روزها به تماشای تلویزیون و صحبتهای ذبیح و حاجی و خاطرات سفر و مشکلاتشان در ایران میگذشت. اجازه بیرون رفتن نداشتیم. کاظم و سعید و رحیم هم شبها بر میگشتند و همانجا میخوابیدند. ظاهرا چند خانه دیگر هم در اجاره داشتند که در هر کدامشان به همین ترتیب با چندین مهاجر با ملیتهای اغلب افغانی پر شده بود. وضعیت تغذیه اصلا خوب نبود. از مدتها قبل سرما خورگی همراهم مانده بود و سرفه و تب هر از چند گاهی به سراقم می آمد. معمولا برای نهار و شام خوراک عدس یا لوبیا یا ماکارانی یا برنج با عدس یا لوبیا میخوردیم. بعد از ٢-٣ روز دو جوان یکی ٢٤-٢٥ ساله به نام محمود و دیگری ٣٠ ساله به نام حمید به ما ملحق شدند. حمید قبلا عکاس میر حسین موسوی در سفرهای انتخاباتیش بوده و از آن سفرها و جریانهای بعد انتخابات چند مجموعه عکس تهیه و منتشر میکند که به واسطه آنها مورد پیگرد قرار میگیرد و مجبور به خروج از ایران میشود. محمود ظاهرا مسأله خاصی نداشت و از آن افرادی بود که سودای فرنگ او را به این مسیر کشانده بود. با آمدن حمید و محمود فضا کمی تغییر کرد و خصوصا با حمید روزها فرصتی بود برای صحبت کردن و مرور کردن آنچه در طول دوران بعد از انتخابات گذشته بود و بحث و گفتگو در مورد مسائلی غیر از خاطرات غالبا تکراری. دو قلوهای ذبیح طرفدار بسیاری داشتند در میان افراد خانه. کوچولوهای بسیار شیرین و بانمکی بودند که به طرز عجیبی به هم شباهت داشتند. هر روز صبح از لحظه های اول که چشمانشان را باز میکردند معمولا در آغوش همه ست به دست میشدند و به جز در مواردی که گرسنه بودند و باید شیر میخوردند و مواقعی که خواب بودند همیشه عامل و سرگرمی بسیار پردرفداری برای همه بودند. دختر بزرگتر ذبیح هم دختر بانمکی بود. عادت جالبی داشت و اینکه علاقه ی باورنکردنی به آب میوه داشت و در طول روز بیش از یک لیتر آب میوه میخورد و حتی در طول شب هم چندین بار از خواب بر میخواست و بهانه آب میوه میگرفت و تا سهمیه ی آب میوه اش را نمیگرفت دوباره نمیخوابید. روزها به همین ترتیب میگذشت تا اینکه باخبر شدیم که یکی از خانه های کاظم لو رفته و پلیس در کمین وارد شدن به منزل است. همان شب کاظم و سعید و رحیم هر کدام جداگانه با تعدادی افراد جدید آمدند. ظاهرا ساکنان منزل لو رفته بوده اند که توانسته بودند به طریقی فرار کنند و ظاهرا قرار بود برای مدتی نا معلوم با هم زندگی کنیم.
واقعا مرسیییییییییییییییی