پا نویس:
(یاد زندان اوین افتادم.خیلی میزدن نامردا.سال ۸۱ یا ۸۲ بود فکر میکنم.نزدیکی ۱۶ آذر و هوا سرد بود.رفته بودیم تهران.اون روزا اوضاع تهران خیلی رو به راه نبود.اکثرا خیابون انقلاب و دانشگاه تهران شلوغ بود.ما رو هم همونجاها گرفتن.اون روز رفته بودیم مرکز بین المللی گفتگوی تمدنها با مهاجرانی راجع به برگزاری یک همایش صحبت کنیم.تو راه برگشتن گفتن جلوی دانشگاه شلوغ شده.خودمونو رسوندیم اونجا و همونجا گرفتنمون.حدودا ۸ یا ۹ نفر بودیم.سوار یه ون کردنمون.توی مسیر دائم با مشت و لگد به سر و صورتمون میزدن.۲ تا سرباز بود،۱ لباس شخصی و ۲ تا مرد هیکلی که عربی حرف میزدن و همونا میزدن نامسلمونا.همه مونو جم کرده بودن ته ون.نمیدونم چقدر طول کشید و کجا رفتیم .وقتی پیادمون کردن یک جایی بودیم شبیه یک پایگاه یا قرارگاه نظامی.اعظم و ۲ تا دختر دیگه رو بردن و ما رو بردن تو یک اتاق ۳*۴ و در و بستن.همه تو شک بودیم و گیج.شاید به خاطره مشت و لگدا بود یا به خاطر اتفاقی که افتاده بود.یکی از بچهها خیره شده بود رو به رو .بلند شدم رفتم زدم روی شونش.سرشو برگردوند و زد زیر گریه.همه جا ساکت بود و فقط صدای هق هق میومد.اون شب بدون غذا و آب و توالت تا صبح موندیم.صبح آمدن.هنوز چند تا از بچهها دراز کشیده بودن که آمدن تو و شروع کردن به لگد زدن بغل بچههایی که هنوز دراز کشیده بودن.یکی هم خورد به ساقه پای من.تا مغز سرم شاخ کشید.پوتیناشون سنگین بود و سفت.یکی از بچهها اعتراض کرد که چرا میزنین ،یقشو گرفتن کشیدنش جلوی در.لباسشو در آوردن.یک آفتابه آب آوردن و ریختن روش و با کابل زدن.حیون هم نمیتونه اینقدر سنگ دلو بی رحم باشه.زدن و فحش دادن و رفتن.کشیدیمش ته اتاق.از درد زوزه میکشید.هممون بی اختیار اشکامون میریخت.اون روز تا عصر همینجوری گذشت.نه غذا و نه آب.فقط یک بار در رو باز کردن واسه توالت.عصر دوباره آمدن.منو بردن یه جای دیگه.جایی که شبیه اتاق نبود گوشهٔ هیات پاسگاه.دیوارش سیمانی بود و کفش شنی.۱*۰/۵ متر بود حدودا و بوی خیلی بدی میداد.سربازی که منو آورده بود وقتی میخواست در و ببنده گفت که اگه چیزی میخوام پول بدم یواشکی برام میاره.یک مقدار پول بهش دادم و ازش خواستم برسونه به اعظم و گفتم اگه میتونه یه چیزی واسه خوردن بیاره واسم.۱ ساعت نگذشته بود که با یک نون ساندویجی و ۲ پر کالباس برگشت.داد بهم و ۲۰۰۰ تومن گرفت.۳ روز همونجا موندم.سرد بود و خیلی خیلی کثیف.نشسته میخوابیدم و سعی میکردم از درز دیوار بیرون و نگاه کنم که دیوانه نشم.روزی ۱۰ دقیقه در و باز میکردن واسه توالت و روزی ۱ بار هم یک چیزی شبیه سوپ میدادن.بعد از ۳ روز آمدن دنبالم.رفتیم تو ساختمون اداری و بعد تو یک اتاق بزرگ شبیه نماز خانه.همه اونجا بودن.دخترا یک طرف و پسرا یک طرف.۲ تا میز وسط اتاق بود که ۲ تا مرد ریشی نشسته بودن پشتشون و از ۲ تا از بچهها بازجویی میکردن.یکی از این مردها رو هاج محمد صدا میکردن.بعدها تو دادگاه انقلاب دفتر شعبهٔ ۲۶ دیدمش.ایستادم یک گوشه ای و سعی کردم اعظم و پیدا کنم.اون طرف ایستاده بود.با اشاره ازش پرسیدم که پول به دستش رسیده یا نه.گفت نه.متنفر شدم از سربازه.گفت یک کم پول همراش هست.اتاق پر بود از صدای فریاد و فحش.میدونستم که چند ساعت دیگه نوبت خودمه با همین شرایط.ولی باز هم خوب بود.لااقل از اون جای کثافت بیرون آماده بودم.۲ نفر اول که تمام شدن رفتن یه گوشهٔ دیگه واسه انگشت نگاری و بعد بردنشون بیرون.تقریبا ۲ ساعت گذشته بود که منو صدا زدن...
نشستم پشت میز هاج محمد.بدون مقدمه گفت:تهران آمده بودی چه غلطی بکنی مرتیکهٔ ... .امدی زید بازی. امدی.... .هی گفت.نفسمو دادم داخل که بگم آمدیم دیدن اقوام زنم که چشمام سیاهی رفت.چنان محکم خوابوند تو گوشم که واقعا تا چند دقیقه نقطههای سفید میومد جلوی چشمم و میرفت.مثل کسایی شدم که ۲ تا کدئین با هم خوردن.فحش میداد و سؤال میکرد.یک بار هم بلند شد آمد جلوم واستاد و با دستش ۲ تا گوشم و گرفت و بلندم کرد و گفت: جنازتم از اینجا بیرون نمیره.چشمای سیاهی داشت،دهانش بوی بدی میداد و کلا کثیف بود.باید به سوالاش جوری جواب میدادم که خیلی با جوابای اعظم فرق نکنه،اما نمیدونستم اعظم چی گفته.همه چیز و نوشت و رفتم واسه انگشت نگاری.وقتی برگشتم به ۴ دیواری خودم بد جوری بغض کرده بودم.نشستم و سرم و گرفتم تو دستام.
ساعت ۱ شب بود که از بیرون صداهای عجیب و غریبی میومد.یک نفر نزدیک شد.در باز شد و آمدم بیرون.همه تو هیات بودن و یک مینی بوس هم واستاده بود اونجا.چشمامونو بستن و دستامونو دست بند زدن و سوار مینی بوس شدیم.مقصدمون زندان اوین بود.
وقتی که رسیدیم مینی بوس واستاد.صدای باز شدن یک در آمد و دوباره راه افتادیم.وقتی از اونجا آزاد شدم دیدم این در رو.در بزرگ طوسی بود واسه رفت و آمد ماشینها.یک در کوچکتر هم بود کنارش.یه چیزی شبیه ایست و بازرسی داشت کنارش که آدمایی که میومدن و میرفتن رو چک میکردن.این ۲ تا در ورودی زندان اوین بودن.چند دقیقه تو حیات زندان با مینی بوس رفتیم تا این که واستاد.منتظر بودیم که بگن پیاده شین اما خبری نبود.هیچ کس حرف نمیزد.فقط سعی میکردیم بشنویم تا بفهمیم دور و برمون چی میگذره.صدای حرف زدن ۳ یا ۴ نفر از بیرون میومد اما تو صدای موتور مینی بوس خیلی محو بود.پیاده که شدیم دستامونو باز کردن. حس کردم یه چیزی داره صورتمو مرطوب میکنه کم کم.دستم و افقی گرفتم .برف بود.خیلی حس خوبی داشتم اون لحظه.چند تا نفس عمیق کشیدم.سعی کردم ریه هامو پر کنم از این هوای مطبوع.چشمامون اما هنوز بسته بود.راه افتادیم.وارد یک ساختمان شدیم و دوباره واستادیم.ظاهراً ما رو تحویل کسای دیگهای دادن.کاراشون که با هم تمام شد دخترا رو بردن.اعظم هم رفت و بعد چشمامون و باز کردن.یک اتاق بود با کفّ موزایکی.چند تا اتاق داشت دور و برش با درهای شیشه ای.۳ نفر اونجا بودن.داشتن یه ورقهایی که احتمالا هر کدومش مال یکی از ماها بود و چک میکردن.راه افتادیم.چند تا در شیشهای که باز و بسته شد یه راه پله بود.طبقهٔ سوم فکر میکنم بردنمون تو یک سالن مانند که پر بود از قفسههای آهنی.بهمون گفتن لباسهاتو نو در بیارین.لباسها و هر چیز دیگهای که داشتیم گرفتن ازمون.فقط زیرپوش داشتم و شلوارم که کمربند نداشت.