-
23
یکشنبه 13 اسفندماه سال 1391 12:16
پلیسها آمدند. کابوسی که چندیدن و چند روز در ترکیه همراهمان بود داشت به واقعیت میرسید. با تمام آن چیزهایی که از عواقب دستگیر شدن توسط پلیس ترکیه شنیده بودم و دیپورت شدن شنیده بودم یک لحظه فکر به اینکه چه عاقبتی در انتظارمان خواهد بود اندامم را به لرزه در آورد. در قسمتهای گذشته در خصوص شرایط و عواقب و راههایی که پلیس...
-
22
دوشنبه 7 اسفندماه سال 1391 14:07
حالا که کمی از هیجان و استرس اولیه گذشته بود کم کم سرما را بیشتر احساس میکردیم و این زمانی بسیار آزار دهنده تر شد که باران شروع به باریدن کرد.تقریبا هیچ کدام از مسافرانی که آنجا حضور داشتند تدبیری برای باران نیندیشیده بودند. واقعا نمیتوانم شرایط بقرنج آن شب را در قالب جمله بیان کنم. سرمایی که بی پروا و دریده وار تا...
-
21
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1391 03:28
دوباره به اتوبان برگشتیم در خلاف جهت مسیر اضمیر میرفتیم. مدت زیادی نگذشته بود که مجددا وارد یک فرعی شدیم و پس از مدت کوتاهی ون توقف کرد.راننده با حراس در کشویی را باز کرد و اشاره به پیاده شدن کرد. هوا تاریک بود و سرد. وضعیت اسفناک و مضحکی بود لحظه ی پیاده شدن. همه عجله داشتند و در عین حال امکان نداشت که پایت را جایی...
-
20
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 01:52
نه برای نهار توقف کردیم و نه برای دستشویی و نه حتی برای عوض کردن اوضاع دوقلوها.راننده پاسخ هر اعتراضی را با صدای بلند و ناسزا میداد و متعاقب آن سعید شروع به پرخاش و تهدید میکرد که با کلت کمری حساب هر کس که بخواهد زبان درازی کند را میرسد. آنقدر امیدواری ترک ترکیه و رسیدن به مقصد برای همه بزرگ و هیجان انگیز بود که کسی...
-
19
شنبه 28 بهمنماه سال 1391 18:58
کمی شرایط عوض شده بود.شلوغی زیاد کمی ازاز دهنده بود و عملا تحمل شرایط بلاتکلیف آنجا را مشکل تر میکرد.فضا و امکان کافی و مناسب برای استراحت نبود و اختلاف سلیقه ها در مورد مسایل مختلف گاها باعث ایجاد تشنجهای گذرا و یا جدی میشد. شرایط تغذیه اصلا خوب نبود.با اینکه تعداد زیادی افراد جدید به ما پیوسته بودند عملا جیره ی...
-
١٨
سهشنبه 5 دیماه سال 1391 22:37
سه خانواده بودند با ١٨ نفر جمعیت. ظاهرا هر سه خانواده با هم خویشاوند یا آشنا بودند. سن ترینشان که حاجی قیوم نامیده میشد پنجاه و اندی سن داشت و به همراه ٣ دختر و ٢ پسرش بود. مردی بود درشت اندام با سبیل و لهجه و پوشش کاملا ایرانی. ظاهرا ٢ تا از این خانواده ها مدتهای بسیاری را در ایران و در کرمان گذرانده بودند به نحوی که...
-
17
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1391 03:53
روزها به تماشای تلویزیون و صحبتهای ذبیح و حاجی و خاطرات سفر و مشکلاتشان در ایران میگذشت. اجازه بیرون رفتن نداشتیم. کاظم و سعید و رحیم هم شبها بر میگشتند و همانجا میخوابیدند. ظاهرا چند خانه دیگر هم در اجاره داشتند که در هر کدامشان به همین ترتیب با چندین مهاجر با ملیتهای اغلب افغانی پر شده بود. وضعیت تغذیه اصلا خوب...
-
١٦
جمعه 17 آذرماه سال 1391 06:05
٤- روش سوم از طریق پرواز بود. معمولا قاچاقچیان پاسپورت و کارت شناسایی افرادی که ساکن یک کشور اروپایی بودند را میخریدند و مسافرانی که شباهت نسبی با صاحب پاسپورت داشت را از این طریق میفرستادند. فرد مورد نظر را از طریق گریم تا جای ممکن به شکل عکس صاحب پاسپورت در می آورند . گاهی اوقات هم توسط پاسپورت یا ویزای تقلبی و عکس...
-
١٥
سهشنبه 7 آذرماه سال 1391 02:07
٣ روز آنجا ماندیم . اصلا شرایط خوبی نبود. علاوه بر تمام مسائل ، حالا دغدغه ی دستگیر توسط پلیس هم پیش آمده بود. تا اون وقت این فقط یک تصور بود امااز حالا یک واقعیت بود که به چشم دیده بودیم. صاحبخانه از مصرف کوتونهایش مطلع شده بود و روز بعد اعتراض شدیدی کرد و بالاخره با پرداخت مبلغی پول مشکل فیصله یافت. این به معنای آن...
-
14
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 03:46
نیمه های شب از سرما و صدای در بیدار شدم. یکی از دو مرد میانسال که بیرون رفته بود با یک بغل کوته( سرگین فشرده گاو) برگشت . همه لولیده بودند توی هم . با مشقت توی تاریکی خودشو رسوند به بخاری کوچک گوشه اتاق. هوا به طرز آزار دهنده ای سرد بود. چند تکه از کوته ها رو انداخت داخل بخاری. یک ورق کاغذ رو مچاله کرد و آتیش زد و...
-
13
دوشنبه 23 مردادماه سال 1391 13:33
دیگه بچه هارو نمیشد کنترل کرد. دادشون در اومده بود از گرسنگی. کاری نمیشد کرد. هر چی بود توی کوله ها کم کم خورده بودیم و حالا فقط باید صبر میکردیم. خانم میانسال خوابیده بود. ٢ تا دخترش با خانم قیوم صحبت میکردن و صدای موسیقی همچنان توی ماشین موج میزد. مدتی بود که ایستاده بودیم. توی دامنه یک کوه بود. هوا هنوز روشن بود....
-
12
یکشنبه 22 مردادماه سال 1391 21:14
نمیدونم چقدر توی راه بودیم. تلفنم چند بار زنگ زد و صدایی از اون ور خط نمیومد. یه رابطی از ایران زنگ زد و گفت یه آشنایی هست نزدیک وان که باهاتون تماس میگیره. دوباره که تلفن زنگ زد میدونستم کیه. ترکی صحبت میکرد. گوشی رو دادم به مردی که کمی فارسی بلد بود . صحبتش که تموم شد گفت که نمیتونین کسی رو ببینین. اون موقع منظورشو...
-
یک داستان ناتمام
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1390 16:36
یه داستان ناتمام... مردی که گرده های بزرگی داشت گرده هاش خیلی بزرگ بود.توی یک باغ زندگی میکرد.یه باغ پر از میوه های جور واجور.ظاهرا یه دنگی از باغ به اسمش بود ولی تا جایی که یاد میداد از اون باغ فقط امر و نهی ملوک خانوم و شنیده بود و حمالی کارا و درد همون گرده های بزرگ.یه عده میگفتن که گرده هاش نظر کردست و یه جورایی...
-
11
شنبه 24 دیماه سال 1390 13:30
خوانواده جدید هنوز مضطرب بودند و حق هم داشتند البته.این راهی نبود که بشه روی یه ساعت بعدش هم حساب کرد.زیاد شده بودند خانواده هایی که وارد ترکیه شده بودند و به یک دلیلی از هم جدا شده بودند و سرنوشتشون سیاه شده بود.مخصوصا زنها .شده بود زن و شوهرهایی که آمده بودند و قاچاقچیها عمدا مرد و رد کرده بودند رفته بود و زن تنها...
-
10
دوشنبه 19 دیماه سال 1390 20:22
آخر شب بود که خانومها و بچه ها برگشتند.گفتند همینجا راحت تر هستند.زن مسن هم آمد همراهشون.2 تا پتو آورده بود و کمی سرگین گاو تپوند توی بخاری و آتیشش زد.بخاری کم کم گر گرفت و شعلش زیاد شد.برای مدتی گرمای مطبوعی پخش شد توی اطاق.دراز کشیده بودیم.بچه ها وسط بودند که پتو کشیده نشه از روشون.ما کیسه خابو باز کرده بودیم و به...
-
9
شنبه 17 دیماه سال 1390 22:28
کمی که رفتیم پای یک تپه ی کوچیک 2 تا خونه دیده میشد .یکیشون کمی تازه سازتر و اون یکی قدیمی و کهنه بود.مطمئن بودم که ون همونجا نگه میداره.پیاده شدیم.یک زن مسن ظاهرا منتظرمون ایستاده بود.ساختمونی که خودشون زندگی میکردند هم سطح زمین بود و ساختمونی که مارو اونجا بردند چند تا پله داشت.از پله ها که بالا میرفتی یک در روبروت...
-
8
جمعه 16 دیماه سال 1390 13:54
رفتم نشستم یه گوشهای و سرم و تکیه دادم به دیوار.تلاش نکردم بخوابم،ذهنم درگیر چیز ا یی بود که گذشته بود و چیزایی که پیش رومون بود.بچه های خانم افغانی هر از چند گاهی یه صدایی میدادند و دوباره میخوابیدند.سات 5/8 بود که ۲ نفر آمدند.هر دو ترک ترکیه بودند.چند تا پاسپورت دستشون بود.کمی حرف زدند که تقریبا فکر میکنم هیچ...
-
7
دوشنبه 31 مردادماه سال 1390 16:14
داخل ون ۲ ردیف ۲ تایی سندلی سمت چپ بود و ۲ تا صندلی تکی سمت راست.صندلیهای دیگرو برداشته بودند.ظرفیت ون برای ۹ نفر بود اما ما چیزی حدود ۲۰ نفر سوار بودیم.چند نفر از خانمها نشسته بودند روی صندلیها و بقیه با حالت خیلی اسفباری فرو رفته بودند داخل هم(البته باید بگم که بعدها فهمیدم این وضعیت در این مسیر نرمال و طبیعی...
-
6
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 16:17
تقریبا نیم ساعتی اونجا موندیم.توی این فاصله چند نفر دیگه هم به ما اضافه شدن و مجموعاً ۳۰ یا ۳۵ نفری میشدیم.فقط یک نفر از قاچاق چیها اونجا مونده بود و بقیه رفته بودند.هیچ حرفی ر د و بدل نمیشد.هممون نشسته بودیم و منتظر.بعد از نیم ساعت آمدن و گفتند آهسته حرکت کنیم.۳ نفر از قاچاقچیها با ما بودن.اول خانوادهها و کسایی...
-
5
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1390 05:05
جادهای که منتهی میشد به گمرک یک جاده دو بانده بود شبیه بلوار که وسطش ستونهای چراغ برق روشن بود.آخر جاده ی فرعی که راننده میخواست بپیچه تو این بلوار(که تقریبا بیشتر از ۵۰۰ متر فاصله تا گمرک نداشت) ایستاد و ماشینو خاموش کرد.تلفنش هی زنگ میزد و به ترکی یا کردی حرف میزد و هر دفعه عصبانی گوشی رو قطع میکرد و به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 مردادماه سال 1390 19:12
اون لحظه نمیدونستم منظورش از گمرک چیه و چه چیزی در انتظارمونِ .همون جور که گفتم راه هایی که میشد از اون منطقه از مرز غیر قانونی رفت به ترکیه زیاد بودن و همشون هم با پای پیاده بود.فقط تفاوتشون در طول راه و میزان خطرش بود.بعدها که رسیدیم ترکیه و با مسافرهای دیگهای که این راه و آمده بودن صحبت کردم بخش خیلی زیادیشون...
-
3
سهشنبه 25 مردادماه سال 1390 19:12
سوز سردی زد به صورتم.بند کلاه کاپشنمو محکمتر بستم زیر گلوم و رفتم تا کمی دورتر از خونهٔ ابراهیم(هرچند که گفته بود بیرون رفتن از خونه خطرناکه ولی میخواستم چیزهای دربرمو ببینم).خونش روی یک بلندی بود ظاهراً چون میشد تک تک چراغهایی رو دورتر از اینجا ببینم.روستاشون خیلی کوچیک بود.هرچند اون موقع شب کسی بیدار نبود و...
-
2
سهشنبه 25 مردادماه سال 1390 19:10
وقتی که در بسته شد و به خودمون آمدیم اوضاع اصلا خوب نبود.چند نفر از مسافرا مجروح شده بودن و یکیشون که یک پسر ۱۶ یا ۱۷ ساله بود به طرز اسفباری دستش شکسته بود.ظاهراً تو همون تکونهای اول که ناغافل هممون رفتیم بالا با شدت خورده بود کاف ماشین و دستش شکسته بود.اصلا صحنه خوبی نبود .فقط آهسته ناله میکرد و اشک میریخت و...
