روزنامه

ماییم و موج سودا

روزنامه

ماییم و موج سودا

ارغوان

سرما خورده بودم.شب قبل حسابی‌ تب کرده بودم و تا صبح چشم روی هم نذاشته بودم.نمیتونستم مغزمو از تمام اتفاق‌هایی که ممکن بود سرمون بیاد خالی‌ کنم.تو این مدتی‌ که داشتم پرس و جو می‌کردم در مورد راه‌های رفتن و شرایطش کلا چیزای خوبی‌ دستگیرم نمی‌شد.توی اینترنت دائم اخبار منفی‌ بود در مورد مهاجرت و مهاجرا.چه کسایی‌ که توی راه بودن و چه کسایی‌ که رسیده بودن به مقصد.چیزایی‌ که میخوندم یا در موردشون بهم میگفتن هیچ کدومشون امیدوار کننده یا دلگرم کننده نبود و امشب آخرین شبی بود که باید به خودم می‌گفتم آره یا نه.خیلی‌ چیزا بودن که میتونستن آزارم بدن و آزارم میدادن.خونم که حالا خالی‌ خالی‌ بود و فقط یک فرش بود وسط سالن که خوابیده بودیم روش.اسباب‌هایی‌ که تموم شده بودن و خونه‌ای که فردا تموم میشد.خونه‌ای که اسون نبود گرفتنش برام.خونه‌ای که ۱۰ سال هر روز و هر شب تنها جایی‌ بود که واقعا آرومم میکرد.خونه‌ای که خیلی‌ ایام و توش سپری کرده بودم.روزهای خیلی‌ خوب کنار دوستام و کسایی‌ که دوستشون داشتم و روزهایی که حتا الان هم دیگه دلم نمیخواد به خاطر بیارمشون.صدای هق هقه آروم ارغوان که از همون نزدیکیها میومد .فکر تمام چیزایی‌ که داشتم میذاشتم و میرفتم.تمام چیزایی‌ که همشون برام مهم بودن.فکر فردا و لحظه‌ای که می‌خوام از همشون جدا بشم.حس عجیبی‌ بود.یجور رفتن تو یه تعلیق ناگهانی.چیزی که هنوزم کم و بیش ادامه داره واسم.

نظرات 6 + ارسال نظر
سمیه یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:20 ب.ظ

از قبل عروسی نرگس اینا یه چیزایی دستگیرم شد و وقتی اومدیم خونتون مطمئن شدم(هر چند که کسی چیزی نمی گفت) حدس زدم که این آخرین باره که میام خونتون،همونجایی که علی مستقیم از تبریز میومد و واسه دیدنتون پر میکشید. و من اون موقع هاچققققد دوس داشتم زودتر بیام خونتون...
هنوزم باورش واسم سخته که نیستین،هر چند که حجم خاطراتم با شما کمه ولی این کیفیته که مهمه مگه نه؟؟
خداحافظی و هیچ وقت دوس نداشتم و ندارم...

لاله یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:01 ق.ظ

همیشه مسافریم ...
و همیشه تعلیق ...
هرچند چند و چون این تعلیق ها توی برهه های مختلف با هم فرق می کنه ...

هرجا هستی زنده و سلامت باشی مهدی جان ... و هر چیزی که پیش میاد برات ختم به خیر بشه ایشالا ...

مرسده دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:20 ب.ظ http://navas236.blogfa.com

من می دونم
همش تقصیر این فیس بوک بدجنسه
کم کم باید در بلاگامونو تخته کنیم
بابا یه کم وقت بذار. بیا بنویس. خیلی دیر شده. همه منتظرن ببینن بعدش چی شد. یه هو دیدی وسوسه شدم پست اقیانوس رو گذاشتم ها

سمیه چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:06 ب.ظ

ای مهدی تنبل! تو که همیشه پای اینترنت و فیس بوکی لا اقل واسه غبار روبیه خونت بیا

سارا چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:59 ب.ظ

بابا ایییییییییییییییییییییییییییول.عجب بیان احساس خوبی............................

مرسی سارا جان. دختر خاله عزیزم

شقایق جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:28 ب.ظ

سلام اقا مهدی......
خوبین؟اعظم خانوم چطورن؟
منو بابام داریم خاطراتتونو میخونیم...خیلی جالب بود واسم همیشه فک میکردم این چیزا ماله فیلماست
یه مورچه رو در نظر بگیرین که شلوار لی پاشه بعد شلوارش جیب داشته باشه جیبشم سوراخ باشه...دلمون به اندازه ی اون سوراخه واستون تنگ شده
من همیشه دوست داشتم بیام پیشتون بااین سختی هایی که شما کشیدین پشیمون شدم ولی خداییش اوضاع اینجام خیلی خیطه هیچ چیز اینجا ثابت نیس به هیچ چیز اینا نمیشه اعتماد کرد...به نظرم اونجا به تمام سختی هایی که کشیدین می ارزه
براتون ارزوی موفقیت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد