29/5/2011(1)
"از ۱۰ سال قبل تا حالا که شما باهاش مشکل دارین پروندهٔ من کاملا روشنه .شما ادعا میکنین که همه چیرو در مورد من میدونین و یک پرونده به اندازهٔ تمام سالهای عمرم هم جلوتونه.خوب ببینین.در بیارین هرچه مشکل داشتم و دارم.بگین تو اونجا پاتو کج گذاشتی یا اونجا خطا کردی.بگین فلان جا حق کسیرو خوردی یا از شرایطت سوی استفاده کردی یا دزدی کردی یا هرچی دیگه.من میپذیرم اگه میتونین بهم ثابت کنین من میپذیرم با کمال میل.اما من هیچ کدوم از این کارها رو نکردم و شما هم خیلی خیلی بهتر و دقیقتر از خود من میدونی .چون اگه به اندازهٔ نیش سوزنی فل میکردم تا حالا صد باره تومارمو پیچیده بودین.الان هم بهتره خیلی حاشیه نریم.رک و راست بگین دنبال یه بهانه هستین که گیر بدین".
فکر میکردم دوست دارم تمام حرفای دلم و تمام اون چیزایی که تو این سالها خواستم و آرزو داشتم امروز بگم.
"به من نگین که موسوی و کروبی و خاتمی و تمام این مردمی که هر روز آمدن و میان تو خیابون منافقن و جاسوس خارجی هستن.از من نخواین که قبول کنم حق فقط با یک نفر یا یک گروه یا یک عقیده خاص.شما میگین تقلب نشده.منم میگم اوکی اوکی این درسته اما توی یک حکومتی که عدالت و سر لوحه تمام شعارای خودش گذاشته به نظر من حداقل نشانه این عدالت اینه که بشینه و از این ۲۰ میلیون یا ۱۵ میلیون یا به قول شما حداکثر ۵ میلیون آدم بپرسن که مشکل شما چیه؟شما اصلا به چی اعتراض دارین و بعد قانعشون کنه.یک بچه وقتی گریه میکنه یا یه دردی داره یا یه چیزی میخواد.این اصلا سخت نیست فهمیدنش و براورده کردنش.راهش این نیست که بزنی تو گوش بچه و بگی خفه شو.مشکلش حل نشده.درمان نشده.این مردم میگن آقای احمدی نژاد نه.خوب ازشون بپرسین چرا نه.شاید حرفشون منطقی بود و شایدم نه.این که نشد عدالت که یک نفر بشینه و بگه این خوبه و همه مجبور باشن سرشونو تکون بدن و تایید کنن و دم نزنن."
به اینجا که رسیدم اخماش رفت تو هم دوباره.میخواستم ادامه بدم که گفت:
"خوب ما هم با بعضی از کارای آقای احمدی نژاد مشکل داریم و معتقدیم باید ایشان تصحیح کنه."
دیدم تنور داغه پریدم وسط حرفش
"خدا پدر و مادرتونو بیامرزه.خوب حرف ما هم همینه.میگیم آقای احمدی نژاد خوب خوب.ولی ایشون معصوم که نیست.یه جاهایی اشتباه کرده و داره میکنه."
حرفمو قطع کردو گفت
"اما نباید توهین کرد"
نفهمیدم منظورش چیه.چند لحظه مکس کردم.میخواستم یک چیزی بگم که دوباره شروع کرد
"تو به مقام ولایت توهین کردی"
یک لحظه جا خوردم.اگه میخواست وارد این بازی بشه خیلی سخت بود جم و جور کردنش.یک لحظه ذهنم رفت دنبال کارا و حرفایی که تو چند وقت پیش انجام دادم و زدم.میخواستم ببینم جایی بود که حرفی زده باشم و احیانا اونو مدرک کرده باشن...
اون لحظه چیز زیادی دستگیرم نشد.تو زمان انتخابات زیاد رفته بودیم این طرف و اون طرف و حرف زده بودیم اما تا جایی که یادم میاومد همیشه سعی میکردم خیلی جلو نرم.شاید پشت تلفن یا تو یه جلسه نه چندان دوستانه چیزی گفتم. اما اون لحظه فرصت فکر کردن به همشون نبود.دلم و به دریا زدم و گفتم:
"تو قانون اساسی توهین به رهبری و شخص اول نظام در حکم مهاربست و مجازاتش اعدام.اگه مدرکی دارین نشون بدین و اعدام کنین"
یک لحظه پشیمون شدم از حرفم.گفت:
"ما مدرک داریم که شما تو چند تا جلسه در مورد رهبری حرفای توهین آمیزی زدین.میخوای فیلمشنو برات بذاریم"
خیلی خدا رو شکر کردم که رنگم سیاهه و اون لحظه احتمالا متوجه تغییر رنگ فاحش صورتم نشد.
"با کامل میل میخوام ببینم این فیلمایی رو که میگین دارین و با کامل میل اگه توهینی کردم حاضرم منو اعدام کنین"
"داریم ها.میخوای اعدام بشی؟حالا اعدام که نه میدونی چند سال باید به خاطرش بری آب خنک بخوری؟"
گفتم:
"میرم.اشتباه کردم باید تاوانشم بدم.اما من مطمئنم که این کارو نکردم."
خیلی اصرار کرد اما زیر بار نرفتم.یک بار هم رفت بیرون و با یک لبتاب برگشت و گفت:
"همه چی این تویه.میخوای ببینی؟"
"یه مدرک نشون بدین اعدامم کنین"
با خودم گفتم نکنه الان یه چیزی بذاره و درست باشه و لج کنن بفرستنم جایی که عرب نی نمیندازه.ولی حس میکردم اونم خیلی مطمئن صحبت نمیکنه.بالاخره گفت:
"اس ام اس چی؟اس ام اس توهین آمیز هم در مورد آقا نفرستادی؟
"نه .اصلا.ما آقارو قبول داریم.چرا باید اس ام اس توهین آمیز بفرستیم؟"
"کسی هم واست هم چین اس ام اسهایی نفرستاده؟"
"نه.بقیه هم آقا رو قبول دارن و همچین کاری نمیکنن.چرا در مورد آقای رئیس جمهور گاهی وقتا یه چیزایی که آدم رو شاد میکنه برام میاد منم میفرستم واسه دوستام ولی حرف توهین آمیزی نیست توش.همیشه نقل قول صحبتا و کارای خودشونه که اغلب خنده داره"
سعی کرد خودشو بیتفاوت نشون بده.گفت:
"اگه توهین نباشه اشکال نداره.گفتم که ما خودمون هم نسبت به بعضی از عملکرد ایشون انتقاد داریم"
گفتم:
"خوب شمارتنو بدین از این به بعد واسه شما هم اس ام اس میکنم..."
که کاشکی نمیگفتم.یکهویی باز آمپرش رفت روی ۱۰۰.جوش آورد بدجور.دوباره باز هرچی از دهانش در اومد به بنده و جنبش سبز و اصلاحات و دوستام و .. گفت.گفت و گفت.ساعت نزدیکی ۱۰/۵ شب بود و واقعا عصبی شده بودم.از هر دری گفت و منم اگه میشد جوابشو میدادم.آخر سر یک ورق گذاشت جلوم و گفت "همهٔ اعترافات و بنویس و امضا کن." خندم گرفت.گفتم:
"دوباره که برگشتیم سر پلهٔ اول.به چی اعتراف کنم.اصلا شما بگین من مینویسم و امضا میکنم.ولی آخه من نمیدونم به چی باید اعتراف کنم.به کار نکرده،حرف نزده،جرم مرتکب نشده.به چی؟"
یک لبخند کمی عصبی زد و گفت:
"عجلهای نیست.چند وقتی اینجا بودی همه چیرو میگی.با چه گورهکی کار میکنی و چه برنامههایی داشتین و دارین و همه چی.عجلهای نیست."
رو کرد به مرد گوشهای و گفت:
"با هاج اقا هماهنگ کنید و در جریان بزارینشون.ایشون رو هم منتقل کنین بازداشگاه."
بلند شدم راه بیفتیم که گفت:"بشین"
سلام مهدی جان. چشمم به جمال وبلاگت تازه روشن شده. یک ساعتی هست که من و راضیه دو نفری داریم مطالبت رو می خونیم. خیلی خوبه. بنویس. بیشر بنویس. مخصوصا از تجربیاتی که دیگران کمتر بهش برخوردن. باید ثبت بشه تا همه بدونن. موفق باشی
وجه کاری همه بازجوها باید اینطور باشه، رفتاری متفاوت در هر لحظه ، به طوری هیچ متهمی نتونه سرنخ و قلق رفتار و افکارشونو بگیره و به بازی گرفته بشن...