یک رادیو کوچیک همیشه همراهم بود که هر جا بودم شبها اخبارو باهاش گوش میکردم.جای قبلی ازم گرفتن اما دوباره بهم پس دادن.دوباره اینجا ازم گرفتنش.وقتی که تموم شد بازرسی بدنی کردنمون.مبادا وسیلهٔ تیزی یا فلزی داشته باشیم که باهاش خودمونو بکشیم.از اونجا که آمدیم بیرون یک طبقه رفتیم بالاتر.یک در آهنی کشویی باز شد .۲ تا سرباز نشسته بودن پای در.وارد که شدیم پاهامون سست شد.یک راهروی خیلی طولانی بود با دیوارهای گچی کثیف و ۲ طرف راهرو پر بود از درهای توسی رنگ آهنی با یک پنجرهٔ کوچیک بالشون.فاصلهٔ درها از هم تو هر طرف تقریبا 5/1 متر بود و عرض سالن ۴ متر.اینجا یک زندان واقعی بود.
اینهمه وقت چطور این حرفا رو تو دلت نگه داشته بودی!
انگار یه دستی قلبمو گرفته تو مشتش داره فشار میده
الملک یبقی مع الکفر ، و لا یبقی مع الظلم
هزار بار وعده داده که ظلم ظالم رو به خودش برمی گردونه و من هر روز تا تحقق این وعده چشم می کشم...
تو این قسمتای داستان از اعظم هم کمک بگیر
اصلا به عنوان نویسندهء مهمان دعوتش کن به وبلاگت
یه روز تو عالم .... با چشمای سرخ و صورتی که از دود سیگار خط خطی شده بود برام تعریف کرد
نمیدونستم چی بگم گیج و گنگ شده بودم درست مثل الان
خیلی دلم میخواست بغلش کنم و ببوسمش.
تو از طرف من این کارو بکن
دلم خیلی براتون تنگ شده و جاتون واقعا خالیه ولی وقتی می نویسی و می خونم انگار که حتی صداتو می شنوم و حس می کنم که همین جایی و این خوبه.
واقعا نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم. اینجا تو دفتر کارمم، خدا رو شکر تنهام. گمونم قیافم مث بچه های کتک خورده شده، نمیتونم راحت تایپ کنم این اشک لعنتی نمیذاره. ..
نمیدونم انسانیت تو ایران کجا گم شده؟خیییییلی سخته قبول کردن اینهمه نامردی و سنگدلی...
دوس دارم درد دلتونو از زبون اعظمم بشنوم، بگو که بیاد و بنویسه ...
یادم باشه از این به بعد خوندن مطالب وبلاگ تو رو بعد از همه ی کارام انجام بدم. قفل کردی منو بشر. وقتی از ده سال پیش خاطره ها و حتا اعداد اینجور واضح یادته معلومه که توی این مدت هر روز و هر روز داشتی باهاشون روبرو میشدی. خیلی مردانگی می خواد که نه تنها از پسش بر بیای که خودتو بعد از اون از بقیه جدا نبینی.
بعد از 25 بهمن که برای اولین بار توی مشهد یک درگیری خیابونی نسبتا کوچیک پیش اومد من دو روز تموم داشتم رو خودم کار می کردم که اون جوانه ی حس طلبکاری و توقع از دیگرانی که به صحنه نیومده بودن رو در خودم بکشم
خیلی مردین به خدا
مهدی جان درود به شرفت
اینجاست که آرزو میکنه آدم که هرچه زودتر حمکشو بدن تا به بندی چیزی منتقل بشه، تحمل حکم خیلی راحتر از تحمل معلق بودنه...
باید به زنده بودن شک کرد...