دور و برم و یه نگاهی انداختم.میخواستم تمام چیزهای دور و برمو خوب ببینم.ببینم و بشناسم و دوستشون داشته باشم.اینها چیزهایی بودند که تا نمیدونم چند وقت دیگه باید باهاشون زندگی میکردم.باید با هم میساختیم.پتو رو چلوندم توی دستشویی و جم کردمش یک گوشهٔ.زیرپوشمو در آوردم و باهاش کف سلولو خشک کردم تا میشد .شستم و انداختمش روی لوله.هوا سرد بود.بدجور سرد بود.روی تنم دونههای ریز ریز زده بود از سرما. .باید خودم و سرگرم میکردم.نمیخواستم خودم و ول کنم تو اون شرایط.دستمو گرفتم دوطرف دیوار سلول.یک پامو گیر دادم به لوله و یکی دیگرو کشیدم روی دیوار سیمانی و تمام سعیمو کردم خودم و بکشم بالا.میخواستم خودمو برسونم به پنجره و بیرونو نگاه کنم.چند بار افتادم.بالاخره خودمو رسوندم.فشار زیادی بود روی دستام و پاهام که بتونم خودمو نگاه دارم تو اون شرایط.میلرزیدن از زوره فشار.اما خوب بود.ارزششو داشت.پشت پنجره چند تا ساختمان کوتاه تر بود و بعد دیوار بلند زندان با سیم خاردار و بعد یک دشت و یک تپه.منظرهٔ خوبی بود.کارم هر روز همین بود که به زور خودم و میکشیدم بالا و از سوراخ پنجره که به اندازهٔ کف دست بود شاید، بیرونو نگاه میکردم.داشتم بیرونو نگاه میکردم که یک صدایی آمد.سرمو چرخوندم.در بسته بود و دریچش هم بسته بود.صدا نزدیک بود.
"آهای صدامو میشنوی.اگه میشنوی جواب بده تورو خدا جواب بده.جان مادرت باهام حرف بزن.صدامو میشنوی..."
اینها چیزایی بود که یه نفر داشت پشت سر هم میگفت و من نمیدونستم از کجا.بالاخره پیدا کردم.یک دریچهٔ خیلی کوچیک بود بالای دستشویی.خیلی بالا.چسبیده به سقف.یک درپوش سیاه داشت روش.شاید هواکش بود و شاید ... .نمیدونم اما صدا از اونجا میومد.مطمئن بودم.بیامان حرف میزد و میخواست باهاش صحبت کنم.نمیدونستم منظورش منم یا نه.
"تورو به ارواح خاک عزیزت یه چیزی بگو.باهام صحبت کن.من اسمم ...."
یادم نیست اسمش و چی گفت.یک کم حرف زد و بعد شروع کرد به داد زدن و جیغ زدن و گریه کردن.اونقدر داد و فریاد زد و جیغ کشید و گریه کرد تا بالاخره ساکت شد و من هیچی نتونستم بگم.نمیدونستم کیه و از کجا داره حرف میزنه.تمام وقتی که اونجا بودم از اون دریچه صدا میومد.صدای آدمای مختلف.صدای گریه،صدای حرف زدن با خودشون،صدای بد و بیراه گفتن،صدای آواز و صدای ضجه و ناله.همیشه صدا میاومد.از دریچه،از بقیه سلولا،از تو راهرو... صداهایی که مثل میخ داغ میرفت تو گوشت و از اونجا توی مغزت و میسوزوند آهسته آهسته تمام سلولهای مغزتو ،تمام سلولهای اعصابتو و تمام سلولهایی که روشون حساب کرده بودی برای طاقت آوردن این شرایط.همه رو میسوزند و میرسید یک جایی که از درد و استیصال ناخود آگاه فریاد میزدی،ناله میکردی،فحش میدادی،دستاتو میگرفتی دو طرف سرت و جیغ میکشیدی و گریه میکردی و هر روز من تا آستانهٔ همهٔ اینها میرفتم.
وقت نمیگذشت.اصلا نمیگذشت.نه میتونستم بیدار بمونم و نه میتونستم بخوابم.فقط نگاه میکردم.فقط به دور و برم نگاه میکردم و میشنیدم و نمیتونستم بخوابم(بعدها شنیدم که نگهبانهای زندان قرص خواب میفروشن به زندانیها.با قیمت گزاف.و من حالا میدونم چرا و چرا).روی دیوار رده خون بود.از کف پام.بس که کشیده بودم پامو به سیمانی دیوار که برم بالا زخم شده بود و خونی، و دوباره میکشیدم پام و به سیمانی دیوار و میکشیدم خودم و بالا که بتونم ببینم یک لحظه بیرون رو .که ببینم یک چیز دیگه رو.که حس کنم یک چیز دیگه رو.که بندازم نگاهمو یه جایی دورتر از این دیوارهای سیمانی.دورتر از این دستشویی استیل،دورتر از این دریچهٔ بیامان، دورتر از این پتو متعفن و دورتر از این ۱*۱/۵ متری لعنتی لعنتی.بندازم نگاهمو پشت دیوار زندان با سیمهای خاردارش.بندازم نگاهمو توی اون دشت ، بدوه توی دشت ،بره تا روی تپه، نفس بکشه، شاد باشه، بخنده، حس کنه ،آزاد باشه ، آزاد باشه ،آزاد باشه.
-------------------------------------------------------------
بعد از ۱/۵ روز آمدن.در باز شد.۲ نفر بودن.آمدن تو و اسممو خوندن
"مهدی نخل احمدی،خودتی؟"
سرمو تکون دادم.
"جم کن بریم"
جا خوردم.نمیفهمیدم یعنی چی.سریع بلند شدم و گفتم:
"کجا؟"
"آزادی"
باورم نمیشد.خیلی خودمو کنترل کردم.رفتم جلو و باهاشون دست دادم.خندیدند.زیرپوشمو پوشیدم و یک دستی به موهام کشیدم و پریدم بیرون.اونا جلو میرفتن و من دنبالشون.راهرو تموم شد.پله هارو خیلی تند رفتن پایین .دویدم که بهشون برسم که زد.ندیدم کجا واستاده بودن .احساس کردم همه چی تو شکمم تا توی گلوم بالا اومدن.با مشت زد توی شکمم یکیشون.از درد خم شدم.میخواستم واستم که حس کردم یه چیزی مثل کش تو شکمم کشیده میشه.دوباره زد .افتادم رو ۲ تا زانوم و جم شدم.موهامو گرفتنو بلندم کردن.میخندیدن.یکیشون صورتشو نزدیک آورد و گفت:
"آخیش دردت اومد.الان زنگ میزنم آقای خاتمی بیاد ببرتت بیمارستان"
و زد توی گوشم.افتاده بودم.واقعا نمیدونم چقدر کتک خوردم.فقط یادمه یکیشون کمربندشو در آورد و با اون شروع کرد به زدن و گفت:
"بلند شو ........ برو تو قبرت.امروز بسه "
دستشو آورد به طرفم که موهامو بگیره بلندم کنه .صورتمو برگردوندم و تف کردم رو دستش و با دستم دستشو پس زدم. اون یکی دیگه خم شد .موهامو گرفت و چند بار صورتمو کوبید به زمین و فحش داد.بلند شدم و دویدم.از پلهها رفتم بالا.تا نیمه راه پلهها آمدن و ایستادن.یه چیزایی میگفتن و میخندیدن.در راهرو باز بود.یکی از سربازا دستشو آورد جلو.خوردم به دستش و ر د شدم.خودمو انداختم تو سلولم و سرم و کردم توی دستشویی.بالا آوردم تمام چیزایی که توی معدم نبود.بالا آوردم اون همه بغض رو.بالا آوردم تمام اون لحظههای تنفر انگیزو.
وقتی از اون در لعنتی رفتم بیرون فکر کردم که همه چیز تموم شده.خودمو ول کردم.همه چیزو گذاشتمو رفتم و حالا دوباره همونجا بودم.هیچی برام نمونده بود که ازش خرج کنم و خودم و سر پا نگاه دارم.فکر میکنم اونا میدونستن .خوب میدونستن چکار میکنن و میدونستن که چه بالایی سر طرف میارند .حالا دوباره اونجا بودم .بدون هیچی.فقط تنفر داشتم.حسّ تنفری که هر لحظه داشت بیشتر میشد.
نور کمرنگ سفیدی از مهتابیهای یک درمیان سالمش پخش شده بود تو سالن.یک سکوت مرگ آوری بود اون لحظه.از این همه در یکیش مال من بود و باید اینو باور میکردم.به خودم میگفتم که تو حداقل ۲ ماه اینجایی و نباید بشکنی.فقط صدای ساییده شدن آهن بود با موزاییک قبل از اینکه منو هل بدن تو یکی از این اتاقهای لعنتی.حالا میتونم بفهمم که وقتی میگن یکی ۳ ماه یا ۵ ماه تو انفرادی مونده یعنی چی.حالا میفهمم که جنون یعنی چی و خواهش لحظه به لحظهٔ تک تک سلولهای تنت برای مرگ یعنی چی.اونجا هر شب صدای دیوانه شدن زندانیها رو میشنیدم.صدای آهسته آهسته مردنشونو.صدای نالههاشون و ضجه هاشون.صدای شکستن لحظه به لحظه ی انسانو اونجا خوب میشد شنید و تموم شدن خودتو.
یک اتاق ۱*۱/۵ متری بود با سقف بلند.دیوارها و کفش سیمان سیاه بود.وارد که میشدی یک دستشویی فرنگی استیل داشت کنار در.یه شیر آب تقریبا ۳۰ سانتیمتر بالای دستشویی.بالای شیر آب یک لولهٔ قطور کرم رنگ بود که احتمالا برای گرمایش بود که گرم نبود.هر چند لحظه چند تا پورهٔ برف میریخت داخل.یک پنجره ۱۰*۱۰ سانتیمتری داشت چسبیده به سقف.تقریبا دو برابر قد خودم.شیشش شکسته بود .ظاهراً قبل از شکستن رنگی بوده .لکههای رنگ آبی مونده بود هنوز روش.یک پتوی سربازی خیس با بوی لجن هم افتاده بود کفش.با این باید میخوابیدم و خودمو گرم میکردم .دراز کشیدم.نمیتونستم پاهامو دراز کنم.پاهامو جم کردم تو شکمم.کفش خیس بود.خیس خیس.اما برام مهم نبود.باید میخوابیدم.باید چشمامو میبستم و میخوابیدم.واقعا خسته بودم.
بعضی وقتا که به اون روزا فکر میکنم با خودم میگم اگه خودم اینارو ندیده بودم و یک نفر برام تعریفشون میکرد پیش خودم میگفتم داستانه یا یک خیال پردازی ناراحت کننده.هیچ وقت نتونستم درک کنم که طعم و مزهٔ قدرت مگه چقدر شیرینه که آدم برای به دست آوردن یا نگاه داشتنش اینقدر ساده و راحت تمام اون چیزی که انسانیت و مظهر بودن یک نفر هست و نابود میکنه.
نمیدونم چقدر گذشته بود که از سرما چشمامو باز کردم.اون طرف بدنم که روی زمین بود تقریبا بی حس بود.اما نمیخواستم بلند بشم.حس میکردم که تمام وجودم خالیه.خالی از تمام اون چیزایی که فکر میکردم یک روزی بدردم میخورن.دوباره چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم.صدای اذان میامد از بلند گو و بعد قرآن.خوابیدم.هوا روشن شده بود که از صدای منزجر کنندهٔ آهن بیدار شدم.موقع صبحانه بود.وقتی در سلول من باز شد یک مرد ۴۵ ساله شاید بود .یک گاری داشت. یک لیوان یک بار مصرف از تو بستش کشید بیرون و از یک کتری سیاه چای ریخت.دست کرد تو یک جعبهٔ بیسکویت گرجی و ۲ تا بیسکویت هم گذاشت جلوی در و رفت.بدون اینکه حتا بهم نگاه کنه.ببینه کی هستم؟چی هستم؟کی آمدم؟چرا آمدم؟و رفت.
پا نویس:
(یاد زندان اوین افتادم.خیلی میزدن نامردا.سال ۸۱ یا ۸۲ بود فکر میکنم.نزدیکی ۱۶ آذر و هوا سرد بود.رفته بودیم تهران.اون روزا اوضاع تهران خیلی رو به راه نبود.اکثرا خیابون انقلاب و دانشگاه تهران شلوغ بود.ما رو هم همونجاها گرفتن.اون روز رفته بودیم مرکز بین المللی گفتگوی تمدنها با مهاجرانی راجع به برگزاری یک همایش صحبت کنیم.تو راه برگشتن گفتن جلوی دانشگاه شلوغ شده.خودمونو رسوندیم اونجا و همونجا گرفتنمون.حدودا ۸ یا ۹ نفر بودیم.سوار یه ون کردنمون.توی مسیر دائم با مشت و لگد به سر و صورتمون میزدن.۲ تا سرباز بود،۱ لباس شخصی و ۲ تا مرد هیکلی که عربی حرف میزدن و همونا میزدن نامسلمونا.همه مونو جم کرده بودن ته ون.نمیدونم چقدر طول کشید و کجا رفتیم .وقتی پیادمون کردن یک جایی بودیم شبیه یک پایگاه یا قرارگاه نظامی.اعظم و ۲ تا دختر دیگه رو بردن و ما رو بردن تو یک اتاق ۳*۴ و در و بستن.همه تو شک بودیم و گیج.شاید به خاطره مشت و لگدا بود یا به خاطر اتفاقی که افتاده بود.یکی از بچهها خیره شده بود رو به رو .بلند شدم رفتم زدم روی شونش.سرشو برگردوند و زد زیر گریه.همه جا ساکت بود و فقط صدای هق هق میومد.اون شب بدون غذا و آب و توالت تا صبح موندیم.صبح آمدن.هنوز چند تا از بچهها دراز کشیده بودن که آمدن تو و شروع کردن به لگد زدن بغل بچههایی که هنوز دراز کشیده بودن.یکی هم خورد به ساقه پای من.تا مغز سرم شاخ کشید.پوتیناشون سنگین بود و سفت.یکی از بچهها اعتراض کرد که چرا میزنین ،یقشو گرفتن کشیدنش جلوی در.لباسشو در آوردن.یک آفتابه آب آوردن و ریختن روش و با کابل زدن.حیون هم نمیتونه اینقدر سنگ دلو بی رحم باشه.زدن و فحش دادن و رفتن.کشیدیمش ته اتاق.از درد زوزه میکشید.هممون بی اختیار اشکامون میریخت.اون روز تا عصر همینجوری گذشت.نه غذا و نه آب.فقط یک بار در رو باز کردن واسه توالت.عصر دوباره آمدن.منو بردن یه جای دیگه.جایی که شبیه اتاق نبود گوشهٔ هیات پاسگاه.دیوارش سیمانی بود و کفش شنی.۱*۰/۵ متر بود حدودا و بوی خیلی بدی میداد.سربازی که منو آورده بود وقتی میخواست در و ببنده گفت که اگه چیزی میخوام پول بدم یواشکی برام میاره.یک مقدار پول بهش دادم و ازش خواستم برسونه به اعظم و گفتم اگه میتونه یه چیزی واسه خوردن بیاره واسم.۱ ساعت نگذشته بود که با یک نون ساندویجی و ۲ پر کالباس برگشت.داد بهم و ۲۰۰۰ تومن گرفت.۳ روز همونجا موندم.سرد بود و خیلی خیلی کثیف.نشسته میخوابیدم و سعی میکردم از درز دیوار بیرون و نگاه کنم که دیوانه نشم.روزی ۱۰ دقیقه در و باز میکردن واسه توالت و روزی ۱ بار هم یک چیزی شبیه سوپ میدادن.بعد از ۳ روز آمدن دنبالم.رفتیم تو ساختمون اداری و بعد تو یک اتاق بزرگ شبیه نماز خانه.همه اونجا بودن.دخترا یک طرف و پسرا یک طرف.۲ تا میز وسط اتاق بود که ۲ تا مرد ریشی نشسته بودن پشتشون و از ۲ تا از بچهها بازجویی میکردن.یکی از این مردها رو هاج محمد صدا میکردن.بعدها تو دادگاه انقلاب دفتر شعبهٔ ۲۶ دیدمش.ایستادم یک گوشه ای و سعی کردم اعظم و پیدا کنم.اون طرف ایستاده بود.با اشاره ازش پرسیدم که پول به دستش رسیده یا نه.گفت نه.متنفر شدم از سربازه.گفت یک کم پول همراش هست.اتاق پر بود از صدای فریاد و فحش.میدونستم که چند ساعت دیگه نوبت خودمه با همین شرایط.ولی باز هم خوب بود.لااقل از اون جای کثافت بیرون آماده بودم.۲ نفر اول که تمام شدن رفتن یه گوشهٔ دیگه واسه انگشت نگاری و بعد بردنشون بیرون.تقریبا ۲ ساعت گذشته بود که منو صدا زدن...
نشستم پشت میز هاج محمد.بدون مقدمه گفت:تهران آمده بودی چه غلطی بکنی مرتیکهٔ ... .امدی زید بازی. امدی.... .هی گفت.نفسمو دادم داخل که بگم آمدیم دیدن اقوام زنم که چشمام سیاهی رفت.چنان محکم خوابوند تو گوشم که واقعا تا چند دقیقه نقطههای سفید میومد جلوی چشمم و میرفت.مثل کسایی شدم که ۲ تا کدئین با هم خوردن.فحش میداد و سؤال میکرد.یک بار هم بلند شد آمد جلوم واستاد و با دستش ۲ تا گوشم و گرفت و بلندم کرد و گفت: جنازتم از اینجا بیرون نمیره.چشمای سیاهی داشت،دهانش بوی بدی میداد و کلا کثیف بود.باید به سوالاش جوری جواب میدادم که خیلی با جوابای اعظم فرق نکنه،اما نمیدونستم اعظم چی گفته.همه چیز و نوشت و رفتم واسه انگشت نگاری.وقتی برگشتم به ۴ دیواری خودم بد جوری بغض کرده بودم.نشستم و سرم و گرفتم تو دستام.
ساعت ۱ شب بود که از بیرون صداهای عجیب و غریبی میومد.یک نفر نزدیک شد.در باز شد و آمدم بیرون.همه تو هیات بودن و یک مینی بوس هم واستاده بود اونجا.چشمامونو بستن و دستامونو دست بند زدن و سوار مینی بوس شدیم.مقصدمون زندان اوین بود.
وقتی که رسیدیم مینی بوس واستاد.صدای باز شدن یک در آمد و دوباره راه افتادیم.وقتی از اونجا آزاد شدم دیدم این در رو.در بزرگ طوسی بود واسه رفت و آمد ماشینها.یک در کوچکتر هم بود کنارش.یه چیزی شبیه ایست و بازرسی داشت کنارش که آدمایی که میومدن و میرفتن رو چک میکردن.این ۲ تا در ورودی زندان اوین بودن.چند دقیقه تو حیات زندان با مینی بوس رفتیم تا این که واستاد.منتظر بودیم که بگن پیاده شین اما خبری نبود.هیچ کس حرف نمیزد.فقط سعی میکردیم بشنویم تا بفهمیم دور و برمون چی میگذره.صدای حرف زدن ۳ یا ۴ نفر از بیرون میومد اما تو صدای موتور مینی بوس خیلی محو بود.پیاده که شدیم دستامونو باز کردن. حس کردم یه چیزی داره صورتمو مرطوب میکنه کم کم.دستم و افقی گرفتم .برف بود.خیلی حس خوبی داشتم اون لحظه.چند تا نفس عمیق کشیدم.سعی کردم ریه هامو پر کنم از این هوای مطبوع.چشمامون اما هنوز بسته بود.راه افتادیم.وارد یک ساختمان شدیم و دوباره واستادیم.ظاهراً ما رو تحویل کسای دیگهای دادن.کاراشون که با هم تمام شد دخترا رو بردن.اعظم هم رفت و بعد چشمامون و باز کردن.یک اتاق بود با کفّ موزایکی.چند تا اتاق داشت دور و برش با درهای شیشه ای.۳ نفر اونجا بودن.داشتن یه ورقهایی که احتمالا هر کدومش مال یکی از ماها بود و چک میکردن.راه افتادیم.چند تا در شیشهای که باز و بسته شد یه راه پله بود.طبقهٔ سوم فکر میکنم بردنمون تو یک سالن مانند که پر بود از قفسههای آهنی.بهمون گفتن لباسهاتو نو در بیارین.لباسها و هر چیز دیگهای که داشتیم گرفتن ازمون.فقط زیرپوش داشتم و شلوارم که کمربند نداشت.یک رادیو کوچیک همیشه همراهم بود که هر جا بودم شبها اخبارو باهاش گوش میکردم.جای قبلی ازم گرفتن اما دوباره بهم پس دادن.دوباره اینجا ازم گرفتنش.وقتی که تموم شد بازرسی بدنی کردنمون.مبادا وسیلهٔ تیزی یا فلزی داشته باشیم که باهاش خودمونو بکشیم.از اونجا که آمدیم بیرون یک طبقه رفتیم بالاتر.یک در آهنی کشویی باز شد .۲ تا سرباز نشسته بودن پای در.وارد که شدیم پاهامون سست شد.یک راهروی خیلی طولانی بود با دیوارهای گچی کثیف و ۲ طرف راهرو پر بود از درهای توسی رنگ آهنی با یک پنجرهٔ کوچیک بالشون.فاصلهٔ درها از هم تو هر طرف تقریبا 5/1 متر بود و عرض سالن ۴ متر.اینجا یک زندان واقعی بود.
29/5/2011(1)
"از ۱۰ سال قبل تا حالا که شما باهاش مشکل دارین پروندهٔ من کاملا روشنه .شما ادعا میکنین که همه چیرو در مورد من میدونین و یک پرونده به اندازهٔ تمام سالهای عمرم هم جلوتونه.خوب ببینین.در بیارین هرچه مشکل داشتم و دارم.بگین تو اونجا پاتو کج گذاشتی یا اونجا خطا کردی.بگین فلان جا حق کسیرو خوردی یا از شرایطت سوی استفاده کردی یا دزدی کردی یا هرچی دیگه.من میپذیرم اگه میتونین بهم ثابت کنین من میپذیرم با کمال میل.اما من هیچ کدوم از این کارها رو نکردم و شما هم خیلی خیلی بهتر و دقیقتر از خود من میدونی .چون اگه به اندازهٔ نیش سوزنی فل میکردم تا حالا صد باره تومارمو پیچیده بودین.الان هم بهتره خیلی حاشیه نریم.رک و راست بگین دنبال یه بهانه هستین که گیر بدین".
فکر میکردم دوست دارم تمام حرفای دلم و تمام اون چیزایی که تو این سالها خواستم و آرزو داشتم امروز بگم.
"به من نگین که موسوی و کروبی و خاتمی و تمام این مردمی که هر روز آمدن و میان تو خیابون منافقن و جاسوس خارجی هستن.از من نخواین که قبول کنم حق فقط با یک نفر یا یک گروه یا یک عقیده خاص.شما میگین تقلب نشده.منم میگم اوکی اوکی این درسته اما توی یک حکومتی که عدالت و سر لوحه تمام شعارای خودش گذاشته به نظر من حداقل نشانه این عدالت اینه که بشینه و از این ۲۰ میلیون یا ۱۵ میلیون یا به قول شما حداکثر ۵ میلیون آدم بپرسن که مشکل شما چیه؟شما اصلا به چی اعتراض دارین و بعد قانعشون کنه.یک بچه وقتی گریه میکنه یا یه دردی داره یا یه چیزی میخواد.این اصلا سخت نیست فهمیدنش و براورده کردنش.راهش این نیست که بزنی تو گوش بچه و بگی خفه شو.مشکلش حل نشده.درمان نشده.این مردم میگن آقای احمدی نژاد نه.خوب ازشون بپرسین چرا نه.شاید حرفشون منطقی بود و شایدم نه.این که نشد عدالت که یک نفر بشینه و بگه این خوبه و همه مجبور باشن سرشونو تکون بدن و تایید کنن و دم نزنن."
به اینجا که رسیدم اخماش رفت تو هم دوباره.میخواستم ادامه بدم که گفت:
"خوب ما هم با بعضی از کارای آقای احمدی نژاد مشکل داریم و معتقدیم باید ایشان تصحیح کنه."
دیدم تنور داغه پریدم وسط حرفش
"خدا پدر و مادرتونو بیامرزه.خوب حرف ما هم همینه.میگیم آقای احمدی نژاد خوب خوب.ولی ایشون معصوم که نیست.یه جاهایی اشتباه کرده و داره میکنه."
حرفمو قطع کردو گفت
"اما نباید توهین کرد"
نفهمیدم منظورش چیه.چند لحظه مکس کردم.میخواستم یک چیزی بگم که دوباره شروع کرد
"تو به مقام ولایت توهین کردی"
یک لحظه جا خوردم.اگه میخواست وارد این بازی بشه خیلی سخت بود جم و جور کردنش.یک لحظه ذهنم رفت دنبال کارا و حرفایی که تو چند وقت پیش انجام دادم و زدم.میخواستم ببینم جایی بود که حرفی زده باشم و احیانا اونو مدرک کرده باشن...
اون لحظه چیز زیادی دستگیرم نشد.تو زمان انتخابات زیاد رفته بودیم این طرف و اون طرف و حرف زده بودیم اما تا جایی که یادم میاومد همیشه سعی میکردم خیلی جلو نرم.شاید پشت تلفن یا تو یه جلسه نه چندان دوستانه چیزی گفتم. اما اون لحظه فرصت فکر کردن به همشون نبود.دلم و به دریا زدم و گفتم:
"تو قانون اساسی توهین به رهبری و شخص اول نظام در حکم مهاربست و مجازاتش اعدام.اگه مدرکی دارین نشون بدین و اعدام کنین"
یک لحظه پشیمون شدم از حرفم.گفت:
"ما مدرک داریم که شما تو چند تا جلسه در مورد رهبری حرفای توهین آمیزی زدین.میخوای فیلمشنو برات بذاریم"
خیلی خدا رو شکر کردم که رنگم سیاهه و اون لحظه احتمالا متوجه تغییر رنگ فاحش صورتم نشد.
"با کامل میل میخوام ببینم این فیلمایی رو که میگین دارین و با کامل میل اگه توهینی کردم حاضرم منو اعدام کنین"
"داریم ها.میخوای اعدام بشی؟حالا اعدام که نه میدونی چند سال باید به خاطرش بری آب خنک بخوری؟"
گفتم:
"میرم.اشتباه کردم باید تاوانشم بدم.اما من مطمئنم که این کارو نکردم."
خیلی اصرار کرد اما زیر بار نرفتم.یک بار هم رفت بیرون و با یک لبتاب برگشت و گفت:
"همه چی این تویه.میخوای ببینی؟"
"یه مدرک نشون بدین اعدامم کنین"
با خودم گفتم نکنه الان یه چیزی بذاره و درست باشه و لج کنن بفرستنم جایی که عرب نی نمیندازه.ولی حس میکردم اونم خیلی مطمئن صحبت نمیکنه.بالاخره گفت:
"اس ام اس چی؟اس ام اس توهین آمیز هم در مورد آقا نفرستادی؟
"نه .اصلا.ما آقارو قبول داریم.چرا باید اس ام اس توهین آمیز بفرستیم؟"
"کسی هم واست هم چین اس ام اسهایی نفرستاده؟"
"نه.بقیه هم آقا رو قبول دارن و همچین کاری نمیکنن.چرا در مورد آقای رئیس جمهور گاهی وقتا یه چیزایی که آدم رو شاد میکنه برام میاد منم میفرستم واسه دوستام ولی حرف توهین آمیزی نیست توش.همیشه نقل قول صحبتا و کارای خودشونه که اغلب خنده داره"
سعی کرد خودشو بیتفاوت نشون بده.گفت:
"اگه توهین نباشه اشکال نداره.گفتم که ما خودمون هم نسبت به بعضی از عملکرد ایشون انتقاد داریم"
گفتم:
"خوب شمارتنو بدین از این به بعد واسه شما هم اس ام اس میکنم..."
که کاشکی نمیگفتم.یکهویی باز آمپرش رفت روی ۱۰۰.جوش آورد بدجور.دوباره باز هرچی از دهانش در اومد به بنده و جنبش سبز و اصلاحات و دوستام و .. گفت.گفت و گفت.ساعت نزدیکی ۱۰/۵ شب بود و واقعا عصبی شده بودم.از هر دری گفت و منم اگه میشد جوابشو میدادم.آخر سر یک ورق گذاشت جلوم و گفت "همهٔ اعترافات و بنویس و امضا کن." خندم گرفت.گفتم:
"دوباره که برگشتیم سر پلهٔ اول.به چی اعتراف کنم.اصلا شما بگین من مینویسم و امضا میکنم.ولی آخه من نمیدونم به چی باید اعتراف کنم.به کار نکرده،حرف نزده،جرم مرتکب نشده.به چی؟"
یک لبخند کمی عصبی زد و گفت:
"عجلهای نیست.چند وقتی اینجا بودی همه چیرو میگی.با چه گورهکی کار میکنی و چه برنامههایی داشتین و دارین و همه چی.عجلهای نیست."
رو کرد به مرد گوشهای و گفت:
"با هاج اقا هماهنگ کنید و در جریان بزارینشون.ایشون رو هم منتقل کنین بازداشگاه."
بلند شدم راه بیفتیم که گفت:"بشین"
28/5/2011
صبح روز ۲ آذر بود به گمانم .از یک ماه پیش تقریبا مطمئن شده بودم که باید برم.با چند تا از دوستام توی حزب مشهد و تهران که صحبت کرده بودم بهم گفته بودن که این سری دیگه شوخی بردار نیست.ظاهراً این سری شمشیرو از رو بسته بودن و به قول خودشون میخواستن یک بار برای همیشه تکلیفشونو با همه روشن کنن.
۲۱ بهمن بود که ساعت 5/7 صبح که حاضر شده بودم برم دفتر زنگ در و زدن .آیفنو برداشتم و از پشت آیفون یه نفر گفت که مامور آبه.دیگه سوالی نکردم و رفتم جلوی در.همینکه جفت در و باز کردم ناگهان منو با در هل دادن و من افتادم زمین .آمدن تو.۲ نفر بودن.۳۵ یا ۴۰ ساله.گفتن که باید خونهرو بگردیم و حکم بازداشتمو نشون دادن.هیچ مقاومتی نکردم.چون میدونستم بیفایده است.آمدن تو و همه جارو گشتن.حتا توی کابینتای آشپزخونه و توی آبگرمکن رو هم گشتن.حدودا ۱/۵ ساعت خونهرو تفتیش کردن.یه چیزایی رو ضبط کردن و بعد گفتن حاضر بشین باید بریم.ماشینشنو که یه پژو ۴۰۵ نقرهای بود آوردن توی حیات و همه چیزو ریختن توش .دیش ماهواره و یه مقدار کاغذو نشریه و کتاب و سی دی فیلمو به همراه ما.فکر کردم اول میریم اطلاعات اما وقتی که واستادیم،دیدم جلوی دفتر کارم بود.تو که رفتیم منشی مون اول جا خورد.بهش اشاره کردم که بره بیرون و رفت.شروع کردن به گشتن دفتر .تمام پروندهها و کاغذ هارو زیرو رو کردن و سر سرکی نگاشون میکردن.توی کامپیوتر رو هم گشتن.یکی یکی فایلاشو زیرو رو کردن که مبادا یه سر نخی از ارتباط ما با بیگانه ها باشه.بالاخره رضایت دادن که بریم.دوباره نشستیم تو ماشین و راه افتادیم.تو کل این مدت یکیشون هی رجز میخوند و تهدید میکرد. جوون تر بود و ریز نقشتر و یه ریش ۲ یا ۳ سانتی داشت با صورتی لاغر.حرفش تو این مایه بود که شما فکر کردین چه غلطی میتونین بکنیین و کلفتر از شمارو سر جاشون نشاندیم و میگفت خوب دوربرتو نگاه کن چون حالا حالاها مهمون مایی و از این حرفا.اصلا حرفش با قیافش و هیکل و جربزش جور در نمیومد و اینو بهش گفتم.از دفتر که راه افتادیم بهش گفتم که من فکر نمیکنم تو قلبا آدم خشن و بدی باشی و نمیدونم چرا هی سعی میکنی خودتو خشن نشون بدی.عصبانی شد و گفت :وقتی در خدمتتون بودیم میفهمی من کیم.دیگه صحبتی نکردیم.ادارهٔ اطلاعات یه در آهنی خیلی بزرگ داشت با دیوارای خیلی بزرگ و دوربین .وقتی رسیدیم در باز بود و ما مستقیم رفتیم تو.به من گفتن که تا ساعت ۳ باید صبر کنم و اعظم رو بردن.منو نشوندن تو یه اتاقی که هیچی نداشت.فقط یک سندلی بود و بس.هیچ صدایی نمیومد .اصلا حس خوبی نداشتم.میخواستم خودمو جمع و جور کنم و شرایط چند وقت پیشمو یه مرور سریع بکنم .مخصوصاً زمان انتخابات که فکر میکردم گیر اصلیشون همونجاست.باید همه رو مرور میکردم تا موقع بازجویی بتونم فل نکنم.هر از چند گاهی یکیشون با شدت و ناگهان در و باز میکرد یه چشم قره میرفت ،دور و برو نگاه میکرد و باز درو میبست .فک میکنم میخواستن یه جورایی به هم بریزم و باید اقرار کنم واقعا هم همینجور میشد.ساعت خیلی کند میگذشت .تشنم شده بود ولی میتونستم حدس بزنم که از آب و ناهار خبری نیست.سات 5/2 یکیشون آمد تو و اشاره کرد که بیا.بلند شدم ظاهراً اعظم رو همون موقع ول کرده بودن.دنبالش راه افتادم.یه کم که راه رفتیم جلوی یه در طوسی رنگ واستادیم.بهم گفت واستا همینجا.ابروهاش تقریبا نزدیک نافش بود از بس که میخواست خودشو عصبانی و ناراحت نشون بده.بعد از ۲ یا ۳ دقیقه طرف آمد بیرون و اشاره کرد که برو تو.در رو هل دادم و رفتم تو...
اتاق بزرگی بود تقریبا.دیواراش گچ سفید بود .یه میز کنفرانس مانند و بیضی وسط اتاق بود با ۸ تا صندلی.۲ نفر توی اتاق بودن.یک نفرشون که قد بلند بود و کم مو روی یکی از صندلیها پشت میز نشسته بود و یکی دیگه گوشه سمت راست اتاق روی یه صندلی پلاستیکی نشسته بود و وقتی من وارد شدم همین فرد با اشارت سر بهم گفت که بشینم.نشستم .روبروی مرد دیگه و پشت میز.هنوز سرشو بلند نکرده بود و با چهرهای نه چندان مثبت داشت ورقای داخل یه پوشه سبز رو که فکر میکنم نامهٔ اعمال من بود رو ورق میزد.گاهی وقتا چشماشو تنگ میکرد و گاهی وقتا معمولی بود.کمی بهش خیره شدم ولی خبری از اینکه بخواد شروع کنه نبود.حس عجیبی داشتم.مثل زمانی که سر جلسه امتحانی و ورقه امتحانو بهت میدن و تو میخوای اولین نگاهو به سوالا بکنی و ببینی چند مرده حلاجی.مخلوطی از دلهره بود و حق به جانب بودن.یه نگا انداختم به نفر دیگه.داشت روی کاغذ یه چیزایی مینوشت .سعی کردم ترکیب صورتم رو کنترل کنم تا طبیعی تر به نظر بیام.بالاخره نطقش باز شد.یه نگاهی انداخت بهم مثل کسی که دوست داره یه نفر دیگرو آتیش بزنه .تو چشماش چیز خوبی نبود.
خوب آقای نخل احمدی،شما و دوستانتون فکر کردید هر کاری بکنید و هر فتنهای بر پا کنید هیچکی نیست ازتون بپرسه چرا ها؟فکر کردی چند تا آدم مجهول الحال میان با هم جلسه میذارن و بعد فردا همه چی عوض میشه و تموم.شما فکر کردی هر ... بکنیم کسی نیست که ... و گفت و گفت و گفت.نمیدونم چقد طول کشید اما خداییش خوب سیر و پونمو میدونست.حتا از رفت امدهای خونم و دفتر کارم و تلفن و موبایلمم باخبر بود.سعی میکردم حرفاشو کامل بشنوم تا ببینم کدومش واقعیه و کدومشو میخواد برگ بزنه.مثل یه آتشفشان شده بود.هر لحظه آماده بودم که اگه خواست بلند بشه بزنه در برم.در مورد فعالیتهای گذشتم و پروندههایی که داشتم و کارای الانم گفت.در مورد جلسه هامون و فعالیتهای به قول خودش غیر قانونی حزب گفت و هروقت من میخواستم یه چیزی بگم داد میزد ساکت.تو هر جملش یه چند تا دری واریهای نه خیلی بیادبانه هم به من و دوستام میداد.بالاخره واستاد اما نگاهشو ازم بر نداشت.ریسک نکردم که چیزی بگم و مثل اون طرف گوشهٔ اتاق ساکت موندم ببینم چی میشه.بد از چند ثانیه گفت.خوب حالا یکی یکی.فکر میکنم میخواست برگمو بگیرم که بفهمم چه چیزهایی در موردم میدونه.این هم خوب بود هم بد.خوب به این دلیل که میتونستم حالا سره از ناسررو در مورد خودم جدا کنم.اما بدیش این بود که من نمیدونستم چقدر از این حرفایی که میزد رو برگ زده و چقدرش واقعیه و مدرک داره.یکی یکی شروع کرد سوالاشو پرسیدن.اما اینبار کمی آرومتر و من هم سعی میکردم خیلی خلاصه و تا جایی که میتونم با آره و نه جواب بدم.مگه جاهایی که خیلی گیر بود و بیشتر جنبه نظر دادن داشت و نه به گردن گرفتن چیزی.سعی میکردم جوابامو فراموش نکنم چون هر از چند گاهی یه سوالی رو دوباره اما به زبون دیگه و با یه ادبیات دیگه تکرار میکرد و نباید فل میکردم.بد از 5/2 ساعت بلند شدن و رفتن بیرون.خیلی تشنم بود اما به روی خودم نیاوردم.دوباره برگشتن.فکر میکنم یک ربع گذشت.با یک بطری آب و یه لیوان و در کمال تعجب اینبار بسیار مهربان و آرام.اصلا باورم نمیشد که اون آدم عصبانی و بر افروخته یک هوییی اینقدر مهربان و آرام و روحانی بشه.بطری آب و لیوان و گذاشت جلوم و گفت بفرمایید آقای نخل احمدی.ایشالاه که مارو میبخشید اگه تند رفتیم یک کم.راستش ما وقتی میبینیم آدمهای خوبی مثل شما که هم خودتان و هم خانوادهٔ شما کاملا توی این منطقه شناخته شده اند اینقدر راحت در چنگال دشمنان اسیر میشین و گول تبلیغات و حرفای بی پایهٔ اونارو میخورین و سرنوشت خودتون و این نظام مقدسو به خطر میندازین از صمیم قلب ناراحت میشم و امیدوارم بتونم شمارو در یک زمینههایی آگاه کنم.دوباره آب تعارف کرد .واقعا نیاز داشتم بهش اما سرمو به نشانه منفی تکون دادم.این بار بیشتر در مورد جریانهای بعد از انتخابات و جریان فتنه و نحوه ادامه یافتن اونا حرف زد.لحن پدرانه و دلسوزانهای به خودش گرفته بود.از اینکه اصرار داشت تا این اندازه منو احمق نشون بده و یه چیزایی که مثل روز روشن بود و ۱۸۰ درجه بچرخونه و بگه واقعا عصبی شده بودم.دیگه نتونستم طاقت بیارم و نظرمو در مورد حرفاش و تحلیلش گفتم و اون چیزی که خودم فکر میکردم درسته در تمام این موضوعها با احتیاط بهش گفتم.اون نفر دیگه تند تند یاد داشت میکرد