روزنامه

ماییم و موج سودا

روزنامه

ماییم و موج سودا

باید بروم که خواب دریا دیدم ....

نتونستم تو چشمای بابا نگاه کنم.وقتی‌ همدیگرو بغل کردیم فقط گفت خدا پشت و پناهت پسرم.می‌تونستم بفهمم چی‌ داره میگذره تو دلش.دستمو گرفته بود و فشار میداد.یک لحظه که تو چشمش نگاه کردم با خودم گفتم که نمیرم.اصلا مهم نیست.هرچی‌ می‌خواد بشه.نمیتونم ازشون جدا بشم.از این پیرمرد ۶۰ ساله که پدرم بود،از کسی‌ که کنارش بود و تو چشمش همونی بود که هی‌ منو مطمئن میکرد که نباید برم.ندا و مسعود و ۲ تا بچه‌هاشون هستی‌ و هیوا که همشون اونجا بودن.از ۲ هفتهٔ پیش بارها این فکرو با خودم کردم.که نباید برم یا نمیتونم برم.اما هر بار یه جوری خودمو راضی‌ کردم که این یه راهیه که باید بری.اصلا نمیدونم چرا ولی‌ حس میکردمش.ندا چیزی نمیگفت.فقط ایستاده بود و نگاه میکرد.مثل بابا.مسعود مثل همیشه از همه خود دار تر بود.سعی‌ میکرد با شوخی‌ فضارو کنترل کنه.منم جوابشو میدادم.مطمئن بودم اگه خودمو ول بدم و این بغض لعنتی رو بشکونم دیگه نمیرم.می‌خندیدم و مسخره بازی می‌کردم و اشک می‌ریختم تو دلم.از تقریبا یه ماه پیش که مطمئن شده بودیم که باید بریم دیگه همه چی‌ فرق کرده بود.خیلی‌ چیزا بود که باید تکلیفشون روشن میشد.آموزشگاه،دانشگاه،خونه،ماشین،این راه لعنتی که اصلا نمیدونستیم چیه و چه جوریه و چکار باید بکنیم و مهمتر از همه تمام اون چیزایی که شامل بابا و ندا و هادی و شیوا و مهران و ارغوان و هاج خانوم و مسعود و ادریس و هستی‌ و هیوا و همه و همه بودن.تو ۲ ماه نمی‌شد همهٔ اینارو رتخ و فتخ کرد یا لا اقل زمان کمی‌ بود.قرار بود با حجت و نرگس بریم تهران و از اونجا با هادی بریم تا مقصد نهایی.دوست خیلی‌ خوبیه حجت.همیشه می‌تونستم و می‌تونم روی بودنش حساب کنم و همچنین نرگس.حجت خیلی‌ خسته بود.مستقیم از بانک آمده بود اونجایی که قرار گذشته بودیم.از قیافش و اوضاش کاملا معلوم بود که رمقی نداره.اما با تمام اینا خودشو سر حال نشون میداد.ما صبح از تربتِ جام راه افتادیم.ساعت ۱۰ بود تقریبا که با ماشین مسعود و به همراه بابا و ندا و مسعود و بچه‌ها راه افتادیم به سمت مشهد.

نظرات 4 + ارسال نظر
نرگس یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:13 ب.ظ

روزای روشن خداحافظ سرزمین من خداحافظ.........و من چه اندازه گریستم وقتی رفید و من حالا فهمیده بودم آخرین دیدار بود........و انگار هنز هم در خاطرات شیرین شمال نوروز 87 مانده ام...لحظه خداحافظی و اینکه حتی نمی توانم جلوی در خانه هاذی در اغوش بگیرمتان برایم سخت بود و این جمله اعظم که نرگس همینجا تو خونه بیا خداحافظی کنیم تمای خاطرات تلخ نبودنتان را برایم باوراند و دستهایم که تا انجا که ماشین هادی را دید تکان میخورد برای آخرین بار در وطن سراسر غم برای شما...........

حجت دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:44 ب.ظ

سلام دوستمالان ک خوندم به اندازه همون روز دلم گرفته داریم سی دی گلچین اعظم رو گوش میدیم سرزمین من مثل عکس پر غباری.....سرزمین من...چشمام پر اشکه وبغض سراسر وجودم رو فرا گرفته لحظه لحظه سفر را یادمه مهدی تک تک سلولهای بدنم نفرت شده ای کاش ای کاش...تو همیشه دوست من بودی هستی خواهی بود

نرگس یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:21 ب.ظ

ای بابا کجایی مهدی؟بیا بنویس دیگه !چقده درس میخونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نرگس سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:37 ب.ظ

زیباترینِ نام ها بازهم هیچ اند در وصفِ برخی از آدمها که لازم نیست آسمانی و مقدس باشند همین که خودشان هستند زیباست و واژه کم می آورد در وصفَ زیبایی شان... برای من «مادرِ سهراب» خود به تنهایی یک نام است بی نیاز از واژه هایی که بخواهند این نام را زیباتر کنند...«هنوز هم مادر سهراب»...

سهراب و مادر، مثل همه آن میلیون ها نفری که آنها را خس و خاشاک و میکروب سیاسی خوانده بودند، بی اذن بزرگان به خیابان رفتند و بی سبب به اصلِ بیست و هفت قانون اساسی، دل بسته بودند ولی فرمان شلیک کار خودش را کرد و از جوانی با پوست و گوشت و خون، حالا گردنبندی به جا مانده است که بر سینه مادر تاب می خورد. گردنبندِ سهراب بر گردنِ مادر.

لازم نیست از این پس دنبال مناسبتی باشم تا از آدم هایی که دوستشان دارم یاد کنم....
امروز مادر سهراب، فردا مادری دیگر، برادری، عشقی، خواهری.......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد