دیگر ماندن در آنجا و در آن شرایط اصلا مقدور نبود . رفتن از آنجا هم کار ساده ای به نظر نمیرسید . خصوصا بعد از اتفاقی که افتاده بود حالا کنترل از سمت سعید و دارو دسته اش بیشتر شده بود . اوضاع خوبی نبود .در سمت چپ حفره ی شکمی ام احساس درد میکردم و تب تقریبا اکثر اوقات همراهم بود . تمام راههایی که فکر میکردم میتوانیم از آنجا خارج شویم بررسی کردم . حتی چند بار خودم را به پشت بام امارت رساندم تا شاید بشود از آنجا و از اتصال احتمالی پشت بام خانه ها کاری بکنم . اما راهی نبود ظاهرا . ورودی دیگری هم که ساختمان داشت همیشه قفل بود و تنها راهی که میتوانست باشد برای خارج شدن در اصلی بود که آن هم قفل بود و فقط در مواقعی که زنگ میخورد در باز میشد برای لحظاتی و دوباره قفل میشد . حاجی بادبادک و خاله و ذبیح و باقر و بقیه هم تقلا میکردند تا ما بتوانیم برویم . بالاخره یک روز در یکی از کوله پشتی ها لوازم خیلی ضروریمان را ریختیم و آماده شدیم و پشت یکی از دیوارهای راهروی خروجی منتظر ماندیم . بعد مدتی زنگ در به صدا آمد و پسر صاحب امارت که پسر نوجوانی بود برای باز کردن در آمد . لحظه ای که در را باز کرد دویدیم و او را به کناری زدیم و از در خارج شدیم و دویدیم . پسر سعی کرد بگیرتمان اما نتوانست . چند قدم دنبالمان دوید و با فریاد به امارت برگشت تا بقیه را مطلع کند . فرصت خوبی بود که بتوانیم تا آنجا که میشد خودمان را دور کنیم ار آنجا .به دلیل داشتن کوله پشتی سرعتمان بالا نبود و بعد چند ثانیه سعید و یکی از دیگر آدمهای کاظم را در فاصله ی نه چندان دور در حال دویدن دیدم . در نزدیک امارت بازار قدیمی سر پوشیده ای بود و بعد از آن یک میدان بود و سمت چپ خیابانی بود که اوایل آن یک مرکز پلیس بود . باید هر چه میتوانستیم سریعتر بازار را رد میکردیم و خودمان را به مرکز پلیس میرساندیم و رسیدیم . از پله های مرکز پلیس بالا رفتیم و جلوی در ورودی توقف کردیم . سعید و دوستش که رسیدند جرأت نکردند بالا بیایند و شروع کردند در همان حوالی پرسه زدن و هر از گاهی تهدید کردن . چند ساعتی همانجا ماندیم و آنها هم بودند . چند بار رفتند و در جایی کمین کردند شاید ما به تصور رفتنشان قصد رفتن کنیم . دقیقا نمیدانم چقدر طول کشید اما یادم هست که با دیدن یک تاکسی که مقابل اداره پلیس توقف کرد فریاد زدم و نگهش داشتم و سوار شدیم و حرکت کردیم . دیگر سعید را ندیدم . به تاکسی گفتم فقط از آنجا دور شود . کمی که در خیابانها بالا و پایین رفتیم ذبیح زنگ زد . از احوالمان جویا شد و گفت که اوضاع اینجا کلی ملتهب شده است و سعید که برگشته همه را را به باد فحش و بد و بیراه گرفته و بقیه هم در اعتراض دوباره با او درگیر شده اند . خاله گوشی را گرفت و با حالت مضطربی احوالمان را پرسید . خاله گفت که یک جایی که ما بلد هستیم بروید و خبر بدهید . نمیدانستم چرا اما خودمان را به جایی در نزدیکی ساحل رساندیم و به ذبیح تماس گرفتم و آدرس جایی که بودیم را دادم . یک یا دو ساعتی شاید منتظر بودیم انجا تا بالاخره در کمال تعجب خاله و همسر باقر را دیدیم که نزدیک میشوند . خیلی نگاران شدم که آنها به چه شکل خارج شده اند و آیا کسی از ادمهای کاظم در تعقیبشان هست یا نه ؟ وقتی که رسیدند خاله خاطرم را جمع کرد کسی دنبالشان نیست . ظاهرا با هماهنگی خاله همسر باقر که حامله بود شروع به داد و فریاد میکند و از درد ناله میکند و سعید هم از ترس اینکه بلایی سر او بیاید راضی میشود به اتفاق خاله برای رفتن به داروخانه یا درمانگاهی خارج شوند . من کاپشنی داشتم که در آستر آن برای روز مبادا کمی دلار پنهان کرده بودم و در آنجا به ذبیح و حاجی بادبادک و باقر گفته بودم که کمی پول در این کاپشن هست و اگر من نبودم و خیلی اضطرار بود میتوانند از داخل کوله ام بردارند و مقداری که لازم دارند استفاده کنند . از عجله و شاید عدم تمرکزی که آن روز صبح داشتم ان کاپشن را با بقیه ی لباسهایی که گذاشته بودم فراموش شده بود . همچنین کیف کوچکی از وسایل اعظم بود که مقداری وسایل شخصی منجمله چند قطعه از طلاهایش در آن بود و آن را هم جا گذاشته بودیم . بعد از رفتن ما به قول خاله برای احتیاط دوباره وسایلی که گذاشته بودیم را چک میکند که آنها را میبیند و به صرافت این می افتد تا آنها را به ما برسانند . واقعا نمیدانستم چه بگویم . بی اختیار خاله را در آغوش گرفتم و در مقابل آن همه انسانیت و صداقت تنها توانستم به گفتن چند جمله سپاسگزاری بسنده کنم . بعضی چیزها در تعریف و نقل قول نمیگنجد . در غالب جمله یا بازگویی خاطره ها نمیتوان آنها را به تصویر کشید . واژگان تنها میتوانند واقعت فیزیکی رخدادها را به تصویر بکشند و اما چنین صحنه ها و اتفاقهایی شاید بتواند روایتگر تعالی فناناپذیر چیزی به نام روح انسانیت در کالبد فناپذیر آدم باشد .
خدا خیرشون بده
مهدی
امروز که اینا رو میخونم خیلی زیاد دلم برای هردوتون تنگ میشه
کاش میتونستم ذره ای مرهمی برای دردت باشم