از خانه خبری نداشتم و میدانستم بدتر از آن بی خبری آنها از وضعیت ماست . شب را تا دیروقت بیدار بودیم . صبح با صدای جوان ترک بیدار شدیم . دوباره برنامه ی عادی شروع شده بود . سفارش چیزهایی برای خوردن و برای نظافت و شاید هم برای سرگرمی و ایجاد یک تنوع کوچک . همان روز بود که به گمانم ... را آوردند . پسر افغانی که بین رانش پاره شده بود . در سلول ما نبود اما خبرش امد که مرخص شده و برگشته . هنوز به سختی راه میرفت و ابراز ناراحتی میکرد . میگفت در بیمارستان با او خوب برخورد کرده اند . تا آنجایی که پای پلیس و مسئولین زندان به میان نبوده را راضی بود. بعدها که با هم تنها بودیم با حالتی عجیب گفت که در بیمارستان عاشق هم شده . در همان چند روز محدودی که بالاجبار بستری بوده ظاهرا دلش برای خانم پرستار یا کسی با چنین سمتی که هر روز به او سر میزده پر میزند . زبانش را نمیفهمیده و حتی به گفته ی خودش از عجله و کار زیاد به او نگاه هم نمیکرده است . فقط کنترل اوضاع عمومی و کارهای معمولی که باید انجام میشده . اما میگفت همان روز اول که آن خانم را دیده به دلش نشسته . با حرارت و گاهی حالتی کمی آغشته به حس گناه در مورد دقایقی که پیشش بوده صحبت میکرد . آنقدر برافروخته میشد که گویی همان دقایق اندک تمام حجم 24 ساعت شبانه روزرا برایش پر میکردند . از چیزهای زیادی صحبت کرد . از اینکه همیشه سر یک ساعت مشخص می آمده , از اینکه با نگرانی گزارش پرونده اش را میخوانده , از اینکه بانداژش را به ارامی عوض میکرده تا او احساس درد نکند و از اینکه برای یک یا 2 باری که به او نگاه کرده نگاهش مهربان بوده . نگاهش مهربان بوده ... و من فکر میکنم همین کفایت میکرد تا به دلش بنشیند . تا فکر کند که عاشقش شده . تا فکر کند حتی میخواهد ترکیه بماند و کار کند تا او را همیشه ببیند . چندین بار .. راجع به تمام اینها صحبت کرد .
سلام
وبلاگ خوبی دارین.
خواستی تبادل لینک کنی خبرم کنم.
عنوان:وب مانی
لینک:http://www.PersianXchange.ir/
خدارو شکر مهدی جان بالاخره نشستی بقیشو نوشتی .کم کم میخواستم دخیلی بشم اینجا .تا شاید حاجت روا شم زودتر