روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

13

دیگه بچه هارو نمیشد کنترل کرد. دادشون در اومده بود از گرسنگی. کاری نمیشد کرد. هر چی بود توی کوله ها کم کم خورده بودیم و حالا فقط باید صبر میکردیم. خانم میانسال خوابیده بود. ٢ تا دخترش با خانم قیوم صحبت میکردن و صدای موسیقی همچنان توی ماشین موج میزد. مدتی بود که ایستاده بودیم. توی دامنه یک کوه بود. هوا هنوز روشن بود. منطقه ی زیاد سرسبزی نبود اما طبیعت زیبایی داشت. دورتر یک گله ی گوسفند داشتند به آرامی حرکت میکردند. سه نفر ترک رفته بودند بیرون و نشسته بودند روی یک سنگ و سیگار میکشیدند. پیرمردی که کمی فارسی بلد بود عصبی نشون میداد . میگفت قبل تاریکی هوا باید به یک جایی برسیم. امن نیست. ظاهرا گروههایی بودند که بدشون نمیومد همچین طعمه ی حاظر و آماده ای رو بقاپن. بعضیهاشون کردهای مصلح ساکن همون دو رو بر بودند که بیشتر قصدشون گرفتن دارایی مسافرها بود و اگر هم مقدور بود احتمالا آزارهای دیگه و عده ی دیگشون افراد گروههای دیگر قاچاقچی بودند که هم برای گرفتن دارایی مسافرها و هم برای ضربه زدن و بد نام کردن اون گروهی که مسئولیت اون چند تا مسافر رو قبول کرده بود هر کاری حاظر بودند انجام بدن. اوضاء عجیبی بود. هوا تاریک و روشن بود که بالاخره راه افتادیم. بیشتر راه رو با چراغ خاموش میرفتیم. ماشین زیاد تکون میخورد. صدای موسیقی قطع شده بود. خانم میانسال بیدار شده بود. اعظم دفترچه شو درآورده بود و یادداشت میکرد. کسی حرف نمیزد. به جز صدای موتور ماشین و سنگهای کوچیک و بزرگی که هر از چند گاهی به کف ماشین میخورد و تاریکی صدای دیگه ای نبود. سایه کوهها و تپه هایی که یکی یکی ازشون عبور میکردیم رو میشد تشخیص داد. تلفن ترکها دیگه زنگ نمیخورد . همشون پشت سر هم سیگار میکشیدند. مدتی از تاریکی هوا گذشته بود که به جاده رسیدیم. سرعت ماشین بیشتر شد . تابلوهای کنار جاده ٩٠ کیلومتر تا وان رو نشون میدادند. کوله هارو مجبور بودیم هی جابجا کنیم روی پاهامون. کمی سنگین تر به نظر میرسیدند حالا. عد از تابلوی ١٥ کیلومتری تا وان ماشین پیچید. ظاهرا حومه ی وان بود اون اطراف. محله های جالبی نبود. کاملا معلوم بود که طبقه ی فقیری اونجا زندگی میکردند.دوباره زنگهای تلفن شروع شد.  مدتی رو توی خیابونها دور زدیم و بالاخره جلوی یک کوچه ی باریک ایستادیم. مرد مسن اشاره کرد که پیاده نشیم. سایه مردی نزدیک شد. در رو باز کرد و نگاهی به داخل انداخت و گفت که پیاده بشیم . لاغر اندام بودبا صورت استخوانی کشیده . هوا سرد بود. یک طرف دیوار خانه بود و طرف دیگه حصار چوبی. از حصار چوبی وارد شدیم و روبرمون یک خونه با بلوکه های سیمانی بزرگ پیدا شد. حصار چوبی از کنار خانه ادامه داشت و کمی جلوتر یک اتاقک کوچیک که انبار چوب بود و جلوتر یک چهاردیواری بزرگتر که قبلا آغول بود و ما اونجا ساکن شدیم رو دور میزد و بر میگشت . ساکنین منزل یک پسر جوان به همراه مادر و خواهرش بودند. مردی که همراهیمان میکرد از آدهای گروه بود ظاهرا که با صاحب اون خانه هماهنگ کرده بود برای اسکان ما. وارد چهار دیواری بزرگ که شدیم چند نفر دیگه هم اونجا نشسته بودند. ٢ نفر مرد میانسال و تقریبا مرتب و چند تا جوانهای پاکستانی و پسر شیرازی که توی اولین اقامتگاهمون دیده بومش. وارد که شدیم خانم میانسال و ٢ دو دخترش از خوشحالی فریاد کشیدند. خوشبختانه مابقی خانواده آنجا بودند. کوله ها را گوشه ای گذاشتیم. روی زمین اصلا قابل نشتن نبود. چراغ بسیار کم رمقی روشن بود. یک عده خوابیده بودند و یک عده دیگه که از روی کنجکاوی بلند شده بودند تا مسافران جدید رو ورانداز کنند دوباره خوابیدند. با پسر شیرازی کی خوش و بش کردم و او هم خوابید. ٢ مرد میانسال که ظاهرا منتظر بودند حرفم تموم بشه در صحبت رو باز کردند و با حالت محترمانه ای از هممون به خاطر اون چیزی که اونا حمایت از خانوادشون میگفتن تشکر کردند. حس خوبی بو هر چند نمیدونستم دقیقا برای چه نوع حمایتی. در مدت بسیار کوتاهی صحبتها گرم شد و هر کسی از جریانهایی که تا به اونجا از سر گذرونده بود حرف میزد. احوالات خانم میانسال کاملا دگرگون شده بود و با شعف زیادی حکایت بعد از جداییشونو برای بقیه ی خانواده تعریف میکرد. مردی لاغر اندام وارد شد و به هر کدوم از تازه واردها یک تیکه نون داد و یک کاسه ماست هم گذاشت وسط. بعد دری که گوشه ی اتاق بود را باز کرد و به خانواده ها اشاره کرد که برن اون تو. یک اتاقک کوچکتر اما تمیزتر بود. از سرگین و این چیزا کفش خبری نبود. هر خانواده ای یک گوشه ای مستقر شدند. بچه ها بلافاصله خوابیدند و ما کمی که جابجا شدیم دوباره سر صحبت باز شد . هوا سرد بود. دیوارهای بلوکه ای سوراخهای بزرگی داشت که دائم هوای سرد داخل میشد از آنها. خیلی دیر وقت بود که هر کسی همانجایی که نسته بود خوابید. 

12

نمیدونم چقدر توی راه بودیم. تلفنم چند بار زنگ زد و صدایی از اون ور خط نمیومد. یه رابطی از ایران زنگ زد و گفت یه آشنایی هست نزدیک وان که باهاتون تماس میگیره. دوباره که تلفن زنگ زد میدونستم کیه. ترکی صحبت میکرد. گوشی رو دادم به مردی که کمی فارسی بلد بود . صحبتش که تموم شد گفت که نمیتونین کسی رو ببینین. اون موقع منظورشو نفهمیدم اما بعدا متوجه شدم که اینا برای امنیت کارشون اصلا جایی رو که میرم و مکانشونو و کلا برنامشونو به کسی نمیگن و این خیلی دور از ذهن هم نبود. خوابم برد. هر از چند گاهی از تکون ماشین و سر صدای بچه ها یا حرف زدن ترکها با موبایل بیدار میشدم اما خسته تر از اون بودم که بیدار بمونم . همه تقریبا خوابیده بودن. آفتاب نزدیک ظهر که تابیده بود توی ون انگار یخ هممون رو باز کرده بود. امیدوار بودم به این زودی جایی نایستیم و هر چه میتونیم بریم جلو. از تکونهای ماشین کم شده بود که بیدار شدم. توی یه شهر کوچیک بودیم ظاهرا. خیابون ورودیش یه کم شیب داشت . دور و برش درخت بود و تک و توک خونه های با سقف شیرونی. از دور نمای شهر نشون میداد که شهر بزرگی نیست. ترکها سه نفری به شور نشسته بودن و داشتن ظاهرا تصمیم میگرفتن. میشد حدس زد که همینجا اطراق میکنیم. به اولین میدون که رسیدیم یه بازار روز بود ظاهرا اطرافش که کم کم داشتن جمع میکردن بساطشونو جماعت. به راننده گفتم اگه میشه نگه داره یه چیزی بگیریم واسه خوردن. سرشو به نشانه منفی تکون داد. دیگه اسرار نکردم. دور میدون یه سه راهی بود که یکیش میرفت پایین به سمت باغها و مزرعه ها ظاهرا و ٢ تا راه دیگش همچنان سر بالایی داشت. یک گوشه ی میدون یه ماشین نظامی ایستاده بود با چند تا سرباز دوروبرش. ظاهرا چیز غیر طبیعیی نبود. چون ترکها با دیدنشون هیچ واکنش خاصی نشون ندادن. توی مناطق کرد نشین ترکیه همیشه ارتش و نیروی مسلح ترکیه برای کنترل اعتراضهای پراکنده و البته همیشگی کردها به حالت آماده باش بود. ماشین پیچید توی خیابون سرازیری و کمی که از میدون فاصله گرفت صدای خرخر موتور ماشین قطع شد و ایستاد. بچه ها و خانم قیوم بیدار شده بودند اما خود قیوم هنوز خواب بود. خانم میانسال جدید هم از اول راه همچنان مضطرب و بیدار بود. نمیتونستم هیچ سوالی ازشون بکنم. نه حوصله پانتومیم بازی کردن داشتم تا حرفمو بفهمونم بهشون و نه خیلی برام مهم بود که میخوایم اینجا واستیم یا نه. صدای بچه ها در اومده بود از گشنگی. کمی نون و پنیری که از صبح نگه داشته بودیم رو یکی دو ساعت قبل خورده بودن و البته اونقدری نبود که سیرشون کنه. قیوم خودشو کشید طرف من و گفت:  حالا که ما اینجا ایستادیم بریم یه چیزی بگیریم بخوریم گشنه ان همه . گفتم: من بپیشنهاد دادم ولی ظاهرا صلاح نیست . میخوای خودت بگو. رو کرد به مرد مسن تر و بهش گفت اما باز هم با مخالفت روبرو شد. حدودا یک ساعت اونجا بودیم که بهشون زنگ زدن. موتور ماشین دوباره زوزه کشید و راه افتادیم. میدون رو پیچیدیم به سمت همون خیابونی که ازش وارد شده بودیم و کم کم از شهر خارج شدیم. وارد جاده که شدیم و راننده دوباره صدای آهنگ ترکی رو رها کرد توی فضای ماشین مطمئن شدم که حالا حالاها باید بریم. احساس ناامنی نمیکردم. یه جور تعلیقی بود که زیاد هم بد نبود. لااقل برای اون زمان و اون موقعیت. اعظم دوباره خوابید. سرمو چرخوندم و به قیوم نگاه کردم. خندید. کاری که همیشه وقتی نگاش میکردم میکرد. مرد با محبت و خوبی بود. رفتم کنار قیوم نشستم . ازش سوال کردم که کجا میخواد بره و کیارو داره اون طرف که برن پیششون. زن میانسال تازه وارد هم آمد و نشست صندلی کنار دستمون . پرسید: میدونین کجا داریم میریم؟ گفتم : ظاهرا باید بریم وان اما نمیدونم که همین امروز میرسیم یا نه. پرسید: چند روز اونجا میمونیم؟ گفتم : من هم واقعا نمیدونم اما با این چیزایی که من گفتن احتمالا نمیشه هیچ پیشبینی کرد. خانم بسیار موقری بود با رفتارها و صحبت کردن کاملا سنجیده و حساب شده. گفتم : چرا از خانواده جداتون کردن؟ حالت مضطرب چهرش کمی با رنجیدگی ترکیب شد و گفت: نمیدونم ، اصلا نمیدونم. ماشین داشتن اون شب که از مرز ردمون کردن . میتونستیم هممون با یه ماشین بریم ولی نزاشتن. به زور من و این دو تارو( اشاره کرد به ٢ تا دختری که همراهش بود) نشوندن توی یه ماشین دیگه با چند تا دیگه و بعدش هم هنوز خبری ازشون ندارم. لهجه گرم و دلنشینی داشت. خصوصا برای من که اصلا بیگانه نبودم با اون. قیوم گفت : انشااله که خیره. پیدا میکنین همو. با حرکت سرم تایید کردم و منم یه جمله ای شبیه این گفتم اون موقع اما واقعا نمیدونستم آیا واقعا این اتفاق میوفته یا نه. ؟ خانم میانسال شروع کرد صحبت کردن از خانوادش، ظاهرا شوهرش قبلا کاردار سفارت بوده و در زمان طالبان مجبور شده از افغانستان فرار کنن و چند سالی شیراز زندگی کردن. بعد از رفتن طالبان دوباره برمیگردن افغانستان ولی ظاهرا مواجه میشن با تهدیدهای باقیمانده طالبان ولی باز هم میمونن اونجا تا اینکه به شوهرش سوء قصد میکنن و به گفته خودش فردای همون روز همه چیزشونو ول میکنن و بر میگردن شیراز. مدتی رو شیراز بودن اما چون برای اجازه اقامت مشکل داشتند و اجازه کار و هیچ امکان دیگه ای نداشتن تصمیم میگیرن از اونجا هم برن. میگفت اگه ایران بهمون اجازه کار میداد با اینکه شناسنامه و اوراق مشارکت نداشتیم بیشتر دوست داشتیم بمونیم اونجا. میگفت اونجا مثل مردم خودمونن. زبان خودمون رو دارن و مثل اعتقاد ما دارن. ازش پرسیدم اون مدتی که ایران بودی چجوری باهاتون رفتار کردن ؟ یه حالت معضبی پیدا کرد و گفت: خوب بود خوب بود . و اما من میدونستم که واقعا خوب نبود. مدتها نصف جمعیت تربت جام از مردم افغانی بود که ناچارن زندگیشونو ول کرده بودن و آمده بودند اونجا و با حداقل شرایط زنگی گزران میکردند. من دیده بودم رفتار اداره جات و بخش قابل توجهی از مردممونو و مشخصا خودم رو باهاشون و برام اصلا چیز غریبه و غیر قابل درکی نبود. ماشین دوباره پیچید توی خاکی. قیوم شروع کرده بود صحبت کردن در مورد جایی که میخواست بره و چیزهایی که شنیده بود از اونجا و چیزهایی که مطمئن بود انتظارشو میکشن. من اما زیاد حواسم بهش نبود . بیشتر توی این فکر بودم که چرا مردم افغان توی ایران باید اون شرایط ایفبارو داشته باشن؟ مردمی که تا اون موقع خودم به ندرت مسأله ی غیر نرمالی ازشون دیده بودم. صدای قیوم آمیخته شده بود با صدای موتور ماشین و تکونهای گاه به گاه سر خانم مسن که انگار دوست داشت با مشارکت در خیال پردازی زیبای قیوم کمی خودشو از فضای نگرانی این چند رو دور کنه ...