نور کمرنگ سفیدی از مهتابیهای یک درمیان سالمش پخش شده بود تو سالن.یک سکوت مرگ آوری بود اون لحظه.از این همه در یکیش مال من بود و باید اینو باور میکردم.به خودم میگفتم که تو حداقل ۲ ماه اینجایی و نباید بشکنی.فقط صدای ساییده شدن آهن بود با موزاییک قبل از اینکه منو هل بدن تو یکی از این اتاقهای لعنتی.حالا میتونم بفهمم که وقتی میگن یکی ۳ ماه یا ۵ ماه تو انفرادی مونده یعنی چی.حالا میفهمم که جنون یعنی چی و خواهش لحظه به لحظهٔ تک تک سلولهای تنت برای مرگ یعنی چی.اونجا هر شب صدای دیوانه شدن زندانیها رو میشنیدم.صدای آهسته آهسته مردنشونو.صدای نالههاشون و ضجه هاشون.صدای شکستن لحظه به لحظه ی انسانو اونجا خوب میشد شنید و تموم شدن خودتو.
یک اتاق ۱*۱/۵ متری بود با سقف بلند.دیوارها و کفش سیمان سیاه بود.وارد که میشدی یک دستشویی فرنگی استیل داشت کنار در.یه شیر آب تقریبا ۳۰ سانتیمتر بالای دستشویی.بالای شیر آب یک لولهٔ قطور کرم رنگ بود که احتمالا برای گرمایش بود که گرم نبود.هر چند لحظه چند تا پورهٔ برف میریخت داخل.یک پنجره ۱۰*۱۰ سانتیمتری داشت چسبیده به سقف.تقریبا دو برابر قد خودم.شیشش شکسته بود .ظاهراً قبل از شکستن رنگی بوده .لکههای رنگ آبی مونده بود هنوز روش.یک پتوی سربازی خیس با بوی لجن هم افتاده بود کفش.با این باید میخوابیدم و خودمو گرم میکردم .دراز کشیدم.نمیتونستم پاهامو دراز کنم.پاهامو جم کردم تو شکمم.کفش خیس بود.خیس خیس.اما برام مهم نبود.باید میخوابیدم.باید چشمامو میبستم و میخوابیدم.واقعا خسته بودم.
بعضی وقتا که به اون روزا فکر میکنم با خودم میگم اگه خودم اینارو ندیده بودم و یک نفر برام تعریفشون میکرد پیش خودم میگفتم داستانه یا یک خیال پردازی ناراحت کننده.هیچ وقت نتونستم درک کنم که طعم و مزهٔ قدرت مگه چقدر شیرینه که آدم برای به دست آوردن یا نگاه داشتنش اینقدر ساده و راحت تمام اون چیزی که انسانیت و مظهر بودن یک نفر هست و نابود میکنه.
نمیدونم چقدر گذشته بود که از سرما چشمامو باز کردم.اون طرف بدنم که روی زمین بود تقریبا بی حس بود.اما نمیخواستم بلند بشم.حس میکردم که تمام وجودم خالیه.خالی از تمام اون چیزایی که فکر میکردم یک روزی بدردم میخورن.دوباره چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم.صدای اذان میامد از بلند گو و بعد قرآن.خوابیدم.هوا روشن شده بود که از صدای منزجر کنندهٔ آهن بیدار شدم.موقع صبحانه بود.وقتی در سلول من باز شد یک مرد ۴۵ ساله شاید بود .یک گاری داشت. یک لیوان یک بار مصرف از تو بستش کشید بیرون و از یک کتری سیاه چای ریخت.دست کرد تو یک جعبهٔ بیسکویت گرجی و ۲ تا بیسکویت هم گذاشت جلوی در و رفت.بدون اینکه حتا بهم نگاه کنه.ببینه کی هستم؟چی هستم؟کی آمدم؟چرا آمدم؟و رفت.
ای داد از این حزن زمان که نمیدانم سرم را به کدام سنگ بکوبم .........این چه منحلابی ست که همه تا حلقوم در آن فرو رفته و برای یک جو نفس آزاد دست و پا می زنیم؟!
سالها لب بستی، سکوت کردی و با هیچ کس هیچ نگفتی
انگشتانت و لی رسواگرانه بوی اشک می دادند، بوی دود سیگار نیز
نه اینکه سالها گریه کرده باشی و تند و تند سیگار کشیده باشی، نه...
این انگشت
از همایشِ همان خرداد و گاز اشک آور و پک های پی در پیِ بی فرجام بر گشته اند
از همان همایش و حماسه ای که «همراهانت» دیگر برنگشتند....
vaaaaaav narges
terkondi be mola