روزنامه

ماییم و موج سودا

روزنامه

ماییم و موج سودا

29

روزها تقریبا یکنواختی خودشان را پیدا کرده بودند . چند بار دیگر هم ما را برای امضا یا به نوعی شاید بهتوان گفت بازجویی بردند اما دیگر از آن استرس و هراس قبل خبری نبود . هنوز ذر سلول زیاد صحبت نمیکردیم . جو صمیمانه تری بین افراد آنجا ایجاد شده بود .شبها در گروههای 3-4 نفری افراد در مورد قاچاقچیانی که تا به حال با آنها آشنا شده بودند صحبت میشد . طیف وسیعی از افراد بودند که اکثرا مشخصا در یک مسیر خاص متبحرتر بودند . کم کم این دسته بندی ها در ذهنم کامل تر میشد و میتوانستم مختصات مناسبتری از آن چه در این جریان میگذرد برای خودم داشته باشم . گروهی بودند که از طریق کامیونهای ترانزیت مسافران را جابجا میکردند و عمدتا در استانبول و شهرهای شمال ترکیه مستقر بودند . گروهی دیگر از طریق هوایی و پاسپورت تشابهی مسافران را رد میکردند ( "رد کردن " اصطلاح معمولی بوذ که قاچاقچیان در مورد مسافرانی که با موفقیت میتوانستند به اروپا برسند استفاده میشد ) , امکان موفقیت این روش در ترکیه به دلیل نظارت سختگیرانه ی پلیس فرودگاه خصوصا در استامبول پایین بود اما بودند کسانی که در استامبول و انکارا با تهیه ی پاسپورت و ویزای تقلبی یا مشابهتی موفق به رد کردن بعضی از مسافران میشدند . گروهی دیگر هم بودند که از طریق قایق یا کشتی مسافران را جابجا میکردند که بیشتر در شهرهای غربی ترکیه از قبیل اضمیر  مستقر بودند, گاها از استانبول هم قایقهایی با مسافرین قاچاق حرکت کرده بودند اما به دلیل طولانی بودن مسیری که باید طی کنند در آبهای ترکیه تا رسیدن به آبهای آزاد ریسک آن بالاتر است و امکان دستگیری توسط پلیس دریایی ترکیه زیاد است . در مواردی هم افراد پراکنده ای بودند که با آشنایی به راههای پیاده اقدام به جمع آوری مسافران و طی کردن مسیر ترکیه تا اروپا به صورت پیاده میکردند که هر کدام از این راهها در جای خود داستان مفصلی دارد . تقریبا لیست کاملی از اسامی قاچاقچیان مختلفی که میتوانستم در شرایط خاص به آنها رجوع کنم تهیه کرده بودم . از پسری به نام آرمین که اصلیتش پاکستانی بود گاهی زبان اردو یاد میگرفتم . پسر تحصیل کرده و مودبی بود . فارسی را به سختی صحبت میکرد اما با تلفیقی از فارسی و انگلیسی میتوانستیم ارتباط خوبی با هم برقرار کنیم . وضعیت تغذیه به مرور بدتر میشد . بعضی روزها فقط یک وعده غذا بود و آن هم واقعا مختصر . تا آنجا که امکان داشت از پسر جوان ترک برای سفارش دادن میوه و بیسکویت و سایر چیزهایی که ورودشان مقدور بود استفاده میکردیم اما بعضی اوقات که چند روزی نمی آمد اوضا بدتر میشد .  این شرایط بد تغذیه روی شرایط جسمس و حتی روحی و روانی افراد آنجا کم کم مشخص میشد . بودند کسانی که واقعا امکان تهیه ی مازاد از آن چیزی که از طرف زندان داده میشد را نداشتند .اتفاق دیگری که در آن روزها افتاد  در یک بعد از ظهر بعد از وقت هواخوری ما و در وقت هواخوری سلول دیگر بود . ظاهرا یکی از جوانهای افغانی با نام امید هنگام پایین آمدن از طبقه ی دوم تخت دچار پارگی بین کشاله های رانش میشود . از صدای ناله و فریاد و متعاقب آن سر و صدای هم سلولیهایش متوجه جریان شدیم . یک کیسه ی پر از خون  آویزان بین رانش ایجاد شده بود . صحنه ی بسیار ناراحت کننده ای بود و ناراحت کننده تر از آن نوع عکس العمل مسئولین زندان بود که بعد از مدتها که همه فریاد زدند حاظر شده و با بی تفاوتی غیر انسانی آنقدر در بردن امید به بیمارستان تعلل کردند که به حالت بی هوش در آغوش یکی از هم سلولی هایش افتاد . چنین صحنه هایی همیشه همراه با ایجاد نوعی فضای منفی و مایوس کننده برای همه بود آیا اگر برای هر کدام از ما در طول این مسیر چنین اتفاقات ناخواسته ای بیفتذ سرنوشتمان چه خواهد شد . فارغ از آسیبهای فیزیکی که ممکن بود بر هر کداممان تحمیل شود آیا من تحمل پذیرفتن چنین رفتارهای به غایت تحقیر آمیز و غیر انسانی را داشتم ؟ تاثیر کوتاه مدت و بلند مدت این اتفاقات و مواجه شدن با این نوع رفتارها چه پیامدهاای میتوانست برایم داشته باشد ؟ این چیزی بود که آن زمان همیشه از خودم سوال میکردم و اما فارغ از دشواری های لحظه ای که گاها من را در شرایط سخت و استیصالی قرار میداد از آنچه که در جریان بود ناراضی نبودم . بالاخره امید به بیمارستان منتقل شد و دوباره فضا آرام شد . صبح ذبیح را صدا زدند .

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:32 ب.ظ http://4238350.blogfa.com

thanks

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد