روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

48

کمی در بازارهای آن اطراف چرخیدیم و ثمیر با تعدادی مغازه دار صحبت کرد و نمونه های جدید کارش را به آنها ارائه میکرد . ظاهرا چهره ی موجه و معتبری در آن حوالی بود چون هر جا که میرفتیم با احترام خاصی با او رفتار میشد . مدتی بعد به اتفاق ثمیر به هتل محل اقامت او رفتیم و وسایلمان را گذاشتیم و بعد یک دوش دلچسب مترجم نوجوان تماس گرفت و گفت ثمیر میگوید اگر مایل هستید برای شام برویم بیرون . پیشنهاد خوبی بود . تا آن موقع نیمه شب اضمیر و ساحل انجا را ندیده بودم . بعد از کمی راه رفتن در ساحل یکی از دوستان ثمیر به ما ملحق شد . جوانی بود هم سن و سال من که ظاهرا به نوعی رابطه ی کاری با ثمیر داشت . کمی انگلیسی میدانست و میتوانستیم تا حدی با هم ارتباط برقرار کنیم . در یکی از رستورانهای کنار ساحل نشستیم و شام خوردیم . شب از نیمه گذشته بود که به هتل برگشتیم . بعد از مدتها شب آرامی را در یک مکان تمیز و راحت گذراندیم . قرارمان با ثمیر برای حرکت صبح ساعت 9 بود . روز خوبی بود . دوست ثمیر هم همراهمان بود در سفر به استابول . جوان شوخ طبعی بود هرچند اکثر اوقات حرف هم را خوب متوجه نمیشدیم . ثمیر چند بار در میان راه توقف کرد و از خوردنیهای سنتی ترکیه برایمان میگرفت . در میانه ی راه دوست ثمیر برایمان تعریف کرد که ثمیر و همسرش مدتها بود که نمیتوانستند بچه دار شوند و چند سال پیش خدا به آنها دختری داده و آنها از این بابت بی نهایت خوشحال بوده اند . اما پس از مدتی دخترشان مبتلا به بیماری نادری میشود که کم کم دستها و پاهایش بی حس و بعد فلج شده اند . البته با کوششهایی که کرده بودند بیماری متوقف شده بود اما غم عظیمی در چهره ی این مرد مهربان نشانده بود . برای نهار که توقف کردیم ثمیر عکس دخترش را نشانمان داد . دختر شیرین و دوست داشتنیی بود . برای نهار نوعی کباب ترکی خوردیم اما من تا به حال چنین چیزی نخورده بودم . تا عصر یکسره ثمیر رانندگی کرد و بالاخره در یکی از شهرهای میان راه توقف کردیم . دوست ثمیر از ما جدا شد و ثمیر هم برای نماز به مسجد بسیار قدیمی و بزرگی که در آنجا بود رفت . ما هم همراهیش کردیم . دور تا دور مسجد بازار سرپوشیده ی بزرگی بود و شلوغ . فضای جالبی بود . مسجد شامل محوطه ی بزرگی بود با سنگ فرش قدیمی اما سالم . دور تا دور مسجد چندین مناره بود و صدای تلاوت قرآن در تمام فضای آنجا و حتی بازار اطراف به گوش میرسید  . داخل مسجد گچ بریهای بسیار زیبایی داشت و حوض آبی در وسط سالن مسجد که کف آن با کاشیهای فیروزه ای و رنگی مزین به نقشهای جالبی بود و شیرهای آب به سبک قدیمی برای وضو در اطراف آن تعبیه شده بودند . آب حوض بسیار خنک بود . بر خلاف آنچه تا به حال تجربه کرده بودم بوی خوشایندی در فضای مسجد پخش بود . در ترکیه مساجد واقعا از این بابتها خوب بودند . تمیز بودند و خبری از بوی ناخوشایند در آنها نبود . آب خنک را که به دست و پا و صورتم میزدم احساس خوبی داشتم . دوباره تب کرده بودم و خنکی آب , داغی ناخوشایند را برای لحظاتی کم میکرد . به صف نمازگزاران پیوستیم . بعد از نماز ثمیر با مترجم نوجوان تماس گرفت و گوشی را به من داد . گفت که رئیس بیمارستان این شهر از دوستان نزدیک ثمیر است و چند دقیقه ی بعد به آنجا میروید . ثمیر و رابطمان در ایران از اتفاقی که برای من در نزاع چند روز پیش با سعید افتاده بود مطلع نبودند . بیمارستان تقریبا بزرگی بود . اتاق مدیر بیمارستان در طبقه ی سوم یا  چهارم آن قرار داشت . مردی بود هم سن و سال ثمیر , قدی نه چندان بلند و جثه ای بزرگتر از ثمیر . کت و شلوار و کروات پوشیده بود و برخوردی گرم داشت . انگلیسی به خوبی میدانست . کمی در مورد چیزهایی که از شرایط ایران میدانست صحبت کرد و اینکه تا آن موقع با پناهجویان ایرانی زیادی برخورد کرده بوده است که به دلیل بیماری به آنجا مراجعه کرده بودند و در مورد محدودیتهایی که در ارائه ی خدمات برای این پناهجویان داشته اند به دلیل عدم داشتن مدارک هویت . نمیدانم چرا ولی در آن موقعیت ترجیح دادم صحبتی در مورد بیماری و مشکلاتی که داشتیم با او نکنیم . به هر حال ماهم به نوعی پناهجویانی بودیم که هیچ مدرک شناسایی نداشتیم به جز برگه ی ترک خاک سه ماهه ای که آن هم ما را بورمایی معرفی کرده بود . شاید هم به خاطر این بود که نمیخواستم بیش از این بار مشکلات و مصائبمان را بر دوش ثمیر بیاندازم . بعد صرف یک قهوه و صحبت های پراکنده در موضوعات مختلف آنجا را ترک کردیم و دوباره راهمان را در مسیر استانبول در پیش گرفتیم . فضای اتومبیل مملو بود از موسیقی ارام و دلنشین ترکی . موسیقی که من همیشه از شنیدن ان لذت برده ام و میبرم . حرفی رد و بدل نمیشد اما فضای مطمئن همراه با حس عمیق قدردانی بود که من نسبت به این مرد داشتم که در عالم ناشناسی تمام آنچه در توانش بود را در این مدت کوتاه در حق ما انجام داده بود . ذهنم درگیر چیزهای زیادی بود . آنچه تا به حال از سر گذرانده بودیم و تجسم نه چندان مطمئن از مسیری که در پیش رو داشتیم و البته چهره ی معصوم و پر نشاط دختر ثمیر که از چند ساعت پیش عکسش را دیده بودم و مرا بسیار متاثر کرده بود . بالاخره به دریاچه رسیدیم . جایی که باید ماشین وارد کشتی حمل اتومبیلها میشد برای کوتاه کردن مسیر . ماشین متوقف شد و به اتفاق ثمیر به باری که در بالای کشتی بود رفتیم . هوا مدتها بود که تاریک شده بود . کمی تنقلات گرفتیم و روی یکی از نیمکتهایی که بیرون بار و رو به دریا بودند نشستیم و به آبهایی که هر لحظه شکافته میشدند و کشتی را به جلو میراندند خیره شدیم . ثمیر با منزل تماس گرفت و گوشی موبایلش را روی آیفون گذاشت تا ما هم صحبتهای دخترش را که آن طرف خط ظاهرا برای دیدار پدرش بی تابی میکرد گوش میدادیم . بی اختیار اشک از چشمان ثمیر جاری شد و من تمام ارزویم آن بود که کاش در قبال تمام محبت بی دریغانه ای که این مرد در حقمان کرده است میتوانستم کمی از بار غمی که به دوش میکشید کم کنم . 


نظرات 1 + ارسال نظر
Haamed شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:17 ق.ظ http://www.haamed.blogsky.com

درود بر شما آقا مهدی.اتفاقی چند شب پیش وبلاگ شما رو در بخش وبلاگ های آپدیت شده بلاگ اسکای دیدم.تمامی نوشته های شما رو خوندم. تک به تک.از اونجایی که خودم قصد پـنـاهندگی دارم میشه یه چند تا پرسش داشته باشم از شما که تقاضا دارم در وب خودم پاسخ بدید:من قصد دارم مهرماه قانونی بیام ترکیه و سپس غیرقانونی تنهایی یا با یک همسفر (بدون قاچاق بر) برم بلغارستان.آیا امکان اون هست؟بین مرز ترکیه و بلغارستان در مثلاً شهر مرزی ادیرنه مانعی مثل سیم خاردار و... هست؟مهرماه برای این کار مناسب هست؟اگه میشه به هر نحوی منو کمک کنید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد