پار ت۱:
امروز صبح با هدا و آرش(دخترم و دامادم)تو اوو صحبت کردم.نگران بودن.یه جنس از نگرانی که فکر میکنم همه الان یه جورایی خوب میشناسنش.بهشون گفتم همه جا یه خوبیهایی داره و یه بدیهایی.گفتم منم اینجا یه چیزیی میبینم که اصلا به مذاقم خوش نمیاد.نمیتونم بگم خوبن یا بدن.متفاوتن.ولی یه چیزی که برام جالب بود اینه که اینجا مثل ایران فقط چند تا قالب محدود و تعریف شده نیست که اگه تو تونستی این قالب هارو بپوشی و خودتو شکل اونا در بیاری آدم موجهی هستی وگرنه جز یه گره دیگی میشی.وقتی این قالب هارو میدوزن خیلی چیزا به خودشون حق میدان خودشونو دخالت بدن تو ترکیب و برش و سایزو ... و آخر سر چیزی که در میاد یه ترکیب ناهمگون و بدون هارمونی که گاهی وقتا حالتو به هم میزنه.اگه نپوشی یه دردسر و اگه بپوشی دردسره بزرگتر.مشکلش اینه که هیچ چیزیش مال خود طرف نیست همه چیزش عاریه است از یه جاها و چیزایی که مال خود طرف نیست .وقتی میپوشیش واسه اینکه بد قوارگی و نامربوتیشو قایم کنی مجبوری شروع کنی به نمایش بازی کردن.تظاهر کردن و دروغ گفتن و دروغ و دروغ ...پس ما دروغ میگیم و ما تظاهر میکنیم و خود واقعی مونو قایم میکنیم پشت یه چهره غیر واقعی . چون این خودش یک دروغ بزرگه.اینجا یک کم شرایط متفاوته.چیز دوخته و آمادهای نیست.خودت میدوزیش و آمادش میکنی.با همون سایز و شکل و طرحی که مال تو است.با ترکیب رنگی که واقعی است و میتونه تورو واقعی تر نشون بده.کمتر با پیش قضاوت بهت نگاه میکنن.دستت بازه که هرجور میخوای بدوزی و درستش کنی و آخر سر که میبیننش (جمعه)بهت امتیاز میدان و تو میتونی روی این حساب کنی که تو هر نوآوری که داشته باشی بازم شانس گرفتن امتیاز بالارو داری و میتونی یک الگوی جدید داده باشی و پذیرفته شده باشه.پس میتونی ابتکار عمل داشته باشی بدون ترس از اینکه یه اتفاق خیلی بدی یا تعریف خیلی بدی از تو بشه.
پار ت۲:
هدا باهام قهر کرده.فکر میکنم حق داره.اولین بار که دیدمش توی یه مسافرت بود.قبلا هم دیده بودمش احتمالا ولی یادم نمیومد.۲۰ نفر بودیم فکر کنم و میرفتیم گرگان واسه جشنوارهٔ شعر و داستان کوتاه.تو اتوبوس کنار سارا نشسته بود گمونم.فکر میکنم من داشتم یه چیزی به بچهها تعارف میکردم یا واسه یه کاری رفتم پیششون.خیلی جدی و قد تو یه کلمه جوابمو داد.اولش خیلی بهم برخورد و گفتم دیگه اصلا با این حرف نمیزنم اما بعد از چند ساعت دیدم یه چیز متفاوت از اون چیزی که من فکر میکردم.خیلی متفاوت تر.سفر خوبی بود .هدا اگه درست یادم باشه مقام آورد تو شعر.اول شد.چند تا دیگه از دوستا هم مقام آوردن.بعد از اون سفر ارتباطمون با هدا بیشتر و بیشتر شد و واقعا یه آدم خاص تو زندگیمون.هم خودش هم آرش دامادمون(شور دخترم)که من یه جورایی عاشقشم..روزی که داشتیم بر میگشتیم رادیو خبر زلزلهٔ بم رو داد.
پار ت۳؛
صبح نشستم یک کم رو متن صحبتم برا دانشگاه کار کردم.خوب پیش نمیره.هر روز که دربارش فکر میکنم هی عوضش میکنم.فک میکنم آخر سر بدون کاغذ و نوشتهٔ قبلی حرف بزنم.شاید این بهتر باشه.
پار ت۴:
صبح با سیلویا صحبت کردیم تو اسکایپ.رسیده روم.پدرش هم بود.یه چیزایی گنگی گنگی گفتیم اما نمیدونم اون فهمید یا نه؟پدرش آدم مروفی تو ایتالیا و آمریکا.روزنامه نگاره.از زندگی پدر بزرگ و باباش فیلم ساختن ایتالیا.ما هم فیلمشو دیدیم.پدر بزرگشم معروف بوده.
پار ت۵:
فردا یکی از دوستای پینو از روم میاد.قرار شده فردا با هم باشیم.میگه یه خانومی ۴۰ یا ۴۱ ساله.روزنامه نگاره و شاعر.قبلان هم ازش برامون تعریف کرده بود.فکر میکنم اوقات خوبی باشه.
پار ت۶:
قراره آخر شب با زهرا صحبت کنیم تو اسکایپ راجعبه دانشگاه.
مبحث قالب هارو خوب درک کردم...
دیدم که فیسبوک داری ولی هنوز نگاه نکردم، میخوام ببینم تصوری که از شما دارم و پست به پست بیشتر شکل میگیره همونه یا نه...
قبلا وقتی از اومدن یکی میگفتی میفهمیدم که مهاجره، ولی وقتی مینویسی ار رم قراره بیاند، حس بدی میگیرم، میدونم برا مسافرت میان، برام سخته وقتی میبینم یکی برا مسافرت میاد و شخص دیگری برای پناه گرفتن...یجور تنفر از وضعیت، یه حسی مثل داشتن یک توانایی فرامکانی که از تو (منظور نوع من) گرفتن و انگار در چهارچوب مرز مملکتت محبوسی، مثل حس دزدیده شدن یک شئ گرانبهات.