روزنامه

ماییم و موج سودا

روزنامه

ماییم و موج سودا

2

وقتی‌ که در بسته شد و به خودمون آمدیم اوضاع اصلا خوب نبود.چند نفر از مسافرا مجروح شده بودن و یکیشون که یک پسر ۱۶ یا ۱۷ ساله بود به طرز اسفباری دستش شکسته بود.ظاهراً تو همون تکونهای اول که ناغافل هممون رفتیم بالا با شدت خورده بود کاف ماشین و دستش شکسته بود.اصلا صحنه خوبی‌ نبود .فقط  آهسته ناله میکرد و اشک می‌ریخت و می‌ترسید از اینکه صداشو بلند کنه.بعدش دیگه ندیدمش.ما و خانوادهٔ افغانی (قییوم)رفتیم خونهٔ خود راننده و بقیهٔ مجردها رو بردن توی یک انباری اون طرفتر.وارد خونه که شدیم واقعا یک لحظه جا خوردم.فوق‌العاده خونهٔ کوچیک و فقیرانه‌ای بود.راننده با زن و ۳ تا بچه‌اش و مادر و پدرو یک خواهرش زندگی میکردن توش.برای تمام وسایل گرمایشی شون با پهنه گاو استفاده میکردن و تو خونه بوی واقعا بدی بود اما ظاهراً واسهٔ اونا کاملا طبیعی بود.۲ تا اتاق داشت که حالا تو یکیش ما نشسته بودیم و و یکی‌ دیگش هم بقیهٔ خانواده.تمام محتوای اتاق که فک می‌کنم اتاق مهمونیشون هم بود (چون دائماً میگفت که سفارش شمارو خیلی‌ کردن به ما)یک بخاری بود و یه کمد چوبی شکسته و یک میز چوبی که روش یک بقچهٔ نون بود.گوشه دیگهٔ اتاق هم یه چیزی شبیه آبگرمکن بود تو یک عقب رفتگی سیمانی با چند تا سطل و کاسه که ظاهراً همومشون بود.(اینها روستاه‌های کرد نشین ایران بودن که واقعا فقیر بودن و طوری که خود راننده میگفت دولت حتا اولی‌‌ترین امکانات معمول رفاهی و اجتماعی رو از اونها دریغ میکرد و البته بعدها میگم که این شرایط واسه کردهای ترکیه هم بود و اونها هم با چنین موقعیتی با دولتشون مواجه بودند.)تا ما اسباب هامونو جابجا کردیم و نشستیم بخاری رو روشن کرد.هوا خیلی‌ سرد بود.بعد از چند دقیقه مادر ابراهیم( راننده )با یک سینی چای و نون محلی و یه جور پنییر که پنیره محلی خودشون بود آمد داخل.یه چیزی بود تقریبا تو مایهٔ پنیره لیقوان ولی‌ شورتر و ما همین پنیر و تو روستاهای ترکیه هم دیدیم.یکی‌ از بچهای قیوم گریه میکرد.ظاهراً اون هم کمی‌ صدمه دیده بود.مادر ابراهیم سینی رو گذشت و رفت و به دنبالش ابراهیم با یک غوری چای برگشت و نشست کنارمون.یک چایی برداشتم و شروع کردم صحبت با ابراهیم راجع‌به کارش و خانوادش و شرایط کردها تو اینجاها.دل پری داشت.میگفت برخورد خیلی‌ بدی داره با ما حکومت.شرایط کاری و پولی مردم اینجا خیلی‌ بده.مردم یا مجبورا قاچاق کنن یا کوچ کنن.میگفت شوهر خواهرش(همونی که باهاش زندگی‌ میکرد با یک بچه ش)مجبور بوده قاچاقی‌ همیشه واسه کار بره ترکیه که تو یکی‌ از همین سفراش پلیس مرزی با تیر میزننش.۱۱ سال بود که این کار رو میکرد.جای گلوله‌هایی‌ که به ماشینش خورده بود و نشونم داد و گفت یک بار هم کتف خودش تیر خورده.میگفت شانسه فقط که به طور گشت بخوری یا نه و هروقت به تورشون می‌خوریم مجبوریم همهٔ مسافر هارو بریزیم بیرون که بتونیم فرار کنیم و همیشه تو این وقتا چند نفری کشته میشن(راستش اینو که گفت خدارو شکر کردم که امشب به طور گشت نخوردیم).میگفت مسافر ایرانی‌ خیلی‌ کم داریم و هماشون افغانی یا پاکستانی‌ و کمی‌ هم هندی و اینجور کشورها هستن و به خاطره همین هم واسه پلیس و قاچاقچیها اصلا کشته شدن افراد مهم نیست.چون هیچ کس پیگیر نیست که کی‌ بوده و چرا کشته شده.میگفت خیلی‌ وقتا کسایی‌ که اینجا تو این مسیر کشته میشن همینجا یه گودال میکنن و چالشون می‌کنن.میگفت معمولا قاچاقچی‌های اینجا ریسک قبوله ایرانیهارو نمیکنن.چون خیلی‌ خطرناکه و اگه بگیرنشون حداقل باید ۱۶ سال برن زندان یا پول هنگفتی خرج کنن که بتونن تمومش کنن.تلفنش زنگ زد.حرفش که تموم شد گفت بچه‌های لب گمرک بودن.ظاهراً گفتن که اوضاع خیلی‌ روبراه نیست.قرار شده بود اگه تا ۱۲ شب زنگ زدن راه بیفتیم و در غیر این صورت باید تا فردا شب صبر میکردیم.بلند شدم و رفتم بیرون.می‌خواستم به بچه‌های مجرد یک سری بزنم.یک جایی‌ بودن که ظاهراً گوسفنداشونو اونجا نگاه میداشتن(البته باید بگم که واسه ما هم تقریبا این آخرین جای خوب و مناسبی بود که تا مدت بعد که تا مدتهای بعد گیرمون آمد واسه خوابیدن و سپری کردن شب).کف انبار پر بود از انبار گوسفند.هرکدومشون هرچی‌ که داشتن پیچیده بودن به خودشون و یه گوشه‌ای کز کرده بودن.پسری هم که دستش شکسته بود یه گوشه نشسته بود و آروم اشک می‌ریخت.خیلی‌ متاثر شدم اما به معنی‌ واقعی‌ کاری از دستم بر نمیومد..آمدم بیرون.به ساعتم نگاه کردم.۱۱/۵ بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد