گاهی وقتا با خودم میگم که چرا میخوام این چیزارو بنویسم.چرا میخوام یادم بیاد تمام این چیزایی که یه روزی اتفاق افتاده و حالا تموم شده.چرا میخوام یک نفر اینارو بخونه و بهم یه چیزی بگه.یه چیزی که نمیدونم چیه.نمیدونم چرا.اما اینا مهم نیست.
دوباره راه افتادیم.یه راه آسفالت بود با چند تا پیچ.تقریبا بیشتره ساختموناش شبیه هم بود.همشون شبیه ساختمانی بود که سلول من توش بود.مطمئن بودم که تو هر کدوم از این ساختمونا کلی سلوله ۱*۱/۵ متری هست و تو هر کدوم یه آدمی نشسته یا خوابیده یا داره دیوونه میشه. یک ربع تقریبا رفتیم تا رسیدیم .واستادیم جلوی یک ساختمون یک طبقه.آجر سه سانت بود .در ورودیش جلوی ساختمون بود که وصل میشد به یک ساختمان دیگه.واستادیم.۲ نفر رفتن تو و ۲ نفر دیگه موندن پیشمون.چند دقیقه که گذشت نفر اول صف رفت تو.یکی یکی میرفتن و بعد از ۱۰ یا ۱۵ دقیقه برمیگشتن و میایستادن یه گوشه دیگه. به صف و به ترتیب.نمیدونستم چه خبره ولی از قیافهٔ اونایی که بر میگشتن معلوم بود که اتفاق ناجوری منتظرمون نیست.بالاخره نوبتم شد.سربازی که جلوی در بود اشاره کرد که برم تو. یه اتاق کوچیک ورودی بود و بعدش یه اتاق بزرگ شبیه سالن. دیوارش گچ بود و سیاه از رد انگشت. ته اتاق گوشهٔ سمت چپ یه نفر ایستاده بود کنار یه دستگاهی که اول باید میرفتم اونجا ظاهراً.دستمو گرفت و فشار داد روی یه چیزی شبیه استمپ.بعد یکی یکی انگشتامو فشار داد روی یه کاغذ A4 که جدولبندی شده بود. انگار هر کدوم از خونه هاش مال یکی از انگشتام بود. همهٔ انگشتام و کف دستمو اثر گرفت.تموم که شد دوباره همین کارو روی یک صفحهٔ شیشهای انجام داد. هر کدوم از انگشتامو که فشار میداد روی شیشه اثرش میومد روی یک صفحهٔ کمپیوتر که اونجا بود و سیو میشد. آخر کار هم یه دستمال پارچهای داد که دستمو پاک کنم.اینقد سیاه بود دستمال که وقتی کشیدم رو دستم تقریبا همه جای دستم سیاه سیاه شد.نشستم روی یک صندلی گوشهٔ دیگه اتاق.یک مردی که نصف سرش کچل بود یه پلاک انداخت تو گردنم که روش یه شماره نوشته بود.یاد عکسای زندانیایی افتادم که تو کتابا دیده بودم.چند تا عکس از روبرو و چند تا هم از نیم رخ گرفت از من و بعدش گفت که تمومم.بلند شدم که برم بیرون.تازه گرم شده بودم.میخواستم هر جور شده یک کم دیگه معطل کنم.به دستم نگاه کردم.سیاه سیاه بود.مثل دیوار.رفتم کنار دیوار و کشیدمشون یه تیکه از دیوار که هنوز یه کم جا داشت که سیاه بشه.۲ تا دستمو کشیدم به دیوار و نگاه کردم به اون همه رده انگشت و سیاهی که حتما اونهمه آدم قبل من آمدن و انگشت نگاری شدن و عکس گرفتن ازشون و بعدش کشیدن دستشونو به این دیوار و حالا جاش مونده. آمدم بیرون.سوز سردی بود.رفتم آخر صف کسایی که کارشون تموم شده بود و منتظر بودند.سرباز جلوی در به نفر بعدی اشاره کرد که بره تو.
به به آقا مهدی گل!خوش اومدی،منتظر بودیم
خوشحالم از اینکه هر وقت حسشو داری میای و واسمون حرف میزنی،هر چه میخواهد دل تنگت بگو که ما سراپا گوشیم
merci somaye joon.ozae zabanam kheyli bade.rastesh neshastam kheyre saram zaban mikhonam
ایییییییییییییییییییول!بهترین کارو میکنی،چون در حال حاضر هیچی واجبتر از زبان خوندن نیس تا بتونی با اطرافیانت ارتباط برقرار کنی و یه عالمه دوست خوب پیدا کنی تا تنهایی و غربتتون کمرنگتر بشه
سلام مهدی خوبی ؟؟؟الان که لینک جدیدت را خواندم دوباره قلبم سنگین شد این قلب لعنتی را چه کنم بیزارم از این مهلکه ..........می گویند؛ در تونس یک نفر آتش گرفت، ملتی آتش گرفتند، چرا وقتی در چند قدمیِ ما یکی لب از غذا بست و جان داد، ما لب نبندیم؟ چرا وقتی در چند قدمیِ ما یکی را با مشتی بر سینه بر مزارِ پدر نرسیده کشتند، ما آتش نگیریم؟ و حالا پشت حصار و دیوار، ذره ذره می سوزند تا ساختن را یادِ ما بیرونِ دیوار زندانی شدگان بدهند. این طوطیانِ بازرگانِ لب از غذا بسته دارند پیام مان می دهند که تونس اگر توانست، برای این بود که هر کسی از خود آغاز کرد و منتظرِ دیگری نماند. هر کسی که بوی آتش و فریاد شنید به پا خاست. ما را چه می شود که دو قلبِ دو زندانی در زمانی کمتر از یک ماه زیر فشار و ضربه های زندانبان و گروه فشار ترکید و از حرکت ایستاد ولی قلبِ ما سخت مشغولِ تپیدن برای زندگی خویش است و نه دیگری؟
تنها بازجو نیست که بر سر زندانیان فریاد می کشد که لب ببندید، غذا نخورید، به جایی نمی رسد صدایتان، به جایی نمی رسد اعتصاب تان، بی عملان نیز نشسته اند و رجز می خوانند که این اعتصاب ره به جایی نمی برد مانده ام که بی عملی خودشان ره به کجا می برد؟
سلام مهدی خوبی ؟؟؟الان که لینک جدیدت را خواندم دوباره قلبم سنگین شد این قلب لعنتی را چه کنم بیزارم از این مهلکه ..........می گویند؛ در تونس یک نفر آتش گرفت، ملتی آتش گرفتند، چرا وقتی در چند قدمیِ ما یکی لب از غذا بست و جان داد، ما لب نبندیم؟ چرا وقتی در چند قدمیِ ما یکی را با مشتی بر سینه بر مزارِ پدر نرسیده کشتند، ما آتش نگیریم؟ و حالا پشت حصار و دیوار، ذره ذره می سوزند تا ساختن را یادِ ما بیرونِ دیوار زندانی شدگان بدهند. این طوطیانِ بازرگانِ لب از غذا بسته دارند پیام مان می دهند که تونس اگر توانست، برای این بود که هر کسی از خود آغاز کرد و منتظرِ دیگری نماند. هر کسی که بوی آتش و فریاد شنید به پا خاست. ما را چه می شود که دو قلبِ دو زندانی در زمانی کمتر از یک ماه زیر فشار و ضربه های زندانبان و گروه فشار ترکید و از حرکت ایستاد ولی قلبِ ما سخت مشغولِ تپیدن برای زندگی خویش است و نه دیگری؟
تنها بازجو نیست که بر سر زندانیان فریاد می کشد که لب ببندید، غذا نخورید، به جایی نمی رسد صدایتان، به جایی نمی رسد اعتصاب تان، بی عملان نیز نشسته اند و رجز می خوانند که این اعتصاب ره به جایی نمی برد مانده ام که بی عملی خودشان ره به کجا می برد؟
ایران زندان دارد و زندان به آدمهایش یاد میدهد برای آزادی از بند، باید که متحد شوند
گاهی مسیر جاده، به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه، از دست می رود
گاهی، همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود
گاهی، غریبه ای، که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست، می رود
اول، اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر، خلاف آنچه که گفته است، می رود
واااای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود
هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هر آنچه لایق مان هست، می رود
گاهی، کسی نشسته، که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست، می رود
اینجا، یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری، همیشه به پیوست می رود
این لحظه ها، که قیمت قد کمان ماست
تیری است بی نشانه، که از شست می رود
بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده، به بن بست می رود
واااای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود
هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هر آنچه لایق مان هست، می رود
ای مرغ سحر ! چو این شب تار
بگذاشت زسر سیاهکاری
وز نفخه روحبخش اسحار
رفت از سرخفتگان خماری
بگشوده گره ز زلف زرتار
محبوبه نیلگون عماری
یزدان به کمال شد پدیدار
و اهریمن زشتخو حصاری
یادآر زشمع مرده ! یادآر !
ای مونس یوسف اندر این بند !
تعبیر عیان چو شد تو را خواب ،
دل پر ز شعف ، لب از شکر خند
محسود عدو ، به کام اصحاب
رفتی بر یار و خویش و پیوند
آزادتر از نسیم و مهتاب
زان کو همه شام با تو یک چند
در آرزوی وصال احباب
اختر به سحر شمرده ، یادآر !
چون باغ شود دوباره خرم
ای بلبل مستمند مسکین !
وز سنبل و سوری و سپرغم
آفاق نگارخانه چین
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم
تو داده زکف زمام تمکین ،
زان نوگل پیشرس که در غم
نا داده به نار شوق تسکین ،
از سردی دی فسرده ، یادآر !
ای همره تیه پورعمران
بگذشت چو این سنین معدود ،
وان شاهد نغز بزم عرفان
بنمود چو وعد خویش مشهود ،
وز مذ بح زر چو شد به کیوان ،
هر صبح شمیم عنبر و عود ،
زان کو به گناه قوم نادان ،
در حسرت روی ارض موعود
بر بادیه جان سپرده یادآر !
چون گشت زنو زمانه آباد
ای کودک دوره طلایی
وز طاعت بندگان خودشاد
بگرفت ز سرخدا خدایی !
نه رسم ارم ، نه اسم شداد
گل بست زبان ژاژ خایی
زان کس که زنوک تیغ جلاد
ماخوذ به جرم حق ستایی ، تسنیم وصال خورده ، یادآر !
دهخدا
vavvvvvvv.dame hamatoon garmmmm
تا دستمو کشیدم به دیوار و نگاه کردم به اون همه رده انگشت و سیاهی که حتما اونهمه آدم قبل من آمدن و انگشت نگاری شدن و عکس گرفتن ازشون و بعدش کشیدن دستشونو به این دیوار و حالا جاش مونده. آمدم بیرون....
زمان نمی گذرد بلکه فقط تکرار می شود...