28/5/2011
صبح روز ۲ آذر بود به گمانم .از یک ماه پیش تقریبا مطمئن شده بودم که باید برم.با چند تا از دوستام توی حزب مشهد و تهران که صحبت کرده بودم بهم گفته بودن که این سری دیگه شوخی بردار نیست.ظاهراً این سری شمشیرو از رو بسته بودن و به قول خودشون میخواستن یک بار برای همیشه تکلیفشونو با همه روشن کنن.
۲۱ بهمن بود که ساعت 5/7 صبح که حاضر شده بودم برم دفتر زنگ در و زدن .آیفنو برداشتم و از پشت آیفون یه نفر گفت که مامور آبه.دیگه سوالی نکردم و رفتم جلوی در.همینکه جفت در و باز کردم ناگهان منو با در هل دادن و من افتادم زمین .آمدن تو.۲ نفر بودن.۳۵ یا ۴۰ ساله.گفتن که باید خونهرو بگردیم و حکم بازداشتمو نشون دادن.هیچ مقاومتی نکردم.چون میدونستم بیفایده است.آمدن تو و همه جارو گشتن.حتا توی کابینتای آشپزخونه و توی آبگرمکن رو هم گشتن.حدودا ۱/۵ ساعت خونهرو تفتیش کردن.یه چیزایی رو ضبط کردن و بعد گفتن حاضر بشین باید بریم.ماشینشنو که یه پژو ۴۰۵ نقرهای بود آوردن توی حیات و همه چیزو ریختن توش .دیش ماهواره و یه مقدار کاغذو نشریه و کتاب و سی دی فیلمو به همراه ما.فکر کردم اول میریم اطلاعات اما وقتی که واستادیم،دیدم جلوی دفتر کارم بود.تو که رفتیم منشی مون اول جا خورد.بهش اشاره کردم که بره بیرون و رفت.شروع کردن به گشتن دفتر .تمام پروندهها و کاغذ هارو زیرو رو کردن و سر سرکی نگاشون میکردن.توی کامپیوتر رو هم گشتن.یکی یکی فایلاشو زیرو رو کردن که مبادا یه سر نخی از ارتباط ما با بیگانه ها باشه.بالاخره رضایت دادن که بریم.دوباره نشستیم تو ماشین و راه افتادیم.تو کل این مدت یکیشون هی رجز میخوند و تهدید میکرد. جوون تر بود و ریز نقشتر و یه ریش ۲ یا ۳ سانتی داشت با صورتی لاغر.حرفش تو این مایه بود که شما فکر کردین چه غلطی میتونین بکنیین و کلفتر از شمارو سر جاشون نشاندیم و میگفت خوب دوربرتو نگاه کن چون حالا حالاها مهمون مایی و از این حرفا.اصلا حرفش با قیافش و هیکل و جربزش جور در نمیومد و اینو بهش گفتم.از دفتر که راه افتادیم بهش گفتم که من فکر نمیکنم تو قلبا آدم خشن و بدی باشی و نمیدونم چرا هی سعی میکنی خودتو خشن نشون بدی.عصبانی شد و گفت :وقتی در خدمتتون بودیم میفهمی من کیم.دیگه صحبتی نکردیم.ادارهٔ اطلاعات یه در آهنی خیلی بزرگ داشت با دیوارای خیلی بزرگ و دوربین .وقتی رسیدیم در باز بود و ما مستقیم رفتیم تو.به من گفتن که تا ساعت ۳ باید صبر کنم و اعظم رو بردن.منو نشوندن تو یه اتاقی که هیچی نداشت.فقط یک سندلی بود و بس.هیچ صدایی نمیومد .اصلا حس خوبی نداشتم.میخواستم خودمو جمع و جور کنم و شرایط چند وقت پیشمو یه مرور سریع بکنم .مخصوصاً زمان انتخابات که فکر میکردم گیر اصلیشون همونجاست.باید همه رو مرور میکردم تا موقع بازجویی بتونم فل نکنم.هر از چند گاهی یکیشون با شدت و ناگهان در و باز میکرد یه چشم قره میرفت ،دور و برو نگاه میکرد و باز درو میبست .فک میکنم میخواستن یه جورایی به هم بریزم و باید اقرار کنم واقعا هم همینجور میشد.ساعت خیلی کند میگذشت .تشنم شده بود ولی میتونستم حدس بزنم که از آب و ناهار خبری نیست.سات 5/2 یکیشون آمد تو و اشاره کرد که بیا.بلند شدم ظاهراً اعظم رو همون موقع ول کرده بودن.دنبالش راه افتادم.یه کم که راه رفتیم جلوی یه در طوسی رنگ واستادیم.بهم گفت واستا همینجا.ابروهاش تقریبا نزدیک نافش بود از بس که میخواست خودشو عصبانی و ناراحت نشون بده.بعد از ۲ یا ۳ دقیقه طرف آمد بیرون و اشاره کرد که برو تو.در رو هل دادم و رفتم تو...
اتاق بزرگی بود تقریبا.دیواراش گچ سفید بود .یه میز کنفرانس مانند و بیضی وسط اتاق بود با ۸ تا صندلی.۲ نفر توی اتاق بودن.یک نفرشون که قد بلند بود و کم مو روی یکی از صندلیها پشت میز نشسته بود و یکی دیگه گوشه سمت راست اتاق روی یه صندلی پلاستیکی نشسته بود و وقتی من وارد شدم همین فرد با اشارت سر بهم گفت که بشینم.نشستم .روبروی مرد دیگه و پشت میز.هنوز سرشو بلند نکرده بود و با چهرهای نه چندان مثبت داشت ورقای داخل یه پوشه سبز رو که فکر میکنم نامهٔ اعمال من بود رو ورق میزد.گاهی وقتا چشماشو تنگ میکرد و گاهی وقتا معمولی بود.کمی بهش خیره شدم ولی خبری از اینکه بخواد شروع کنه نبود.حس عجیبی داشتم.مثل زمانی که سر جلسه امتحانی و ورقه امتحانو بهت میدن و تو میخوای اولین نگاهو به سوالا بکنی و ببینی چند مرده حلاجی.مخلوطی از دلهره بود و حق به جانب بودن.یه نگا انداختم به نفر دیگه.داشت روی کاغذ یه چیزایی مینوشت .سعی کردم ترکیب صورتم رو کنترل کنم تا طبیعی تر به نظر بیام.بالاخره نطقش باز شد.یه نگاهی انداخت بهم مثل کسی که دوست داره یه نفر دیگرو آتیش بزنه .تو چشماش چیز خوبی نبود.
خوب آقای نخل احمدی،شما و دوستانتون فکر کردید هر کاری بکنید و هر فتنهای بر پا کنید هیچکی نیست ازتون بپرسه چرا ها؟فکر کردی چند تا آدم مجهول الحال میان با هم جلسه میذارن و بعد فردا همه چی عوض میشه و تموم.شما فکر کردی هر ... بکنیم کسی نیست که ... و گفت و گفت و گفت.نمیدونم چقد طول کشید اما خداییش خوب سیر و پونمو میدونست.حتا از رفت امدهای خونم و دفتر کارم و تلفن و موبایلمم باخبر بود.سعی میکردم حرفاشو کامل بشنوم تا ببینم کدومش واقعیه و کدومشو میخواد برگ بزنه.مثل یه آتشفشان شده بود.هر لحظه آماده بودم که اگه خواست بلند بشه بزنه در برم.در مورد فعالیتهای گذشتم و پروندههایی که داشتم و کارای الانم گفت.در مورد جلسه هامون و فعالیتهای به قول خودش غیر قانونی حزب گفت و هروقت من میخواستم یه چیزی بگم داد میزد ساکت.تو هر جملش یه چند تا دری واریهای نه خیلی بیادبانه هم به من و دوستام میداد.بالاخره واستاد اما نگاهشو ازم بر نداشت.ریسک نکردم که چیزی بگم و مثل اون طرف گوشهٔ اتاق ساکت موندم ببینم چی میشه.بد از چند ثانیه گفت.خوب حالا یکی یکی.فکر میکنم میخواست برگمو بگیرم که بفهمم چه چیزهایی در موردم میدونه.این هم خوب بود هم بد.خوب به این دلیل که میتونستم حالا سره از ناسررو در مورد خودم جدا کنم.اما بدیش این بود که من نمیدونستم چقدر از این حرفایی که میزد رو برگ زده و چقدرش واقعیه و مدرک داره.یکی یکی شروع کرد سوالاشو پرسیدن.اما اینبار کمی آرومتر و من هم سعی میکردم خیلی خلاصه و تا جایی که میتونم با آره و نه جواب بدم.مگه جاهایی که خیلی گیر بود و بیشتر جنبه نظر دادن داشت و نه به گردن گرفتن چیزی.سعی میکردم جوابامو فراموش نکنم چون هر از چند گاهی یه سوالی رو دوباره اما به زبون دیگه و با یه ادبیات دیگه تکرار میکرد و نباید فل میکردم.بد از 5/2 ساعت بلند شدن و رفتن بیرون.خیلی تشنم بود اما به روی خودم نیاوردم.دوباره برگشتن.فکر میکنم یک ربع گذشت.با یک بطری آب و یه لیوان و در کمال تعجب اینبار بسیار مهربان و آرام.اصلا باورم نمیشد که اون آدم عصبانی و بر افروخته یک هوییی اینقدر مهربان و آرام و روحانی بشه.بطری آب و لیوان و گذاشت جلوم و گفت بفرمایید آقای نخل احمدی.ایشالاه که مارو میبخشید اگه تند رفتیم یک کم.راستش ما وقتی میبینیم آدمهای خوبی مثل شما که هم خودتان و هم خانوادهٔ شما کاملا توی این منطقه شناخته شده اند اینقدر راحت در چنگال دشمنان اسیر میشین و گول تبلیغات و حرفای بی پایهٔ اونارو میخورین و سرنوشت خودتون و این نظام مقدسو به خطر میندازین از صمیم قلب ناراحت میشم و امیدوارم بتونم شمارو در یک زمینههایی آگاه کنم.دوباره آب تعارف کرد .واقعا نیاز داشتم بهش اما سرمو به نشانه منفی تکون دادم.این بار بیشتر در مورد جریانهای بعد از انتخابات و جریان فتنه و نحوه ادامه یافتن اونا حرف زد.لحن پدرانه و دلسوزانهای به خودش گرفته بود.از اینکه اصرار داشت تا این اندازه منو احمق نشون بده و یه چیزایی که مثل روز روشن بود و ۱۸۰ درجه بچرخونه و بگه واقعا عصبی شده بودم.دیگه نتونستم طاقت بیارم و نظرمو در مورد حرفاش و تحلیلش گفتم و اون چیزی که خودم فکر میکردم درسته در تمام این موضوعها با احتیاط بهش گفتم.اون نفر دیگه تند تند یاد داشت میکرد
این دقیقا همون قلمیه که ازت انتظار می رفت . ریز جزئیات با لحنی روایی. خواننده رو دنبال خودش می کشونه. آدم دلش می خواد بدونه بعدش چی شد....؟؟؟!!!
آدم دلش می خواد زودزود بنویسی و هی بهت سر بزنه و بخونه..
حتی اگه خبر داشته باشه که بعدش چی شد!
داشتیم برنامه ریزی می کردیم برای سفر. پشت تلفن خیلی صحبت کردیم و تو خودتو به در و دیوار می زدی که بری تهران برای شرکت در تظاهرات و اینا همه به سمع حضرات می رسید. فائزه رو بهانه کرده بودی می گفتی باید برم مشکلش رو حل کنم و از اون طرف میریم شمال.
هادی نمی خواست شما برین تهران. نگران بود . جلسه اضطراری برگزار می کرد تا همه رایتون رو بزنیم
همون روز نمی دونم از کجا و چطوری به من زنگ زدی. و مثل همیشه نگفتی صبح بخیر.... صدات پُر بود از نگرانی ... حول بودی و می خواستی سریع حرفتو بزنی... از اول سلامت قلبم ریخت فهمیدم یه اتفاقی افتاده...
هادی موبایلشو خونه جا گذاشته بود و نمی تونستی پیداش کنی. می خواستی پیداش کنم و خبر رو بهش بدم و ضمنا به بچه ها بگم که بهتون نزنگن
شرکت ما و هادی یک کوچه با هم فاصله داشت. رفتم پیشش و خیلی خونسر چاق سلامتی کردم و گفتم بریم تو حیاط
دستام می لرزید اما همه سعیم رو کردم که یه طوری نگم که هادی سکته کنه.
بهش گفتم از تربت چه خبر گفت یک ساعت پیش با شیوا صحبت کرده و همه خوب بودن.
بعد ماجرا رو بهش گفتم رنگش مثل گچ سفید شد . زنگ زد به مهران و یک ساعت بعد راه افتاد .
شب جلسه اضطراری برگزار کردیم . همه در بُهت بودیم
merciiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii mercede
دلم خیییییییییییییلی گرفت
chera somaye joon??????????????
خدا لعنت کنه اونایی رو که تو و اعظم و از ما گرفتن و همه رو دارن فراری میدن و به بدترین وضعیت ممکن قلب و غرورمون و میشکنن
مهدی جان این همون آقاییه که در مورد آلوئه ورا و خواصش براش کلی توضیح دادی
و من چه اندازه دلم گرفت......یاده ته ما 1راست اومدیم تربت.....با هادی ....توی راه هیچکی حرف نزد حجت ابی گوش میداد ناراحت بود برای قدیمی ترین دوست ونزدیک ترین ...احساس بدی داشتیم ...........رسیدیم وتو گفتی و گفتی.با شوخی مثله همیشه........و روز بعد رفتیم بجنورد خونه ی علی و سمیرا ..........دلم هوای اونروزا رو کرد...........
سلام
متنی که نوشتید تصویر سازی خوبی داشت .عالی بود
پایمردی تون رو تحسین می کنم
اگه این مملکت آدمایی مثل شما رو کم داره یه درده
ولی درد بزرگتر اینه که کمتر کسی قدر این همه تلاش و مردانگی شما رو می دونه
آزادگی اگه یه راه باشه امثال شما این راه رو خیلی خوب رفتید و امیدوارم این درخت روزی به بار بنشینه.
آفرین...
merci ashnaye dirooz
نامه های ضیانبوی رو خونده بودم، توصیف اون از بازجوش بسیار مشابه بود رفتاری متناقض...
اعترافات اجباری مازیار بهاری به خوبی گواه این لحظه هاست و چه بسا شما با قلمتون تحملش رو آسونتر کردید