روزنامه

ماییم و موج سودا

روزنامه

ماییم و موج سودا

20

نه برای نهار توقف کردیم و نه برای دستشویی و نه حتی برای عوض کردن اوضاع دوقلوها.راننده پاسخ هر اعتراضی را با صدای بلند و ناسزا میداد و متعاقب آن سعید شروع به پرخاش و تهدید میکرد که با کلت کمری حساب هر کس که بخواهد زبان درازی کند را میرسد. آنقدر امیدواری ترک ترکیه و رسیدن به مقصد برای همه بزرگ و هیجان انگیز بود که کسی واقعا به اندازه ی رنجی که میکشید اعتراض نمیکرد. مدتی را در یک جاده خاکی رفتیم و مجددا به جاده اصلی برگشتیم و حالا تقریبا ساعت 5/5 یا 6 بود و از دور سو سوی چراغهای اضمیر پیدا شده بود . حس عجیب اضطراب و خوشحالی در دلم موج میزد.اضطراب برای ناشناخته بودن راهی که آنشب و چند روز آینده احتمالا در انتظارمان بود  و خوشحالی برای اینکه بالاخره از آن وضعیت بلاتکلیف جدا شده بودیم و راهی را آغاز کرده بودیم حالا با تمام خطراتش شاید اما بارایم خوشحال کننده بود.هوا هنوز تاریک و روشن بود و سرد.بسیار سرد. آنقدر که وقتی پیاده شدیم یخ گودالهای آبی که از شب گذشته یخ بسته بودند همچنان با قوت یخ زده باقی مانده بودند.کمی از اضمیر رد شده بودیم که تلفن راننده زنگ خورد و بعد از گفتگوی کوتاهی دور زدیم . چند سلعتی را در اتوبانهای اطراف اضمیر بالا و پایین رفتیم تا بالاخره حدود ساعت 8/5 یا 9 در سر بالایی یک جاده خاکی قرار گرفتیم. از تکانهایی که ماشین میخورد و زیاد تر شدن داد و فریاد و ناله های همسفرها میشد متوجه شد که دست اندازهای جاده زیاد است و جاده پر رفت و آمدی نبود.مدتی را در ناهمواری جاده بالا و پایین رفتیم و چرخیدیم تا بالاخره ون توقف کرد. آهی  از سر خوشحالی از نهاد همه ی مان برخواست.راندده پیاده شد و در کشویی ون را باز کرد و با دست علامت ایست داد, یعنی هنوز باید صبر میکردیم.در تاریکی بیرون چیز زیادی مشخص نبود فقط میتوانستم تشخیص دهم که در یک بلندی هستیم.سوسوی چراغها از کمی آنطرفتر و پایین تر از جایی که ون ایستاده بود به نظر میرسید. باد سردی از از لابلای اندک روزنه هایی که بید مسافران ون سیاه بود جریان گرفت . همسر ذبیح درخواست کرد که پیاده شود و دوقلوها را بشوید یا لااقل پاک کند چون ظاهرا از سوزش سوختگی آن  وضعیت مدتها بود گریه هی هیچ کدامشان بند نمی آمد. میان ناله و التماسهای همسر قیوم بود که تلفن راننده دوباره زنگ خورد و در کشویی ون با فشار بسته شد و دوباره صدای زوزه ی موتور ون بلند و کشدار شروع شد. دیگر طاغت آوردن واقعا مشکل بود. همسر ذبیح از استیصال گریه میکرد و ذبیح هم مستاصل تر از او همسر و راننده و همه ی را به باد ناسزا گرفته بود. صدای همسر حاجی که خاله صدا میکردیمش از لابلای جمعیت ضعیف و بی رمق به گوش میرسید که تلاش داشت آنها را ارام کند. دوباره وارد جاده اصلی شدیم و  بی آنکه بدانیم دوباره کی کشویی این در ون باز میشود  همچنان میرفتیم .

نظرات 2 + ارسال نظر
میم سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:03 ب.ظ http://navas236.blogfa.com

این دوقلوهای بینوای ذبیح طفلی ها نقش فانتزی دارن این وسط! راستی باز هم ازشون خبر داری؟

are mersede.chand vaghte pish beheshon zang zadam.zabih ta chand mahe pish to torkiye monde bood vali az estisal dobare bargashte iran tefli.kheyli narahat bood

میم چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:19 ق.ظ

بنده خداها بعد اینهمه سختی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد