دوباره به اتوبان برگشتیم در خلاف جهت مسیر اضمیر میرفتیم. مدت زیادی نگذشته بود که مجددا وارد یک فرعی شدیم و پس از مدت کوتاهی ون توقف کرد.راننده با حراس در کشویی را باز کرد و اشاره به پیاده شدن کرد. هوا تاریک بود و سرد. وضعیت اسفناک و مضحکی بود لحظه ی پیاده شدن. همه عجله داشتند و در عین حال امکان نداشت که پایت را جایی بگذاری و کسی زیر پایت نباشد.همه پیاده شدیم. سعید جللوی در با عصبانیت درخواست تعجیل میکرد. . آخرین نفر که پیاده شد ون حرکت کرد. بدون اینکه کوله پشتی ما و سایر وسایل دیگرانی که در عقب ون بود را بدهد.چند قدم دنبال ون دویدیم اما فایده ای نداشت. سعید هی تکرار میکرد که بر میگردد و وسایلتان را می آورد اما همه مطمئن بودیم که سرنوشت وسایل ما هم مانند بسیاری وسایل دیگری که در این مسیر دزدیده شده خواهد بود. متاسفانه کوله پشتی که حاوی وسایل مهمتر بود دزدیده شده بود. لب تاپ و حدود 2000 دلار پول و مقداری از مدارکمان و لباس و غیره محتویات کوله پشتی بود.کاری نمیشد کرد. هوا تاریک و بسیار سرد بود. کسی از فاصله ی نسبتا دور با چراغ قوه علامت میداد.به دستور سعید و فرد دیگری که تازه رسیده بود اسبابها را برداشته و با آخرین توانمان دویدیم. صدای امواج دریا کاملا به گوش میرسید. در فاصله ی اندکی بعد از ما دو ون دیگر هم رسیدند و مسافران آنها هم پس از پیاده شدن به دنبال ما شروع به دویدن کردند. راه طولانیی نبود. کمی مسیر مسطح بود و بعد یک سربالایی و بعد از سر بالایی دریا دیده میشد. از سربالایی که بالا میرفتیم به ذهنم رسید که شاید یکی از ون های جدید حاوی وسایلمان باشد و به سرعت برگشتم تا سوال کنم.چند قدمی بیشتر نرفته بودم که حاجی قیوم را در تاریکی شب تشخیص دادم.از او در مورد وسایل سوال کردم.ظاهرا او زودتر از من این فکر را کرده بود .گفت که ون ما نبوده و اوقاتش تلخ بود. میگفت مقداری پول و تقریبا تمام لباسهای بچه هایش داخل چمدانهای دزدیده شده بودند. .برگشتم . در سر بالایی شخصی را دیدم که با 2 عصا و با زحمت خود را در سر بالایی پیش میراند. خواستم کمکش کنم که جوان افغانی که رزمی کار بود بی هیچ کلامی او را گرفته و روی شانه اش گذاشت و شروع به دویدن کرد. عصاهایش را من و حاجی قیوم برداشتیم و دویدیم. زمین پوشیده بود از علفهای کوتاه و بلند . درست کنار ساحل چند درخت ...... بود و تعدادی تخته سنگ که هر کسی سعی میکرد خود را به شکلی در لابلای آنها مخفی کند. از فاصله ی نه چندان دور فقط چند چراغ به چشم میخورد و بقیه تاریکی بود. مدتی را در آن وضعیت ماندیم .صدای گریه ی چند کودک پیوسته به گوش میرسید.از گرسنگی , از سرما , از اوضاع بد جسمس و یا به تمام این دلایل اما گریه میکردند و قاچاقچیان جدید هم با لحن تندی اعتراض میکردند. پس از مدتی هر کس به دنبال همسفران خودش به گوشه و کنار سرک میکشید. حاجی قیوم و خانواده اش و ذبیح و همسر و کودکانش و بقیه را هر کدام در گوشه ای پیدا کردم . سرما همه را آزار میداد . متاسفانه بعضی از مسافران پیش بینی چنین سرمایی را نکده بودند و لاجرم لباس کافی هم همراه نداشتند. گمانه زنی ها شروع شده بود . هر کس چیزی میگفت و داستانی را از چگونگی اوضاع بیان میکرد. روایت غالب آن بود که یک کشتی بزرک در همین حوالی منتظر خبر است تا با گرفتن خبر بیاید و سوارمان کند و برویم و دیگری میگفت کشتی بزرگ تا کنار ساحل نمی آید پیس باید با قایق ما را تا آنجا ببرند .گمانه زنی ها زیاد بود اما آنچه واقعیت داشت این بود که فعلا نه خبری از کشتی بود و نه نه تاییدی از یکی از قاچاقچیان, چون آنها مدتی پیش همگی رفته بودند .
سلا اقا مهدی
واقعا خیلی ممنون که با وجود شلوغی هایی که دارین، باز هم خاطراتتون رو با تمام حوصله می نویسین.دعا می کنم هرچی می خواین بهش برسین
خیلی مخلصیم برار. خبر نداشتم داری دقیق سفر رو مینویسی. از این به بعد دنبال میکنم.
مطمن ام حرف های نزده زیادی دز این نوشته ها هست
ma bishtar aziizam, dame shoma besyar garm