روزنامه

ماییم و موج سودا

روزنامه

ماییم و موج سودا

1

سات ۶ بابا زنگ زد.لباس پوشیدم و رفتیم مزار.هی‌ حرفای تیکه تیکه میزد."اینجارو ببین،چیزی که یادتون نرفته؟،اونایی که هماهنگ کردین آدمای مطمئنی هستن؟،حمد و قلهو والّله بخون،..."یک ساعتی‌ طول کشید.آمدیم خونه.همه بودن.یه سر رفتم دفتر و آخرین حرفارو با صالحه زدم و کارهایی‌ که باید بعد از رفتنمون انجام میشد و دوباره مرور کردیم.ساعت حدودا ۱۰ بود و ما باید ۱/۵ یا ۲ مشهد میبودیم.با عجله یه خورده کارای دیگه‌ای هم که مونده بود بیرون انجام دادم و خودمو رسوندم خونه.همه چی‌ تقریبا تمام بود.۲ تا کولهٔ ی آبی و نارنجی گوشهٔ اتاق گذاشته بود که احتمالا تمام اون چیزی بود که باید یا میتونستیم ببریم با خودمون .یه امتحانی کردمش.سنگین بود.میدونستم راه سختی در پیش داریم و اینها خیلی‌ سنگین تر از اون چیزیه که بتونیم توی راه از اهدشون بر بیایم.ولی‌ چیزی نمیتونستم بگم اون موقع.چون بارها و بارها از تمام اون چیزایی که برداشته بودیم هی‌ کم کرده بودیم تا توی کوله جا بشن و اگه باز هم می‌گفتم که سنگینه خوب نبود.تقریبا حاضر بودیم که راه بیفتیم.سات ۱۰ ،۱۰/۵بود.ندا و مسعود و بابا میومدن باهامون.شیوا بود و ادریس و ارغوان و خاله نسیم که باید خدا حافظی می‌کردم باهاشون.سخت بود ،خیلی‌، و راه افتادیم.وقتی‌ رسیدیم مشهد هنوز زود بود.نرگس حاضر بود .با حجت(عابد)رفتیم که اگه یه تزریقاتی پیدا کنیم یه جنتامایسین بزنم.پیدا نشد و برگشتیم.حجت تماس گرفت که میاد سر قرار و ما هم راه افتادیم.حجت رسیده بود وقتی‌ ما رسیدیم.بابا هیچی‌ نمیگفت و من نمیتونستم تو چشمهاش نگاه کنم.سعی‌ می‌کردم مسخره بازی در بیارم که فضا خیلی‌ سنگین نشه.راه که افتادیم یه حس عجیب موند تو دلم.حتا نمیتونستم برگردم و دوباره نگاهشون کنم.چشمای حجت سرخ بود از خستگی‌ اما بر اساس عرق رستمی بودنش کم نمی‌‌آورد و خودشو سر حال نشون میداد.یه گوشی واسم آورد بود از بانک با یک سیم کارت ایرانسل که تو اون چند روز از اون استفاده کنم.کمی‌ چشمامو بستم و بعدش خودمو با موسیقی و حرف زدن مشغول کردم.ساعت تقریبا ۳/۵ بود و حسابی‌ گشنه شده بودیم.نیشابور رفتیم رستوران و غذا خوردیم و دوباره راه افتادیم.آخرهای شب بود که رسیدیم تهران و همونطور که هممون از قبل پیشبینی‌ میکردیم گم شدیم و یک اتوبانو هی‌ رفتیم بالا و هی‌ رفتیم پایین تا بالاخره یه خیابونو گرفتیم و رفتیم و از غذا ظاهراً درست بود و بالاخره تونستیم هادی رو پیدا کنیم.شام خوردیم و کمی‌ با هادی راجع‌به فردا حرف زدیم و خوابیدیم.قرار بود جمعه راه بیفتیم به سمت شهر مورد نظر اما توی مسیر که تماس گرفتم گفتن هرچه زودتر خودتونو برسونین و ما اجباراً فردا صبح راه افتادیم.قبل رفتن عموی عزم آمد خداحافظی و همچنین محمد رستمی.جلوی در که با حجت و نرگس خداحافظی کردم حس کردم دوباره دارم از همه جدا میشم.شاید هنوز جدی باور نکرده بودم و اون لحظه حالیم شد که چه خبره.من و هادی و عزم.راه افتادیم.با حساب ما باید ۸ ساعت توی راه میبودیم.توی مسیر ۲ بار جریمه شدیم و یک بار هم ناهار خردیم .آخرهای شب بود که رسیدیم.تماس گرفتم.گفتن خبر میدن.یک ساعتی‌ منتظر شدیم تا آمدن و رفتیم.اونشب حرکت نمی‌کردیم.می‌گفتند مرز امن نیست.برخورد خیلی‌ خوبی‌ داشتن.فردا هادی رفت و این آخرین چیزی بود که دیگه واسم هیچ شکی نزاشت که راه دیگه‌ای نمونده واسمون.مثل چلو کبابی که روز آخر و یک ساعت قبل از رفتن خردیم اونجا و اصلا تصور نمیکردم تا مدت‌ها این آخرین چلو کبابی خواهد بود که میخورم.گفتن که ساعت ۶ باید حاضر باشیم.وسایلمونو جم و جور کردیم و منتظر نشستیم.حدودا ۷ بود که آمدن.با یک پراید خاکستری تقریبا نیم ساعت دور زدیم توی شهر.راننده دائم با تلفن صحبت میکرد و فکر می‌کنم ۸ یا ۹ تا گوشی داشت.بالاخره رفت تو یک کوچه تنگ و پیادمون کرد و اسبابامونو گذاشتن تو یک سمند مشکی‌ و ما هم سوار شدیم.۲ نفر بودن.چیزی نمیگفتن و فقط دورو برشنو میپاییدن.بعد از ۱۰ دقیقه دوباره ماشینمونو عوض کردیم و سوار یک ۴۰۵ کرمی شدیم و اونم که مارو ۲۰ دقیقه چرخوند رفت تو یک کوچه و مستقیم رفت تو یک گاراژ و در و سریع بستن.بعد از چند دقیقه گفتن پیاده بشین.ته گاراژ چند نفر دیگه هم ایستاده بودن.یک مرد و زن افغانی بودن با ۳ تا بچه.یکیش ۴ ساله ،یکیش ۸ ساله و یکی‌ دیگه ۱۵ ساله که بعدها فهمیدم پسر داداش مرده است.بعدا میگم که تو این مسیر معمولا افغانیها خیلی‌ از بچه‌های دوروبر و بستگانشونو میارن تا وقتی‌ اینا میرسن کشور مورد نظر کیس زیر سنّ بدن و بتونن خانوادشونو از این طریق ببرن اون کشور.تا چند روز با این خانواده همسفر بودیم.قندهاری بودند و انسانهای خوب و بی‌ آزاری .تقریبا یک ساعتی‌ توی گاراژ موندیم که گفتن شاید امشب نتونیم بریم.دور و برمونو نگاه کردم و دیدم چند تا کیسه هست که اگه موندگار شدیم می‌تونیم ازشون واسه نشستن استفاده کنیم، تو همین فکرا بودم که یکهویی ساک هامونو برداشتند و انداختن عقب ماشین و داد زدن که سریع سوار بشین.با راننده ۸ نفر بودیم.سوار شدیم و با سرعت راه افتاد و از شهر خارج شدیم.راننده خیلی‌ استرس داشت و دائم آیه میخوند و به ما هم میگفت هرچی‌ بلدین بخونید.ازش دلیلشو پرسیدم گفت دیشب یکی‌ از دوستاشو با مسافر قاچاق گرفتن و امشب گشت خیلی‌ گیره.ماشینش خیلی‌ خوابیده بود و البته جلب توجه میکرد.تقریبا ۴۵ دقیقه توی جاده رفتیم که پیچید تو یه جاده خاکی و بدون اینکه سرعت شو کم کنه ادامه داد.۲۰ دقیقه که رفتیم رسیدیم به یک روستای کوچیک و رفتیم داخل یک هیات .ما پیاده شدیم و ماشین رفت و با عجله رفتیم داخل منزل.اهالی منزل یک زن مسن بود با تقریبا ۵ یا ۶ تا دختر جوان که به طرز عجیبی‌ آرایش کرده بودن.راننده قبل رفتن گفت که اگه چیزی داشتین به این خانواده کمک کنین و ما هم کمی‌ از لباس‌ها و خوردنی هامونو دادیم بهشون.گرم بود خانه و البته شلوغ.آدمای دیگه‌ای هم که اکثرا افغانی بودن آمدن و همه منتظر بودیم که چکار باید بکنیم.زیاد طول نکشید که دوباره راه افتادیم و سوار یک نیسان شدیم.عزم و خانوم قندهاری جلو و ما که تقریبا ۲۰ نفری میشدیم عقب نیسان نشستیم.هوا سرد بود.کلاهمو پوشیدم با دست کشهام و کلاه کاپشنمو هم سرم انداختم.۲ نفر راه بلد عقب نیسان ایستاده بودن و ما همه نشستیم.راه افتادیم.با چراغهای خاموش و سرعتی تقریبا بالای ۱۰۰ کیلومتر در ساعت.هممون غافلگیر شده بودیم و البته واسه بعضی‌ها دیر شده بود.چون با تکونهایی که ماشین میداد مارو هربار هرکدممون تقریبا ۱ متر می‌رفتیم بالا و میخوردیم به ته ماشین.۲ تا راه بلد به هرکس که صداش در میومد لگد میزدن که ساکت باشه و ماشین با همون سرعت از نمیدونم کجا می‌تاخت و میرفت.هوا کاملا تاریک بود و اصلا دیده نمی‌شد که کجا میریم.فکر می‌کنم راننده کاملا مسیر رو حفظ بود.یک مقدار که رفتیم ماشین ایستاد و راه بلدا گفتن ساکت.ظاهراً ماشین گشت و دیده بودن.از ته ماشین صدای ضعیف ناله میومد.دوباره راه افتادیم و بالاخره رسیدیم به یه روستای دیگه که منزل راننده اونجا بود ظاهراً.نرسیده به منزل راه بلدها پریدن بیرون و راننده هم با ماشین مستقیماً رفت داخل یک گاراژ که خانمی درشو باز کرده بود و منتظر بود ظاهراً و سریع بست.

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:12 ب.ظ

خدا همیشه با شماست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد