هر کسی چیزی میگفت .هر چند دقیقه یکی انگار که در ذهنش جرقه ای خورده باشد نظری میداد که بقیه هم کما بیش پیرامونش شروع به صحبت میکردند . صبح دوباره آمدند . مثل همیشه . صبحانه دادند و رفتند و ما ماندیم و هزار اما و افسوس, اما دوباره که آمدند اعلام کردند که باید حاظر شویم . گفتند همه ی چیزهایمان را جمع کنیم . گفتند از اینجا میرویم . همه از جا جستیم . بی اغراق همه بی اختیار میخندیدیم . تمام همان اندک چیزی که داشتیم را جمع و جور کردیم و در انتظار نشستیم . یادم می آید کمی آب پرتقال و کمی نان را در گوشه ی تختم گذاشته بودم برای مبادا . با ولع و خاطر جمع خوردمشان و نشستم . مثل بقیه . یک ساعت و یا بیشتر گذشت که دستور خروج از سلول را دادند . با حالت پیروزمندانه ای از سلول خارج شدیم . بر روی صورت همه لبخندی از روی رضایت بود . رضایت از به پایان رسیدن یک مشکل دیگر و یا شاید شروع دوباره و همچنان رویایی که مدتها بود هر کدام از ما در ذهنمان می پروراندیم .صف کشیدیم مقابل در سلول در راهرو . سرشماری شدیم . اعداد را از یک تا 18 گفتیم و راه افتادیم . از درهای میله ای که گذشتیم خوشحال تر بودیم و در مسیر پله ها همچنان رضایت و شادی در وجودمان میجوشید . همه با هم شوخی میکردند و میخندیدند , حس و حالی که مدتها بود به ندرت در فضای سلول 18 تخته خوابی جریان داشت . با تمام وجود سعی میکردم قبل از اینکه واقعا از در آنجا خارج شوم در ذهنم مسیر خروج را تصور کنم و لذت آن لحظه ی خوب را حتی اگر شده در ذهنم تکرار و تجدید کنم . این حسها و حالات گاهی مریض گونه و غیر طبیعی بود اما شاید نتیجه و تأثیر ناگزیر تمام آن لحظات نه چندان خوشایندی بود که در آنجا گذرانده بودیم . نتیجه تمام انتظارات و خیال بافیهایی که در تمام طول آن مدت در ذهن و روانمان جاری بود . پله ها که تمام شد سالن بزرگ بود و اتاقک کنترل . باید می ایستادیم . برای انجام تشریفات آزادی و بعد بیرون رفتن از آنجا . همانطور که فکر میکردیم . همانطور که باید میشد . همانطور که در تمام طول شب گذشته و صبح و حتی در زمان کوتاه صف بستن و مسیر پله ها تا آنجا فکر میکردیم . باید نگه میداشتنمان, اسبابهایمان را پس میدادند و چیزی شاید امضاء یا انگشت میزدیم و بعد هم ... باید می ایستادیم اما همچنان رفتیم . رفتیم به سمت دیگر سالن . جایی که پله های زیر زمین بود و از پله ها سرازیر شدیم .کسی حرفی نمیزد . فقط قدم بر میداشتیم . کسی محتاطانه سکوت را شکست و گفت: اسبابهایمان پایین است و آنجا تحویلمان میدهند . کسی چیزی نگفت . پاسخی نبود . کسی باور نکرد .زیر زمین هم شبیه طبقه ی اول بود . با این تفاوت که فقط در یک طرف راهرو داشت . در میله ای آهنی بود و سلولها . در که باز شد و وارد راهرو شدیم هنوز هم منتظر بودم که چیزی خلاف آنچه فکر میکردم اتفاق بیافتد . اما نشد . در سلول دیگری باز شد و اشاره شد که داخل شویم .شبیه سلول قبلی بود . 18 تخته خوابه . کمی در وسط سلول ایستادیم . در سلول که بسته شد تازه انگار باورمان شده بود که انگار هنوز تمام نشده است . هر کسی خودش را به محل تختی که در بالا داشت کشاند و همه در سکوت غم انگیزی فرو رفتیم ...