دوباره پشت همان در منتظر ماندیم . حالا کسانی که تا دیروز با قطعیت صحبت از مقاومت و تاکید بر ملیت بورماییشان میکردند کم کم زمزمه هایی از اعلام ملیت واقعی خودشا ن و چاره اندیشی برای شرایط دیپورت و بعد از دیپورت میکردند .ظاهرا دغدغه ی دوستان افغانی هزینه ی دیپورت و تکرار این مسیر از افغانستان تا ترکیه بود و اصلا مشکلی برای امنیتشان در افغانستان احساس نمیکردند اما برای بچه های ایرانی کمی جریان متفاوت بود . اینبار کمی بیشتر معطل شدیم . قبل از ما ظاهرا افراد سلول دیگر را آورده بودند و بازجویی با آنها شروع شده بود . از بچه هایی که جلوتر بودند شنیدم که پسر ایرانی که از 2 پا کمی معلول بود و به سختی میتوانست راه برود را به قرنطینه برده اند. ظاهرا اعلام کرده بود که ایرانی است و با هماهنگی با سفارت و تایید هویت مراحل انجام دیپورتش در حال انجام بود . تقریبا هر لحظه این شک بیشتر برایم به یقین نزدیک میشد که بازگشت غیر قابل اجتناب است و حالا فکرم روی ا ین مساله دور میخورد که شرایط بعد از بازگشت چه خواهد بود و چه میشد کرد ؟ با همین افکار آشفته یکی یکی افراد جلوتر از من میرفتند داخل و من خودم را یک قدم به جلو میکشاندم . " محمد ابدالاحدی " این اسمی بود که با ادایش من باید واکنش نشان میدادم و وارد اتاق میشدم . همان اتاق بود با همان ترکیب دیروزی و تقریبا همان افراد . فقط به جای افسر ترک دیروزی یک نفر دیگر نشسته بود که احتمال میدادم همان مترجم کذایی باشد. مترجم ایرانی صحبت را شروع کرد . کمی مقدمه گفت که بهتر است کوتاه بیایم و بگویم ایرانی هستم والا اینجا قانونی هست که میتوانند اگر بخواهند تو را 6 ماه تا 1 سال زندانی و بعد دیپورت کنند و اگر اذیتشان کنی حتما این کار را انجام میدهند . همچنین گفت اینها میتوانند تو را تا مدت نا معلومی اینجا نگه دارند تا سر عقل بیایی و بگویی کجایی هستی . کاملا از در دوستی و خیرخواهی وارد شده بود و البته تمام این چیزهایی که میگفت هم درست بود اما نمیدانم چه حسی بود که با تمام این تردید ها من را به سکوت وا میداشت . هیچ صحبتی نکردم . حتی به هیچ کدامشان نگاه هم نرکردم . کم کم صحبتهای مترجم ایرانی از لحن ملایم خارج شد و دوباره صورت تهدید و توهین گرفت . در میان صحبتهایش کلمات رکیک هم بود. دوباره سوال کرد که از کجا آمدی ؟ جواب ندادم . با حالت پرخواش گرانه ای دوباره با اشاره و با این فرض که من زبانش را نمیفهمم به شکی خواست به من بفهماند که بگویم کجایی هستم . گفتم: بورما . با حالتی مسخره بورما را ادا کرد و اشاره کرد که بروم نزدیک میز شخص جدید . روی میز شخص جدید چند کاغذ بود که روی یکی از آنها شکل تعداد زیادی از پرچمهای کشورهای مختلف بود و روی دیگری هم اسم چند شهر با زبانهای مختلف نوشته شده بود . اول از من خواست که پرچم بورما را شناسایی کنم . کمی چشمم را به بالا و پایین چرخواندم و آن یکی را که بیشتر شبیه پرچمی بود که دیشب برایم روی کاغذ کشیده بودند انتخاب کردم . در میان شهر ها هم پایتخت بورما را که مطمئن بودم با انگشت نشان دادم و منتظر واکنش ماندم . مطمئن شده بودم که شخص جدید نه تنها مترجم بورمایی نبود بلکه حتی کمترین اطلاعاتی هم از بورما و مشخصات آن نداشت . کمی حودم را جمع و جور کردم و با کمال پر رویی شروع کردم به ادا کردن همان چند کلمه ی محدود اردویی که دیشب یاد گرفته بودم و خودم هم معنی خیلیشان را از یاد برده بودم . هی کلمات را تکرار میکردم و آنها هیچکدامشان گوش نمیکردند . مشغول پر کردن فرمهایی بودند و مترجم ایرانی زیر لب غرغر میکرد . دوباره فرمی را جلویم گذاشت تا امضا کنم . 2 تا خط کشیدم . گفتند که میتوانم بروم . امروز هم گذشته بود . بیرون که آمدم ذبیح را دیدم . این چند روز خبری از او نبود .
سلولها عبارت بودند از اتاقهایی تقریبا 4*8 متری با 9 تخت دو طبقه که در مجموع 18 نفر را در خود جای میداد . درِ سلولها طوسی رنگ بود و در انتهای هر سلول توالت و شیر آبی برای شستشو قرار داشت . در مجموع جای خیلی بدی نبود . جای من در سمت راست سلول ردیف دوم , تخت طبقه ی دوم بود . در ابتدای ورودمان حضور 2 دوربین نصب شده روی دیوارو نزدیک به سقف در ابتدا و انتهای سلول نظرمان را جلب کرد . همه با انگشت دوربینها را به همدیگر نشان میدادند و بی آنکه سخنی رد و بدل شود تقریبا تمام حاطرین در سلول به این نتیجه رسیده بودیم که حرکات و گفتگوهای احتمالیمان رصد خواهد شد . احتمالا این دوربینها برای این بود که بتوانند از روی زبان و صحبت کردنمان به هویت و ملیتمان پی ببرند . منطقی ترین کار این بود که صحبت نکنیم و یا حداقل به شکلی صحبت کنیم که قابل تشخیص در دوربین ها نباشد. روال به همین منوال پیش میرفت . معمولا کسانی که قصد صحبت با هم را داشتند در گوشی و بسیار آهسته صحبت میکردند وگاهی هم که چند نفر قصد صحبت با هم را داشتند در گوشه ای و در پناه تختی که امکان دید توسط دوربینها نبود به صحبت میپرداختند . بعدها که برای بازجویی رفتیم و مترجم همراه پلیس بود بیشتر از اینکه مراعات این مساله را در سلول کرده بودیم راضی شدیم . وعده های غذایی بسیار بسیار انذک بود . معمولا صبحانه و شام یک عذذ مربای کوچک یا یک پنیر مثلثی کوچک با یک تکه نان و یک لیوان چای بود . برای نهار غذایمان معمولا سوپ بود یا سیب زمینی با نعنائ و یا برنج و عدس با ماست . یک بار هم برای غذا مرغ دادند که دوباره تکرار نشد . اما یک امکان خوب هم بود که هر روز ساعت 10 صبح پسر جوانی به پنجره ی در سلول را باز میکرد و از افراد صورت مایحتاجشان را میگرفت و وسایلی را که غیر قانونی نبود از قبیل صابون و شامپو و میوه و برخی خوراکیها و حوله و مسوام و ... را در ازائ دریافت مبلغی خریداری مینمود . اقلام غیر قانونی هم در حد سیگار و تیغ ژیلت معمولا یک در میان پذیرفته و تهیه میشد . من چند مورد به این جوان سفارش میوه و مسواک و یک حوله دادن . پسر بسیار منصفی بود . پول دلار را به انصاف تبدیل میکرد و و تمام مابقی پول را بر میگرداند و اگر مایل بودند افراد برایش بخشی از باقی مانده ی پول را دبر میگرداندند به خودش . همیشه این اتفاق می افتاد و جوان هم از این جریان بسیار راضی بود و هم ما . روزی یک بارساعت 7 تا 5/7 در راهروی زندان حق قدم زدن داشتیم . پنجره ای که ردر انتهای راهرو بود به بیرون باز میشد و گاهی که باز بود میشد فضای بیرون را از آن دید یا کمی هوای تازه تنفس کرد . یک تلفن کارتی هم در راهرو بود که میتوانستیم با تهیه ی کارت تلفن از طریق جوان با ان تماس گرفت . من یک کارت تهیه کردم و بعد از چند روز با منزلمان تماس گرفتم و خبر سلامتیمان را به آنها اطلاع دادم . بعد از 2 یا 3 روز یک روز صبح بعد از اینکه صبحانه یمان را خورده بودیم و طبق معمول هر کس در افکار خودش غوطه ور بود در سلول باز شد و یک مامور پلیس با اشاره فهماند که باید سریع حاظر شویم و برویم بیرون . به سرعت خودم را از روی تخت به پایین پرت کردم و سر و وضعم را دستی زدم و در راهرو به صف شدیم . سر شماری که شدیم ( سرشماری مانند سربازی به این شکل بود که باید از اول صف شروع به شمردن میکردند افراد و معمولا انگلیسی تا پایان صف که باید به 18 ختم میشد , گاهی در میان جمع کسانی که انگلیسی خوب مسلط نبودند از طرف سایرین کمک میشدند و بقیه به جایشان عددشان را تکرار میکردند ) . درهای میله ای باز شد و ما مجددا به طبقه ی همکف رفتیم . یک راهرو را که عبور کردیم در پشت یک در ادستور توقف دادند و همانجا منتظر شدیم . یکی یکی و بر اساس لیست صدایمان میکردند و به داخل اتاق میرفتیم . داخل اتاق چند میز در سه طرف اتاق بود که چندین نفر درپشت آنها نشسته بودند . به جز 2 نفر بقیه همه سرشان به کار خودشان بود . از آن 2 نفر یکیشان ایرانی بود. وقتی که شروع به صحبت کرد متوجه شدم و دیگری یکی از کسانی بود که شب اول ورودمان از ما در باره ی ملیتمان در حیاط بازجویی کرده بود . مرد ایرانی ظاهرا مترجم یا همچین چیزی بود . وارد که شدم رو به من کرد و گفت : ایرانی هستی یا افغانی ؟ سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم .گفت : راستش را بگو کمکت میکنم زودتر بری از اینجا . کمی دو دل بودم اما باز هم سرم را پایین انداختم و صحبتی نکردم . صدایش را بلند کرد و با لحنی تند شروع به تهدید کرد که مطمئن است ایرانی هستم و نمیتوانم زیاد به او دروغ بگویم . فقط هر از چند گاهی سرم را بالا میگرفتم و میگفتم بورما و مجددا سرم را پایین می انداختم . بالاخره مترجم گفت : غلط کردی که بورما بورما . فردا یک مترجم بورمایی میارم ببینم کدوم شما .... میتونین 2 کلمه بورمایی صحبت کنید . تهدیدی بود که اگر عملی میشد بدون شک همه مان رو سیاه از آن بیرون می آمدیم . اما باز هم سکوت کردم و بالاخره با امضائ ورقه ای از اتاق خارج شدم . امروز که به خیر گذشته بود اما فردا آیا واقعا یک مترجم بورمایی می آمد یا میشد به حرف کسانی که گفته بودند مترجم بورمایی در ترکیه نیست و اگر هم هست بسیار محدود است اعتماد کرد ؟ آن شب را با همین فکر و خیالها گذراندیم . از یکی از جوانهای پاکستانی چند کلمه اردو و از دیگری شکل پرچم بورما و اسم پایتخت و واحد پول و اطلاعاتی از این قبیل را پرسیدم و یادداشت کردم و در طول شب سعی کردم به خاطر بسپارمشان . فردا صبخ صبحانه را که خوردیم دوباره همان مامور پلیس آمد و دستور داد از سلول خارج شده و به صف شویم . شکی نداشتم که مترجم بورمایی را آورده اند و نهایتن تا کمتر یک ساعت دیگر دست همه مان رو خواهد شد . از 1 تا 18 شمردیم و مجددا به سمت طبقه ی همکف به راه افتادیم .
هوا بسیار سرد بود . اتوبوسها قدیمی بودند و 2 ردیف صندلی تک در 2 طرف اتوبوس بود که پر شده بود و بقیه کف اتوبوس نشسته بودند . چند بار در مسیر حرکت سرشماری شدیم . بیشتر از 1/5 ساعت در راه بودیم . از اضمیر گذشتیم و بالاخره در نهایت اتوبوسها توقف کردند. پیاده که شدیم ما را به صف کردند و دوباره از ما سرشماری شد. مقابلمان دیوارهایی بود بلند که وقتی چشم میکشیدی تا بالا بعد از آجر و سیمان هنوز سیم های خاردار توپی بود که کشیده بودند روی دیوارها . ظاهرا خبری از آزادی نبود و میشد به سادگی حدس زد که مقصد چند دقیقه ی دیگرمان در پشت همین دیوارهای بلند با سیمهای خاردار است . در آهنی کشویی بزرگی باز شد و به همان ترتیب وارد آنجا شدیم .در تاریکی شب چیز زیادی قابل تشخیص نبود اما محوطه ی بزرگی بود شامل چند ساختمان . همچنان رفتیم تا پای پله های یکی از ساختمانها متوقفمان کردند. چند نفر بالای پله ها ظاهرا منتظرمان بودند . پچ پچه ها بین همسفرها باز از سر گرفته شده بود. هر کس چیزی میگفت و سعی میکرد نظر خودش را بر اساس آن چیزی که اتفاق افتاده بود و میدید بگوید . من اما بهت زده بودم در واقع . نمیدانستم سرنوشت مرا به کجاها میخواهد ببرد . نه میتوانستم خوشحال باشم و نه آنچنان ناراحت . خوشحال نبودم از این جهت که درگیر جریانی شده بودم که هیچ چشم انداز روشن و تضمین شده ای در آن نمیتوانستم ببینم . اینجا کجا بود ؟ من چرا آنجا بودم ؟ چه سرنوشتی در انتظار آدمهایی مثل من که پایشان به اینجا باز میشد بود و مهم تر از همه آیا این پایان تمام تلاشی بود که کرده بودم تا به اینجا برسم و پایان زودهنگام آتیه ی روشنی بود که برای این سفر متصور بودم . و اما خوشحال از این جهت بودم که در معرض تجربه های بسیار متفاوتی قرار گرفته بودم . قرار گرفتن در این موقعیتها با تمام سردرگمی که داشتند کمی حس هیجان خوشایندی را در وجودم متبلور میکردند . خانمها و بچه ها را که در صف جداگانه ای بودند به مکان دیگری منتقل کردند . 2 نفر از ابتدا و انتهای صف شروع به سوال و جواب مجدد از همه کردند . بیشتر در مورد ملیت افراد سوال میکردند , با خشونت و واقعا بدون هیچ ملاحظه ای . به صورت رندمی هر از گاهی یک نفر را لگد یا مشتی هم میزدند . تقریبا همه به جز ذبیح خودمان را بورمایی معرفی کردیم دوباره و البته ان اشخاص هم که مطمئن بودند راست نمیگوییم به تدریج عصبانی تر میشدند و تعداد افرادی که مورد ضرب و جرح قرار میگرفتن بیشتر میشد . ذبیح در آخرین لحظات تصمیمش را عوض کرده بود . , خودش میگفت که خسته شده و ترجیح میدهد او را دیپورت کنند . همه سعی کردیم منصرفش کنیم و بالاخره هم منصرف شد و اما این انصراف کمی هم برایش گران تمام شد . نصیب من هم یک سیلی و یک مشت بود آن شب که در مقایسه با برخی دیگر از همسفرهایم خیلی جای تاسف نداشت. همان لحظه ی اول مردی که از من سوال و جواب کرد گفت تو ایرانی هستی و وقتی با جواب منفی من مواجه شد سیلی و مشت را زد و به زبان ترکی شروع به ادای جمله هایی از روی خشم کرد که البته من هیچکدامشان را متوجه نمیشدم . فقط هر لحظه منتظر فرود آمدن سیلی یا مشت دیگری بودم که خوشبختانه تکرار نشد .سرما همه را آزار میداد. تجربه ی سخت باران و سرمای شب قبل و در اختیار نداشتن لباس کافی و مناسب برای اکثریت همسفرهایم همه را در خودشان مچاله کرده بود . اکثر مسافران بیمار شده بودند .حالا دیگر به جز 2 سرباز کس دیگری آنجا نبود . بقیه ی ماموران به داخل ساختمان رفته بودند . ترجیح دادم با کسی صحبت نکنم . تقریبا زمان زیادی گذشته بود که بالاخره وارد ساختمان شدیم . از پله ها که بالا رفتیم ابتدا یک سالن بود که باید لباسها و همه ی وسایلمان را آنجا تحویل میدادیم . همه چیز را گرفتند . حتی کمربند و شالگردن را و در عوض یک دست لباس هم شکل به ما دادند . لباسها را که عوض کردیم صحنه ی مفرحی شده بود.سایز همه ی لباسها 2 ایکس لارج بود و و تقریبا به طرز مضحکی از تن اکثرمان آویزان بود . شلوارها آنقدر گشاد بود که مجبور شدم 2 طرفش را گره بزنم . هر کسی با روبرو شدن با دیگری ناخودآگاه میخندید . هر کسی به نوبت وسایل و ساک و هر چیز دیگری که داشت تحویل میداد . هم گرسنه بودیم و هم خسته . همه ی وسایل که تحویل گرفته شد دوباره به صف شدیم و به سمت راهرویی که در سمت چپ سالن بود و در انتهایش راه پله بود حرکت کردیم . طبقه ی دوم کاملا شکل و شمایل زندان داشت . به انتهای پله ها که رسیدیم 2 طرفمان درهای میله ای بود . از یک در که میگذشتی دوباره یک در میله ای دیگر بود که پای هر کدام 2 مامور بودند .از در دوم که عبور کردیم راهرویی بود دراز که در دو طرف راهرو درهای آهنی کوچکی بود با یک پنجره ی کوچک در بالایشان . در انتهای راهرو هم پنجره ای بود که به سمت بیرون باز میشد ظاهرا . کمی که در راهرو پیش رفتیم مقابل یکی از درها توقف کردیم . از اول صف یکی یکی بازرسی بدنی میشدند و و وارد انجا میشدند . هنوز چند نفر مانده به من ظاهرا ظرفیت سلول اول پر شد و ما را در سلول روبرویی جا دادند .بالاخره بازرسی بدنیم تمام شد و وارد سلول شدم .