روزنامه

ماییم و موج سودا

روزنامه

ماییم و موج سودا

22

حالا که کمی از هیجان و استرس اولیه گذشته بود کم کم سرما را بیشتر احساس میکردیم و این زمانی بسیار آزار دهنده تر شد که باران شروع به باریدن کرد.تقریبا هیچ کدام از مسافرانی که آنجا حضور داشتند تدبیری برای باران نیندیشیده بودند. واقعا نمیتوانم شرایط بقرنج آن شب را در قالب جمله بیان کنم. سرمایی که بی پروا  و دریده وار تا آنجایی که اعصاب بدنت توان حس کردن داشتند را میسوزاند. باران شدید بود.در مدت کوتاهی تمام لباسهایمان خیس شده بود و هیچ کاری از عهده یمان بر نمی آمد. تنها کاری که میشد کرد این بود که کیسه خوابمان را باز کنیم تا نوزادان را در آن بگذارند تا بیشتر از آن آزار نبینند. 4 نوزاد کمتر از یک سال بود در آن جمع به اضافه ی دختر ذبیح . همگی را به زحمت در کیسه خواب گذاشتم و زیپ کیسه را بستم و هر چند دقیقه ای زیپ را باز و بسته میکردم تا هوا به کودکان برسد. ذبیح و یکی دیگر از پدرهای نوزادان خود را خم کرده بودند روی کیسه خواب تا چتری باشند برای باران و باران کمتر روی کیسه بریزد , خصوصا زمانی که مجبور به باز و بسته کردنش میشدیم . اوضاع خوبی نبود.اصلا خوب نبود. کم کم حس میکردم دستان و تمام بدنم بی حس میشوند.حسی که مطمئنا برای تمام کسانی که آنجا مثل من گرفتار آمده بودند مشترک بود و البته شاید برای برخی به دلیل نداشتن پوشش نامناسب بیشتر. در کوله پشتی دوم کمی لباس داشتیم اما پوشیدن یا عوض کردن لباس جدید هیچ سودی نداشت چون کمتر از چند دقیقه آنها هم خیس میشدند.کودکان کمی آرام گرفته بودند و به خواب رفته بودند. ساعت از نیمه شب گذشته بود  و همچنان هیچ خبری از کشتی و قاچاقچی ها نبود و حتی تلفن کاظم هم که بارها و بارها تماس گرفته بودیم برای جویا شدن تکلیفمان جواب نمیداد. هنوز برخی گمانه زنی های پراکنده ای از لبان لرزان مسافران شنیده میشد که رگه هایی از امید و نا امیدی در آنها بود. معمول ان بود که تا تاریکی شب هست باید مسافران بارگیری و تا اندازه ی ممکن از حریم آبهای ترکیه دور شوند و کشتی خود را به آبهای ازاد نزدیک کند. با شرایط پیش امده و زمان باقی مانده تا روشنایی هوا این احتمال که  آن شب حرکتی در کار باشد بعید به نظر میرسید و مسافران لاجرم کم کم این را پذیرفته بودند و حالا همه در انتظار بازگشت ون ها و برگرداندنمان به یک سرپناه بودند.دقیقه ها و ساعتها میگذشت و خبری از کشتی و ون و قاچاقچی ها نبود. بلاتکلیفی بدی بود. حمید و ............       بالاخره به این نتیجه رسیدند که به تنهایی و پیاده خود را از آن منطقه دور کنندو چون همانطور که میگفتند و درست هم بود با روشن شدن هوا دیگر هیچ امنیتی برای هیچکداممان نبود. حمید با من صحبت کرد و پیشنهادش را با من هم عنوان کرد ولی من ترجیح دادم همانجا بمانم تا ببینم اوضاع از چه قرار خواهد شد و آنها رفتد. باران قطع شده بود و هوا کم کم روشن میشد و هوا همچنان سرد و آزار دهنده بود. کسانی که لباس خشک همراهشان داشتند عوض میکردند و لباسهای خیس را عموما همانجا رها میکردند. .هنوز هیچ کدام از تلفنهای قاچاقچی ها جواب نمیداد. همه نگران بودند و هر کس به طریقی این نگرانی را بروز میداد. اعصاب همه متشنج بود و گذراندن آن شب وحشتناک و بلاتکلیفی و حالا هم سرگردان در این شرایط نامناسب همه را بی تاب و عاصی کرده بود. تعدادی در گوشه و کنار و ساحل جست و خیز میکردند تا گرم شوند و بقیه هم هر کدام در گوشه ای در خودشان فرو رفته بودند تا شاید از تجاوز فاحشه ی سرما که تمام شب خود را بر آنها تحمیل کرده بود جلوگیری کنند . هوا تقریبا کاملا روشن شده بود که کسی با فریاد به سمتی اشاره کرد. چندین نفر در حال نزدیک شدن به ما بودند. .

نظرات 2 + ارسال نظر
سارینا دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 03:29 ب.ظ


سلام
خوشحال میشم تشریف بیارید بازی آنلاین!
http://game.parsdlc.com

mamnoon sarinaye aziz

سارا دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:50 ب.ظ http://4238350.blogfa.com


ما نسلی هستیم که حالمون دیگه پرسیدن نداره
چون خود ما دچار خودسانسوری هستیم؛و مجبوریم بگیم که:
خوبیم!
خیلی هم خوبیم...
اما...
تو عاقل باش و باور نکن...!!

merci sara jan.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد