نظر مالی مشکل دارد...
-
38
سهشنبه 8 مردادماه سال 1392 00:27
سعید از آدمهای کاظم بود . ترکی میدانست . بچه ها به واسطه ی خصومتی که با کاظم داشتند و به نظرم به حق هم بود چند مدتی با او هم سرسنگین بودند و او هم خودش را از همه کنار میکشید . افغانی بود . صورت گرد , چشمان روشن , موهای مجعد و رنگ چهره ای که به روشنی میزد . 23 یا 24 سال سن داشت . مدتها بود که در ترکیه مانده بود . قبلها...
-
37
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 15:53
زمزمه هایی بود که شاید به خاطر سال نو میلادی زودتر تکلیف ما را مشخص کنند . از پسر ترک نقل قول میکردند که گفته بود" تا قبل تعطیلات میخوان اینجا رو خالی کنند .منتظرند خبر بیاد که ببینند باید چکار کنند با شما . یا منتقل میکنند شما را جای دیگه یا ترک خاک میگیرین" . بعد از آن چند روزی هیچ خبری نبود. حتی پسر ترک...
-
36
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 09:53
آدمیزاد موجود عجیبی ست . خیلی زود یادش میرود .هم خوشایندها و هم ناخوشایندها را . زودتر از آن چیزی که بعضی وقتها پسشاپیش فکر از یاد بردنشان به حراسش می اندازد .شاید لطفی است که ازجانب پروردگار به آدمیزاد شده و شاید هم مکانیسم طبیعی مغز آدم باشد که در طی دوران بلند مدت تکامل انسان نهایتا این موجود 2 پا را به این ترجیح...
-
35
چهارشنبه 12 تیرماه سال 1392 12:50
از خانه خبری نداشتم و میدانستم بدتر از آن بی خبری آنها از وضعیت ماست . شب را تا دیروقت بیدار بودیم . صبح با صدای جوان ترک بیدار شدیم . دوباره برنامه ی عادی شروع شده بود . سفارش چیزهایی برای خوردن و برای نظافت و شاید هم برای سرگرمی و ایجاد یک تنوع کوچک . همان روز بود که به گمانم ... را آوردند . پسر افغانی که بین رانش...
-
34
دوشنبه 10 تیرماه سال 1392 15:44
تا مدتها این سکوت ادامه داشت . حتی زمانی که در را باز کردند و خبر نهار را دادند . کسی بلند نشد . کسی پشت در نایستاد تا ظرف غذایش را پر کنند . کسی گرسنه نبود انگار . یک حالت یأس طبیعی , کوتاه مدت و اما قابل توجه بود . برای همه ی ما . یادم هست تنها چیزی که به ذهنم رسید که ممکن است کمی حالم را عوض کند حمام بود . آب حمام...
-
33
پنجشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1392 03:34
هر کسی چیزی میگفت .هر چند دقیقه یکی انگار که در ذهنش جرقه ای خورده باشد نظری میداد که بقیه هم کما بیش پیرامونش شروع به صحبت میکردند . صبح دوباره آمدند . مثل همیشه . صبحانه دادند و رفتند و ما ماندیم و هزار اما و افسوس, اما دوباره که آمدند اعلام کردند که باید حاظر شویم . گفتند همه ی چیزهایمان را جمع کنیم . گفتند از...
-
32
شنبه 31 فروردینماه سال 1392 17:51
بالاخره خبری آمد . پسر جوان ترک در یکی از روزها که برای تحویل دادن سفارشها امده بود خبر را آورد . نمیدانستم چقدر میشود به آن اطمینان کرد اما به هر حال چیزی بود که ذهن همه را به خودش مشغول کرده بود و بارقه هایی از امید و خوشحالی برای همه به ارمغان آورده بود . پسر جوان ترک میگفت که هویت بورمایی شما تایید شده است . میگفت...
-
31
شنبه 31 فروردینماه سال 1392 15:15
زمان همچنان در سلول 18 تخت خوابی میگذشت . به شکل احمقانه ای در مدت کوتاهی به شرایط عادت کرده بودیم . کمی مانده به وقت صبحانه یا نهار و یا شام حاظر میشدیم و صف میکشیدیم پشت درتا بیایند و ظرف غذایی بدهند دستمان . و یا مدتی قبل از زمان هواخوری سیگاریها بی تاب میشدند و سیگار و فندک و بقیه ی ملزومات سیگار کشیدن را هی در...
-
30
جمعه 30 فروردینماه سال 1392 12:12
ذبیح که رفت همه منتظر بودیم تا بعذ از او کم کم ما را هم صدا بزنند اما خبری نشد . مدتی گذشت که ذبیح برگشت . اول کمی دمق بود اما کم کم یخش باز شد و شروع به خندیدن کرد . ظاهرا گفته بودند که باید دیپورت شود چون مطمئن هستند که افغانی هست اما اگر بگوید که دوستانش هر کدام از کجا آمده اند میتوانند دیپورتش نکنند . همه یک لحظه...
-
29
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1392 13:52
روزها تقریبا یکنواختی خودشان را پیدا کرده بودند . چند بار دیگر هم ما را برای امضا یا به نوعی شاید بهتوان گفت بازجویی بردند اما دیگر از آن استرس و هراس قبل خبری نبود . هنوز ذر سلول زیاد صحبت نمیکردیم . جو صمیمانه تری بین افراد آنجا ایجاد شده بود .شبها در گروههای 3-4 نفری افراد در مورد قاچاقچیانی که تا به حال با آنها...
-
28
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1392 23:01
ذبیح حال و روز درستی نداشت. بابت اینکه ابتدا خودش را افغانی و بعد بورمایی معرفی کرده بود ظاهرا این چند روز را بدتر از ما گذرانده بود . بیشتر نگران دخترهایش بود که هیچ خبری از آنها نداشت. کمی توانستیم با هم صحبت کنیم اما با فریاد مامور ترک مجبور به ترک آنجا شدم . شب ذبیح هم به ما پیوست . تخت پایین من محمود پسر ایرانی...
-
27
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1392 13:38
دوباره پشت همان در منتظر ماندیم . حالا کسانی که تا دیروز با قطعیت صحبت از مقاومت و تاکید بر ملیت بورماییشان میکردند کم کم زمزمه هایی از اعلام ملیت واقعی خودشا ن و چاره اندیشی برای شرایط دیپورت و بعد از دیپورت میکردند .ظاهرا دغدغه ی دوستان افغانی هزینه ی دیپورت و تکرار این مسیر از افغانستان تا ترکیه بود و اصلا مشکلی...
-
26
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1392 04:16
سلولها عبارت بودند از اتاقهایی تقریبا 4*8 متری با 9 تخت دو طبقه که در مجموع 18 نفر را در خود جای میداد . درِ سلولها طوسی رنگ بود و در انتهای هر سلول توالت و شیر آبی برای شستشو قرار داشت . در مجموع جای خیلی بدی نبود . جای من در سمت راست سلول ردیف دوم , تخت طبقه ی دوم بود . در ابتدای ورودمان حضور 2 دوربین نصب شده روی...
-
25
یکشنبه 11 فروردینماه سال 1392 20:52
هوا بسیار سرد بود . اتوبوسها قدیمی بودند و 2 ردیف صندلی تک در 2 طرف اتوبوس بود که پر شده بود و بقیه کف اتوبوس نشسته بودند . چند بار در مسیر حرکت سرشماری شدیم . بیشتر از 1/5 ساعت در راه بودیم . از اضمیر گذشتیم و بالاخره در نهایت اتوبوسها توقف کردند. پیاده که شدیم ما را به صف کردند و دوباره از ما سرشماری شد. مقابلمان...
-
24
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1391 10:58
بورما یا برمه کشوری بود مابین هند و چین و پاکستان ( با کمی شک ) , نه پرچم دارد هنوز و نه سرود ملی و نه سفارت خانه در اکثر کشورهای دنیا. زبان متداول مردم آن ترکیبی از اردو و پشتو است و ساکنانش به زبانهای مختلف و گاها کاملا متفاوت تکلم میکنند. همواره و به دلایلی که در وقت این نوشته نمی گنجد در حال جنگهای داخلی و خونین...