به جز کاظم سه نفر دیگر هم بودند . قبلا هم دیده بودمشان . یکی از آنها پسر رزمی کار قوی هیکلی بود که در یکی از سفرهایمان که با وَن از استانبول تا اضمیر آمده بودیم روی پای محمود نشسته بود و محمود هم روی پاهای من . همان شب که کنار ساحل رسیدیم و منتظر کشتی کذایی بودیم که بیاید و ببرتمان آمد و گفت خیلی از نظر مالی مشکل دارد و از من خواست به او مقداری پول قرض بدهم تا به آلمان که رسید به من برگرداند . من هم دادم . اسمش به گمانم صالح بود . وقتی وارد اتوبوس شدند کاظم آمد پیشمان و گفت که بلند شویم و همراهش برویم . من امتناع کردم و گفتم که پلیس را خبر میکنم . اما او خندید و فریاد زد که زودتر پیاده شویم . عکس العمل راننده و شاگردش و بقیه ی مسافران برایم جالب بود . این نمونه ی کامل یک آدم ربایی بود و اما همه ی آنها ساکت و بی تفاوت نشستند و نگاه کردند . بلند نشدیم تا صالح و یکی دیگر از آدمهای کاظم آمدند و ما را به زور و کشان کشان از اتوبوس بیرون کشیدند . هر چه داد و فریاد زدم هیچ فایده ای نداشت و هیچ عکس العملی از سمت هیچ کس نشان داده نشد . مسلم بود که بازنده ی این درگیری خواهم بود و دیگر مقاومتی نکردم . یک وَن بود و ماشین شخصی خود کاظم . ما را در ماشین کاظم نشاندند و بقیه را به ون منتقل کردند . یکی از آدمهای کاظم پشت رُل نشست و کاظم هم سمت کمک راننده و ما هم عقب . حرکت که کردیم من همچنان به اعتراض خودم ادامه دادم اما میدانستم بی نتیجه هست که کاظم رو به نفر دیگر کرد و گفت :" هفت تیر زیر صندلی هست ؟" . در یک لحظه از آن ژست مسخره ی کاظم که سعی میکرد خود را یک قاچاقچی حرفه ای و بی رحم نشان دهد خنده ام گرفت . تلفن زنگ زد . مسعود پشت خط بود و با نگرانی از شرایطمان سوال کرد . جریان را برایش تعریف کردم که گفت گوشی را بدهم به کاظم . با هم کمی صحبت کردند و کاظم با بی تفاوتی گفت که ما را تحویل مسعود نخواهد داد و گوشی را قطع کرد . چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دوباره تلفن زنگ زد و کسی آن طرف خط گفت گوشی را بدهم به کاظم . اینبار کاظم با شنیدن صدای شخص آن طرف خط ناگهان جابجا شد و گفت :" حاجی اقا من کی گفتم تحویل نمیدهم . هر جا که مسعود آقا بگن من میبرم بچه ها را خدمتشان" . خیلی تعجب کردم از این اتفاق . واقعا نمیدانستم پشت خط چه کسی میتوانست باشد که اینقدر کاظم را به هراس انداخته بود . یک حس رضایت پیدا کرده بودم . کمی صحبتهایشان طول کشید و ظاهرا کاظم توضیح میداد که چرا ما به زندان افتاده ایم و دیگر مسائل . در تمام طول صحبت در صدای کاظم این هراس بود . صحبتشان که تمام شد کاظم رو به من کرد و گفت : "مهدی جان چرا نگفتی از طرفهای حاج حسین هستید ؟" . اولین و آخرین باری بود که این اسم را شنیده بودم اما آن لحظه واقعا حس قدرشناسی زیادی داشتم از مسعود و رابطمان . چون مطمئن بودم تمام این ارتباطات به واسطه ی آنها بود . کاظم جوان بود و مغرور. کاظم به فرد پشت رُل آدرسی را داد و مسیرمان به آن جهت تغییر کرد . بعد نیم ساعت تقریبا رسیدیم به میدانی که ظاهرا محل قرار بود . یک تاکسی در یک طرف میدان ایستاده بود و مسعود هم کنارش . پیاده شدیم . کاظم هم پیاده شد و با مسعود کمی صحبت کردند . کاظم که رفت دست مسعود را به گرمی فشردم .
باسلام
وبلاگتونو دیدم
به این وب سایت هم سر بزنید
www.cabletray.ir