روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

ارغوان

سرما خورده بودم.شب قبل حسابی‌ تب کرده بودم و تا صبح چشم روی هم نذاشته بودم.نمیتونستم مغزمو از تمام اتفاق‌هایی که ممکن بود سرمون بیاد خالی‌ کنم.تو این مدتی‌ که داشتم پرس و جو می‌کردم در مورد راه‌های رفتن و شرایطش کلا چیزای خوبی‌ دستگیرم نمی‌شد.توی اینترنت دائم اخبار منفی‌ بود در مورد مهاجرت و مهاجرا.چه کسایی‌ که توی راه بودن و چه کسایی‌ که رسیده بودن به مقصد.چیزایی‌ که میخوندم یا در موردشون بهم میگفتن هیچ کدومشون امیدوار کننده یا دلگرم کننده نبود و امشب آخرین شبی بود که باید به خودم می‌گفتم آره یا نه.خیلی‌ چیزا بودن که میتونستن آزارم بدن و آزارم میدادن.خونم که حالا خالی‌ خالی‌ بود و فقط یک فرش بود وسط سالن که خوابیده بودیم روش.اسباب‌هایی‌ که تموم شده بودن و خونه‌ای که فردا تموم میشد.خونه‌ای که اسون نبود گرفتنش برام.خونه‌ای که ۱۰ سال هر روز و هر شب تنها جایی‌ بود که واقعا آرومم میکرد.خونه‌ای که خیلی‌ ایام و توش سپری کرده بودم.روزهای خیلی‌ خوب کنار دوستام و کسایی‌ که دوستشون داشتم و روزهایی که حتا الان هم دیگه دلم نمیخواد به خاطر بیارمشون.صدای هق هقه آروم ارغوان که از همون نزدیکیها میومد .فکر تمام چیزایی‌ که داشتم میذاشتم و میرفتم.تمام چیزایی‌ که همشون برام مهم بودن.فکر فردا و لحظه‌ای که می‌خوام از همشون جدا بشم.حس عجیبی‌ بود.یجور رفتن تو یه تعلیق ناگهانی.چیزی که هنوزم کم و بیش ادامه داره واسم.

باید بروم که خواب دریا دیدم ....

نتونستم تو چشمای بابا نگاه کنم.وقتی‌ همدیگرو بغل کردیم فقط گفت خدا پشت و پناهت پسرم.می‌تونستم بفهمم چی‌ داره میگذره تو دلش.دستمو گرفته بود و فشار میداد.یک لحظه که تو چشمش نگاه کردم با خودم گفتم که نمیرم.اصلا مهم نیست.هرچی‌ می‌خواد بشه.نمیتونم ازشون جدا بشم.از این پیرمرد ۶۰ ساله که پدرم بود،از کسی‌ که کنارش بود و تو چشمش همونی بود که هی‌ منو مطمئن میکرد که نباید برم.ندا و مسعود و ۲ تا بچه‌هاشون هستی‌ و هیوا که همشون اونجا بودن.از ۲ هفتهٔ پیش بارها این فکرو با خودم کردم.که نباید برم یا نمیتونم برم.اما هر بار یه جوری خودمو راضی‌ کردم که این یه راهیه که باید بری.اصلا نمیدونم چرا ولی‌ حس میکردمش.ندا چیزی نمیگفت.فقط ایستاده بود و نگاه میکرد.مثل بابا.مسعود مثل همیشه از همه خود دار تر بود.سعی‌ میکرد با شوخی‌ فضارو کنترل کنه.منم جوابشو میدادم.مطمئن بودم اگه خودمو ول بدم و این بغض لعنتی رو بشکونم دیگه نمیرم.می‌خندیدم و مسخره بازی می‌کردم و اشک می‌ریختم تو دلم.از تقریبا یه ماه پیش که مطمئن شده بودیم که باید بریم دیگه همه چی‌ فرق کرده بود.خیلی‌ چیزا بود که باید تکلیفشون روشن میشد.آموزشگاه،دانشگاه،خونه،ماشین،این راه لعنتی که اصلا نمیدونستیم چیه و چه جوریه و چکار باید بکنیم و مهمتر از همه تمام اون چیزایی که شامل بابا و ندا و هادی و شیوا و مهران و ارغوان و هاج خانوم و مسعود و ادریس و هستی‌ و هیوا و همه و همه بودن.تو ۲ ماه نمی‌شد همهٔ اینارو رتخ و فتخ کرد یا لا اقل زمان کمی‌ بود.قرار بود با حجت و نرگس بریم تهران و از اونجا با هادی بریم تا مقصد نهایی.دوست خیلی‌ خوبیه حجت.همیشه می‌تونستم و می‌تونم روی بودنش حساب کنم و همچنین نرگس.حجت خیلی‌ خسته بود.مستقیم از بانک آمده بود اونجایی که قرار گذشته بودیم.از قیافش و اوضاش کاملا معلوم بود که رمقی نداره.اما با تمام اینا خودشو سر حال نشون میداد.ما صبح از تربتِ جام راه افتادیم.ساعت ۱۰ بود تقریبا که با ماشین مسعود و به همراه بابا و ندا و مسعود و بچه‌ها راه افتادیم به سمت مشهد.

برگشتم

گاهی وقتا با خودم میگم که چرا می‌خوام این چیزارو بنویسم.چرا می‌خوام یادم بیاد تمام این چیزایی که یه روزی اتفاق افتاده و حالا تموم شده.چرا می‌خوام یک نفر اینارو بخونه و بهم یه چیزی بگه.یه چیزی که نمیدونم چیه.نمیدونم چرا.اما اینا مهم نیست.

دوباره راه افتادیم.یه راه آسفالت بود با چند تا پیچ.تقریبا بیشتره ساختموناش شبیه هم بود.همشون شبیه ساختمانی بود که سلول من توش بود.مطمئن بودم که تو هر کدوم از این ساختمونا کلی‌ سلوله ۱*۱/۵ متری هست و تو هر کدوم یه آدمی‌ نشسته یا خوابیده یا داره دیوونه می‌شه. یک ربع تقریبا رفتیم تا رسیدیم .واستادیم جلوی یک ساختمون یک طبقه.آجر سه‌ سانت بود .در ورودیش جلوی ساختمون بود که وصل میشد به یک ساختمان دیگه.واستادیم.۲ نفر رفتن تو و ۲ نفر دیگه موندن پیشمون.چند دقیقه که گذشت نفر اول صف‌‌ رفت تو.یکی‌ یکی‌ میرفتن و بعد از ۱۰ یا ۱۵ دقیقه برمیگشتن و می‌‌ایستادن یه گوشه دیگه. به صف‌‌ و به ترتیب.نمیدونستم چه خبره ولی‌ از قیافهٔ اونایی که بر میگشتن معلوم بود که اتفاق ناجوری منتظرمون نیست.بالاخره نوبتم شد.سربازی که جلوی در بود اشاره کرد که برم تو. یه اتاق کوچیک ورودی بود و بعدش یه اتاق بزرگ شبیه سالن. دیوارش گچ بود و سیاه از رد انگشت. ته اتاق گوشهٔ سمت چپ یه نفر ایستاده بود کنار یه دستگاهی که اول باید میرفتم اونجا ظاهراً.دستمو گرفت و فشار داد روی یه چیزی شبیه استمپ.بعد یکی‌ یکی‌ انگشتامو فشار داد روی یه کاغذ A4 که جدولبندی شده بود. انگار هر کدوم از خونه هاش مال یکی‌ از انگشتام بود. همهٔ انگشتام و کف دستمو اثر گرفت.تموم که شد دوباره همین کارو روی یک صفحهٔ شیشه‌ای انجام داد. هر کدوم از انگشتامو که فشار میداد روی شیشه اثرش میومد روی یک صفحهٔ کمپیوتر که اونجا بود و سیو میشد. آخر کار هم یه دستمال پارچه‌ای داد که دستمو پاک کنم.اینقد سیاه بود دستمال که وقتی‌ کشیدم رو دستم  تقریبا همه جای دستم سیاه سیاه شد.نشستم روی یک صندلی‌ گوشهٔ دیگه اتاق.یک مردی که نصف سرش کچل بود یه پلاک انداخت تو گردنم که روش یه شماره نوشته بود.یاد عکسای زندانیایی افتادم که تو کتابا دیده بودم.چند تا عکس از روبرو و چند تا هم از نیم رخ گرفت از من و بعدش گفت که تمومم.بلند شدم که برم بیرون.تازه گرم شده بودم.می‌خواستم هر جور شده یک کم دیگه معطل کنم.به دستم نگاه کردم.سیاه سیاه بود.مثل دیوار.رفتم کنار دیوار و  کشیدمشون یه تیکه از دیوار که هنوز یه کم جا داشت که سیاه بشه.۲ تا دستمو کشیدم به دیوار و نگاه کردم به اون همه رده انگشت و سیاهی که حتما اونهمه آدم قبل من آمدن و انگشت نگاری شدن و عکس گرفتن ازشون و بعدش کشیدن دستشونو به این دیوار و حالا جاش مونده. آمدم بیرون.سوز سردی بود.رفتم آخر صف کسایی‌ که کارشون تموم شده بود و منتظر بودند.سرباز جلوی در به نفر بعدی اشاره کرد که بره تو.