-
1
سهشنبه 25 مردادماه سال 1390 19:08
سات ۶ بابا زنگ زد.لباس پوشیدم و رفتیم مزار.هی حرفای تیکه تیکه میزد."اینجارو ببین،چیزی که یادتون نرفته؟،اونایی که هماهنگ کردین آدمای مطمئنی هستن؟،حمد و قلهو والّله بخون،..."یک ساعتی طول کشید.آمدیم خونه.همه بودن.یه سر رفتم دفتر و آخرین حرفارو با صالحه زدم و کارهایی که باید بعد از رفتنمون انجام میشد و دوباره...
-
ارغوان
شنبه 18 تیرماه سال 1390 21:38
سرما خورده بودم.شب قبل حسابی تب کرده بودم و تا صبح چشم روی هم نذاشته بودم.نمیتونستم مغزمو از تمام اتفاقهایی که ممکن بود سرمون بیاد خالی کنم.تو این مدتی که داشتم پرس و جو میکردم در مورد راههای رفتن و شرایطش کلا چیزای خوبی دستگیرم نمیشد.توی اینترنت دائم اخبار منفی بود در مورد مهاجرت و مهاجرا.چه کسایی که توی...
-
باید بروم که خواب دریا دیدم ....
شنبه 18 تیرماه سال 1390 21:36
نتونستم تو چشمای بابا نگاه کنم.وقتی همدیگرو بغل کردیم فقط گفت خدا پشت و پناهت پسرم.میتونستم بفهمم چی داره میگذره تو دلش.دستمو گرفته بود و فشار میداد.یک لحظه که تو چشمش نگاه کردم با خودم گفتم که نمیرم.اصلا مهم نیست.هرچی میخواد بشه.نمیتونم ازشون جدا بشم.از این پیرمرد ۶۰ ساله که پدرم بود،از کسی که کنارش بود و تو...
-
برگشتم
دوشنبه 6 تیرماه سال 1390 18:13
گاهی وقتا با خودم میگم که چرا میخوام این چیزارو بنویسم.چرا میخوام یادم بیاد تمام این چیزایی که یه روزی اتفاق افتاده و حالا تموم شده.چرا میخوام یک نفر اینارو بخونه و بهم یه چیزی بگه.یه چیزی که نمیدونم چیه.نمیدونم چرا.اما اینا مهم نیست. دوباره راه افتادیم.یه راه آسفالت بود با چند تا پیچ.تقریبا بیشتره ساختموناش شبیه...
-
تنفس
چهارشنبه 25 خردادماه سال 1390 08:41
خاموشی تقوای ما نیست سکوت ِ آب میتواند خشکی باشد و فریاد ِ عطش سکوت ِ گندم میتواند گرسنهگی باشد و غریو ِ پیروزمند ِ قحط همچنان که سکوت ِ آفتاب ظلمات است ــ اما سکوت ِ آدمی فقدان ِ جهان و خداست غریو را تصویر کن عصر ِ مرا در منحنی تازیانه به نیشخط ِ رنج همسایهی مرا بیگانه با امید و خدا و حرمت ِ ما را که به دینار...
-
برف
جمعه 20 خردادماه سال 1390 00:21
اون تیکه از زمین که سایهٔ دیوارِ بلند زندان همیشه روش بود یخ زده بود.برفایی بود که چند روز پیش باریده بود و حالا یخ کرده بود.جاهایی که آفتاب میخورد یخ نداشت.اما سرد بود.انگار که سرمای یخای چند روز پیش هنوز تو حافظه شون مونده بود .خاطرهای تازه و سرد.پاتو که میذاشتی روی زمین انگار که یک چیزی رّد میشد از پوستت و خودشو...
-
بازجویی۳
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1390 17:01
بعد از نمیدونم چقدر برگشتند . ۲ نفر بودند . آقای اتاق بغلی هم آمد . پچ پچ میکردند . انگار که بدشون نمیومد منم بشنوم چی میگن . " بنویس منافقه ببندش بره دنبال کارش . سابقه هم که داره پدرسگ ..." اینو گفت و دوید به طرفم . از صدای نزدیک شدن قدم هاش و لحن گفتن کلمه پدرسگ مطمئن شدم چی در انتظارمه . سرمو گرفتم...