دور و برم و یه نگاهی انداختم.میخواستم تمام چیزهای دور و برمو خوب ببینم.ببینم و بشناسم و دوستشون داشته باشم.اینها چیزهایی بودند که تا نمیدونم چند وقت دیگه باید باهاشون زندگی میکردم.باید با هم میساختیم.پتو رو چلوندم توی دستشویی و جم کردمش یک گوشهٔ.زیرپوشمو در آوردم و باهاش کف سلولو خشک کردم تا میشد .شستم و انداختمش روی لوله.هوا سرد بود.بدجور سرد بود.روی تنم دونههای ریز ریز زده بود از سرما. .باید خودم و سرگرم میکردم.نمیخواستم خودم و ول کنم تو اون شرایط.دستمو گرفتم دوطرف دیوار سلول.یک پامو گیر دادم به لوله و یکی دیگرو کشیدم روی دیوار سیمانی و تمام سعیمو کردم خودم و بکشم بالا.میخواستم خودمو برسونم به پنجره و بیرونو نگاه کنم.چند بار افتادم.بالاخره خودمو رسوندم.فشار زیادی بود روی دستام و پاهام که بتونم خودمو نگاه دارم تو اون شرایط.میلرزیدن از زوره فشار.اما خوب بود.ارزششو داشت.پشت پنجره چند تا ساختمان کوتاه تر بود و بعد دیوار بلند زندان با سیم خاردار و بعد یک دشت و یک تپه.منظرهٔ خوبی بود.کارم هر روز همین بود که به زور خودم و میکشیدم بالا و از سوراخ پنجره که به اندازهٔ کف دست بود شاید، بیرونو نگاه میکردم.داشتم بیرونو نگاه میکردم که یک صدایی آمد.سرمو چرخوندم.در بسته بود و دریچش هم بسته بود.صدا نزدیک بود.
"آهای صدامو میشنوی.اگه میشنوی جواب بده تورو خدا جواب بده.جان مادرت باهام حرف بزن.صدامو میشنوی..."
اینها چیزایی بود که یه نفر داشت پشت سر هم میگفت و من نمیدونستم از کجا.بالاخره پیدا کردم.یک دریچهٔ خیلی کوچیک بود بالای دستشویی.خیلی بالا.چسبیده به سقف.یک درپوش سیاه داشت روش.شاید هواکش بود و شاید ... .نمیدونم اما صدا از اونجا میومد.مطمئن بودم.بیامان حرف میزد و میخواست باهاش صحبت کنم.نمیدونستم منظورش منم یا نه.
"تورو به ارواح خاک عزیزت یه چیزی بگو.باهام صحبت کن.من اسمم ...."
یادم نیست اسمش و چی گفت.یک کم حرف زد و بعد شروع کرد به داد زدن و جیغ زدن و گریه کردن.اونقدر داد و فریاد زد و جیغ کشید و گریه کرد تا بالاخره ساکت شد و من هیچی نتونستم بگم.نمیدونستم کیه و از کجا داره حرف میزنه.تمام وقتی که اونجا بودم از اون دریچه صدا میومد.صدای آدمای مختلف.صدای گریه،صدای حرف زدن با خودشون،صدای بد و بیراه گفتن،صدای آواز و صدای ضجه و ناله.همیشه صدا میاومد.از دریچه،از بقیه سلولا،از تو راهرو... صداهایی که مثل میخ داغ میرفت تو گوشت و از اونجا توی مغزت و میسوزوند آهسته آهسته تمام سلولهای مغزتو ،تمام سلولهای اعصابتو و تمام سلولهایی که روشون حساب کرده بودی برای طاقت آوردن این شرایط.همه رو میسوزند و میرسید یک جایی که از درد و استیصال ناخود آگاه فریاد میزدی،ناله میکردی،فحش میدادی،دستاتو میگرفتی دو طرف سرت و جیغ میکشیدی و گریه میکردی و هر روز من تا آستانهٔ همهٔ اینها میرفتم.
وقت نمیگذشت.اصلا نمیگذشت.نه میتونستم بیدار بمونم و نه میتونستم بخوابم.فقط نگاه میکردم.فقط به دور و برم نگاه میکردم و میشنیدم و نمیتونستم بخوابم(بعدها شنیدم که نگهبانهای زندان قرص خواب میفروشن به زندانیها.با قیمت گزاف.و من حالا میدونم چرا و چرا).روی دیوار رده خون بود.از کف پام.بس که کشیده بودم پامو به سیمانی دیوار که برم بالا زخم شده بود و خونی، و دوباره میکشیدم پام و به سیمانی دیوار و میکشیدم خودم و بالا که بتونم ببینم یک لحظه بیرون رو .که ببینم یک چیز دیگه رو.که حس کنم یک چیز دیگه رو.که بندازم نگاهمو یه جایی دورتر از این دیوارهای سیمانی.دورتر از این دستشویی استیل،دورتر از این دریچهٔ بیامان، دورتر از این پتو متعفن و دورتر از این ۱*۱/۵ متری لعنتی لعنتی.بندازم نگاهمو پشت دیوار زندان با سیمهای خاردارش.بندازم نگاهمو توی اون دشت ، بدوه توی دشت ،بره تا روی تپه، نفس بکشه، شاد باشه، بخنده، حس کنه ،آزاد باشه ، آزاد باشه ،آزاد باشه.
-------------------------------------------------------------
بعد از ۱/۵ روز آمدن.در باز شد.۲ نفر بودن.آمدن تو و اسممو خوندن
"مهدی نخل احمدی،خودتی؟"
سرمو تکون دادم.
"جم کن بریم"
جا خوردم.نمیفهمیدم یعنی چی.سریع بلند شدم و گفتم:
"کجا؟"
"آزادی"
باورم نمیشد.خیلی خودمو کنترل کردم.رفتم جلو و باهاشون دست دادم.خندیدند.زیرپوشمو پوشیدم و یک دستی به موهام کشیدم و پریدم بیرون.اونا جلو میرفتن و من دنبالشون.راهرو تموم شد.پله هارو خیلی تند رفتن پایین .دویدم که بهشون برسم که زد.ندیدم کجا واستاده بودن .احساس کردم همه چی تو شکمم تا توی گلوم بالا اومدن.با مشت زد توی شکمم یکیشون.از درد خم شدم.میخواستم واستم که حس کردم یه چیزی مثل کش تو شکمم کشیده میشه.دوباره زد .افتادم رو ۲ تا زانوم و جم شدم.موهامو گرفتنو بلندم کردن.میخندیدن.یکیشون صورتشو نزدیک آورد و گفت:
"آخیش دردت اومد.الان زنگ میزنم آقای خاتمی بیاد ببرتت بیمارستان"
و زد توی گوشم.افتاده بودم.واقعا نمیدونم چقدر کتک خوردم.فقط یادمه یکیشون کمربندشو در آورد و با اون شروع کرد به زدن و گفت:
"بلند شو ........ برو تو قبرت.امروز بسه "
دستشو آورد به طرفم که موهامو بگیره بلندم کنه .صورتمو برگردوندم و تف کردم رو دستش و با دستم دستشو پس زدم. اون یکی دیگه خم شد .موهامو گرفت و چند بار صورتمو کوبید به زمین و فحش داد.بلند شدم و دویدم.از پلهها رفتم بالا.تا نیمه راه پلهها آمدن و ایستادن.یه چیزایی میگفتن و میخندیدن.در راهرو باز بود.یکی از سربازا دستشو آورد جلو.خوردم به دستش و ر د شدم.خودمو انداختم تو سلولم و سرم و کردم توی دستشویی.بالا آوردم تمام چیزایی که توی معدم نبود.بالا آوردم اون همه بغض رو.بالا آوردم تمام اون لحظههای تنفر انگیزو.
وقتی از اون در لعنتی رفتم بیرون فکر کردم که همه چیز تموم شده.خودمو ول کردم.همه چیزو گذاشتمو رفتم و حالا دوباره همونجا بودم.هیچی برام نمونده بود که ازش خرج کنم و خودم و سر پا نگاه دارم.فکر میکنم اونا میدونستن .خوب میدونستن چکار میکنن و میدونستن که چه بالایی سر طرف میارند .حالا دوباره اونجا بودم .بدون هیچی.فقط تنفر داشتم.حسّ تنفری که هر لحظه داشت بیشتر میشد.
مهدی مهدی مهدی مهدی.....
اگر مسلمانی این است که عمری ملتی را برای پهلوی شکسته ی فاطمه بگریانند و خود پهلوی هاله ها و نداها بدرند، چه مفتخرم که کفرِ من دیانتِ من است و هر روز کافرتر می شوم به دینِ دروغ پرستان و لحظه شماری می کنم جهنمی که آتش اش گرم تر از روح سردِ بیمارِ مبلغانِ یک بهشتِ دروغین است...شاملو زیباتر از من می گوید: ظلمت آبادِ بهشت گندتان را در به روی من باز نگشایید...!
حالا که نیستی و از این جهنم دره رفتی...........خوشحالم برای تو واعظم
mercede mercede mercede....
sadeghane az dostayi ke lotf mikonan va inaro mikhonan taghaza mikonam nazareshono dar bareye eshkalate har ghesmat benevisan.chon fekr mikonam in jaryan yek kam toolani beshe va mikham harche joolo tar miram moshkelayi ke hasto bartaraf konam.
ravabete oomoomi
واقعا نمیدونم چی باید بگم، فقط همین که چه خوب که دیگه اینجا نیستین، همین ...
تو الان خوبی، تو الان در بند نیستی، این حسیه که پشتیبان خوندن همه ی این رنج نامه ست...