روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

11

خوانواده جدید هنوز مضطرب بودند و حق هم داشتند البته.این راهی نبود که بشه روی یه ساعت بعدش هم حساب کرد.زیاد شده بودند خانواده هایی که وارد ترکیه شده بودند و به یک دلیلی از هم جدا شده بودند و سرنوشتشون سیاه شده بود.مخصوصا زنها .شده بود زن و شوهرهایی که آمده بودند و قاچاقچیها عمدا مرد و رد کرده بودند رفته بود و زن تنها مونده بود و ... .شده بود زنهایی که رد شده بودند و مردشون نتونسته بود رد بشه و دیگه نتونسته بودند از هم خبری بگیرند و البته شده بود هم که خانمهایی که با قاچاقچیها میساختند که بدون شوهرشون اونارو یه جوری بفرستند برن... برن به دنبال زندگی آزاد به اصطلاح خودشون که آی ی ی ی .زیاد شنیده بودیم که خونواده هایی با ملیتهای مختلف خودشونو رسوندن ترکیه یا یونان به این امید که با اندک پولی که دارند خودشون و خانوادشونو برسونن اروپا.برسن اروپا و زندگی جدید و راحتی رو شروع کنند شاید.آمدن و گیر کردن.نتونستن از ترکیه یا یونان رد بشن.موندن و کم کم همون اندک سرمایه ای رو هم که قرار بوده ضامن خوشبختی خودشونو خونوادشون بشه رو یا ازشون دزدیدن یا کم کم خرج خورد و خوراک و دارو و لباس  کردن و آخر سر موندن بلاتکلیف که نه راه پس داشتن و نه راه پیش.همین بود که اگه یه سر میزدی توی بعضی پارکها یا جاهایی که پاتوق خلافکارا بود به وفور این خوانواده هارو میدیدی.میدیدی که اومدن و دست یه دختر بچه ی 12 -13 ساله رو هم تو دستشون دارن.دختری که فرزندشون بود و به خاطر تهیه ی هزینه ی بقیه سفرشون حاظر شده بودند بفروشندش.تا شاید پولی گیرشون بیاد و راهشونو به سرزمین رویاها باز کنه و البته اکثرا همیشه باز هم همون میشد و همون پول هم تموم میشد و میرسید نوبت دختر سیاه بخت بعدی.نرخ داشتن دخترا اونجا.بسته به ظاهر و سن و سالشون قیمتاشون فرق میکرد و پول کمتر یا بیشتری واسشون میدادن اما صدای ضجه ی مادرا و خواهرو برادراشونو و خودشون وقتی دیگه ظاهرا معامله تموم میشد و دیگه فرصتی برای هیچ دیداری نبود خیلی شبیه هم بود.فرق چندانی نداشت.به چهره کار نداشت.به سن و سال کار نداشت .درد کندن یه تیکه از وجودت بود.درد دونستن سرنوشت شوم و سیاه پاره ی تنت بود و حتی برای تویی که شاید فقط یه نظاره گر بودی  عجبا که نمیتونستی غده ی پر آب پشت چشمات و توی گلوتو نگه داری و خیس میشد گونه هات بی اراده.خریدارا چند دسته بودند.1- یا پولدارای ترکی یا جاهای  دیگه بودند که از شدت پول و فشار جنسی زیاد برای تفنن می آمدن و دخترارو میخریدنو و چند باری ازشون استفاده میکردند(باکرگی دختر یه امتیاز ویژه بود و قیمتش هم خیلی بالاتر بود) و بعد ولش میکردندش به امان خدا.توی یک  کشوربیگانه  و میان مردمی که نه کسی رو میشناخت و نه زبونی میدونست و نه چیزی داشت برای امرار معاشش به جز بقیه ی زنانگی به تاراج رفتش که عموما خیلی هاشون بعد از رها شدن کشیده میشدن به فحشا. 2- قاچاقچی هایی بودند که در عوض دختر قول میدادن بقیه ی خانواده رو برسونند اروپا(که به ندرت اونها به قولشون عمل میکردند و هر بار یه بهانه ای میاوردن که فعلا مقدور نیست و امن نیست و خانواده هم چاره ای نداشت جز دندون روی جگر گذاشتن و صبر کردن و دختر هم تمام و کمال در اختیار جناب قاچاقچی).این قاچاقچیها از این دست دخترا زیاد داشتند تو دست و بالشون و ازشون علاوه بر مسائل جنسی تو ی رتق و فتق کردن کارا و برنامه هاشون هم استفاده میکردند.3- این دسته قاچاقچیهای فحشا بودند.همه جا میپلکیدند و دخترای خیلی جذاب و زیر نظر میگرفتند و پول خوبی هم میدادن بابتشون و البته بعدها هزاران برابرشو از بغلش در می آوردن.حسابی بهشون میرسیذند و یا همونجا یا توی کشورهای دیگه اجاره میدادند به مایه دارا و توریستایی که برنامه ی توریستیشون به قصد همین چیزا بود.

کمی که توی آسفالت رفتیم.پیچیدیم توی یک جاده خاکی.جاده ی کوهستانی بود و ون خودش و از یه رد خیلی کمرنگ که شاید قبلا یک یا 2 تا ماشین بیشتر از اونجا رد نشده بودند به جلو میکشید..

10

آخر شب بود که خانومها و بچه ها برگشتند.گفتند همینجا راحت تر هستند.زن مسن هم آمد همراهشون.2 تا پتو آورده بود  و کمی سرگین گاو تپوند توی بخاری و آتیشش زد.بخاری کم کم گر گرفت و شعلش زیاد شد.برای مدتی گرمای مطبوعی پخش شد توی اطاق.دراز کشیده بودیم.بچه ها وسط بودند که پتو کشیده نشه از روشون.ما کیسه خابو باز کرده بودیم و به عنوان پتو انداخته بودیم رومون.هر چه تونسته بودیم لباس تنمون کردیم اما سرما خودشو از لابلای تمام اینا میکشید داخل و آزار میداد.بخاری خاموش شده بود و هوا برگشته بود به حالت اول.سرد سرد.چند بار خواستم بلند شم و برم دنبال یه چیزی بگردم که بندازمش داخل بخاری و لا اقل چند مدت دیگه گرم بشه اطاق اما هوا خیلی تاریک بود و عملا رفتنم بی نتیجه بود.کوله هارو کشیده بودیم کنار خودمون و در و پیکرشونو تا تونسته بودیم بسته بودیم.2 تا شال گره زده بودم به هم و یک سرشو پیچیده بودم دور دستم و سر دیگشو بسته بودم به کوله ها تا مبادا نصف شب به تاراج برن. هوا تازه روشن شده بود که صداهایی مثل شستن ظرف و راه رفتن از بیرون شروع شد.ظاهرا صاحب خانه مردی از کار افتده و خانه نشین بود .زن مسن همسر اولش بود به علاوه ی همسر بسیار جوان دومی که با هم همگی در ساختمان روبرو زندگی میکردند.جوانی که دیروز تهدیدمون کرده بود پسر ارشد خانواده بوده و سنش از همسر دوم پدرش بیشتر بود.حاصل ازدواج اول 8 تا دختر بوده با یک پسر و از ازدواج دوم فعلا هیچ.بقیه خواب بودند هنوز.آهسته بلند شدم و رفتم بیرون .دور و بر منظره ی زیبایی بود.از لوله ای که ازش آب میومد دست و صورتم و شستم .به جز مسیر آب که حرکت میکرد اطراف لوله جاهایی که آب ایستاده بود یخ زده بود.برگشتم اطاق.خانم قیوم بلند شده بود.معلوم بود که نتونسته بخوابه.سرفه میکردند.هم خودش و هم پسر کوچیکش.کمی از داروهایی که برامون مونده بود و دادم بهش .همه کم کم بیدار شده بودند.زن مسن با یک سینی داخل شد.کمی پنیر محلی خودشون بود به همراه نون و یک قوری چایی .منتظر بودم یه مبلغی رو مطالبه کنه واسه این صبحانه شاهانه( واقعا در اون شرایط این یک صبحانه ی شاهانه بود برای هممون) اما در کمال تعجب بدون اینکه چیزی بگه سینی رو گذاشت و رفت.با خوشحالی مشغول شدیم.یک ساعتی گذشت که پسر جوون آمد و بهمون حالی کرد که حاظر بشیم.همه چیزمون جمع و جور بود.صدای ماشین آمد.بلند شدیم و کوله هارو انداختیم رو دوشمون که راه بیوفتیم.اما ظاهرا  این ماشین ما نبود.یک خانوم میان سال به همراه دو دختر وارد اطاق شدند.سر و وضع مرتبی داشتند و اما چهرشون مضطرب.افغانی بودند.سالها در شیراز زندگی کرده بودند  و 2 شب قبل از مرز عبور کرده بودند که اونهارو از مردهای خانواده جدا کرده بودند و 2 روز بود از هم بی خبر بودند و نگران.دو برادر بودنو با خانواده هاشون که بعد از مرز به سه گروه جدا افتاده از هم تقسیم شده بودند. خانمها کمی دلداریشون دادند و پتو ها رو دادیم و پیچیدند دور خودشون.صدای ماشین آمد دوباره.پسر جوان آمد و گفت کوله هارو بزاریم و بیایم بیرون تا باهامون صحبت کنند.رفتیم.همون مردی که کمی فارسی بلد بود آمده بود با یک ماشین و راننده جدید.خیلی بد فارسی حرف میزد و چیز زیادی دستگیرمون نشد.یک لحظه زن مسن رو دیدم که رفت داخل اطاقی که ما بودیم.چند ثانیه بعد دنبالش رفتم داخل.ایستاده بود سر کوله پشتی ما و به سرعت وسایلشو چک میکرد.خودمو رسوندم بهش و کوله رو کشیدم از دستش.واقعا شرایط نگران کننده ای بود.سوار شدیم.علی رغم اصرار راننده کوله هارو گرفتیم روی پامون و نذاشتیم عقب ون.به قیوم و خانواده جدید هم پیشنهاد کردم که همین کارو بکنن که قبول کردند.راه افتادیم.همه ساکت بودیم.صدای موزیک ترکی از رادیو پیچیده بود توی فضای ماشین.

9

کمی که رفتیم پای یک تپه ی کوچیک 2 تا خونه دیده میشد .یکیشون کمی تازه سازتر و اون یکی قدیمی و کهنه بود.مطمئن بودم که ون همونجا نگه میداره.پیاده شدیم.یک زن مسن ظاهرا منتظرمون ایستاده بود.ساختمونی که خودشون زندگی میکردند هم سطح زمین بود و ساختمونی که مارو اونجا بردند چند تا پله داشت.از پله ها که بالا میرفتی یک در روبروت بود که داخلش چوب و زغال و اسبابهای آشپزخونشون بود ظاهرا و یک در دیگ در سمت راست باز میشد که ما وارد اون شدیم.اطاقی بود در حدود 5متر در 6 متر که درست کنار در ورودی سمت چپ یک بخاری بود و سمت راست یک پنجره خانه ی صاحبخانه.10- 12 جون مجرد داخل اتاق بودند که ظاهرا داشتند برای حرکت حاظر میشدند.وارد که شدیم اونها به ما و ما به اونها نگاه کنجکاوانه ای کردیم و سلامی رد و بدل شد.یکیشون ایرانی بود.اهل شیراز.توی وان دوباره دیدیمش و بیشتر باهاش آشنا شدیم.چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که رفتند.ظاهرا قرار بود شبانه و از کوه اونارو ببرند.همشون خسته به نظر میرسیدند.دوباره ما موندیم و خانواده ی قیوم و هوای سرد و بخاری خاموش.مثل اکثر خانوانواده های افغانی که دیده بودم آرام بودند مؤدب.کف اتاق چیزی نبود.کیسه خابمونو در آوردیمو یک گوشه ای پهن کردیم و نشستیم.داشتیم با قیوم گمانه زنی میکردیم که امشب اینجا میمونیم یا نه.قیوم کمی از زندگیش توی افغانستان گفت و اینکه اونجا آهنگر بوده و درامدش هم بد نبوده ظاهرا.چند سال پیش یک بار سعی کرده خودشو برسونه اروپا.اما موفق نمیشه ظاهرا .اون زمان یک پسر داشته و حالا که 2 تا پسر داشت به گفته خودش و به اصرار همسرش که زن مهربان و از خانواده ی اصل و نسب داری هم بود دوباره میخواست شانسشو امتحان کنه.مشغول صحبت بودیم که پسر 15- 16 ساله ای با یک پلاستیک آمد داخل.آمد به طرفمون و محتویات داخل نایلون رو که شامل چند تا کیک و چند تا شکلات و بیسکوویت بود نشونمون داد.من که فکر کرده بودم اینها جزء مراسم استقبالشونه تشکر کردم و خواستم نایلونو ازش بگیرم که دستشو کشید کنار و اشاره کرد که باید پول بدم.اشاره کردم چقدر؟5 تا انگشتشو نشون داد یعنی که 5 لیر.به حساب لیری تقریبا 700 تومان اون زمان میشد حدودا هر کدومشون 3500 تومان.4 تا کیک گرفتم (که البته بعدا متوجه شدم که اشتباه بزرگی کردم.چون ظاهرا این آدما با این کار میخوان ببینن اوضاع مالی مهمونهای جدیدشون چجوره و اگه جواب گرفتن یه جری تلکش کنند.ظاهرا بارها اتفاق افتاده که صاحبای این خانه ها با موافقت و همکاری قاچاقچیها کسایی که پول زیادی داشتن و شدیدا مورد ضرب و شتم قرار دادن و حتی کشتن و پولشونو گرفتن و در برخی موارد هم که فکر میکردنو طرف خانواده پولداری داشته باشه گروگان گرفتنش و خانوادشو مجبور کردند که پول هنگفتی بدن..) . 3 تا از کیکهارو دادم خانواده قیوم و یکیشو هم ما خوردیم.از صبح تمام چیزی که خورده بودیم همین بود.هوا داشت کم کم تاریک میشد و شدیدا سرد.رفتم بیرون و از زن مسن که داشت توی آشپزخونه میگشت خواستم که خانمها و بچه هارو شب ببره ساختمان روبرو که حتما گرمتر و بهتر بود. برخورد خوبی نکرد .هوا تاریک شده بود که یک مرد جوون آمد و به زبون کردی و قیافه ای تهدید آمیز شروع کرد به حرف زدن.دائم اسم تلفن و پلیس و میاورد.اول فکر کردم منظورش اینه که جامون لو رفته و پلیس داره میاد ولی کمی که گذشت دیدم داره اشاره میکنه که اگه بهش پول ندیم به پلیس زنگ میزنه که مارو ببرن.زن مسن هم پشت سرش ایستاده بود ه تنگ و گشاد کردن چشماش و حرکت سرش تأیید میکرد.من گفتم که ما پولی نداریم که بدیم و اون هم چاقویی در آورد که تهدیدشو جدی تر کنه.چند بار هم خودشو کشید به طرف من  ولی کار خاصی نکرد.توی ایران موقع حرکت آشنای یکی از دوستای خوبم اسم یه نفرو بهم گفته بود که ظاهرا کرد بود و توی کردستان ایران و ترکیه خیلی ها میشناختنش و ازش حساب میبردن.بهم گفته بود اگه جایی خواستن اذیتتون کنند بگو آشنای این آقا هستی.گوشیمو در آوردم و اشاره کردم که زنگ میزنم به فلانی.تا اسمشو آوردم سریع خودشو کنار کشید و زن مسن خودشو جلو انداخت که نه نه و دست خانمها و بچه هارو گرفتن و بردن ساختمون روبرو.این بار که به خیر گذشته بود ولی شدیدا ترسیده بودم که اگه دوباره بخواد این حریان تکرار بشه آیا این نسخه جواب میده یا نه؟؟؟ 

8

رفتم نشستم یه گوشه‌ای و سرم و تکیه دادم به دیوار.تلاش نکردم بخوابم،ذهنم درگیر چیزایی‌ بود که گذشته بود و چیزایی‌ که پیش رومون بود.بچه های خانم افغانی هر از چند گاهی یه صدایی میدادند و دوباره میخوابیدند.سات 5/8 بود که ۲ نفر آمدند.هر دو ترک ترکیه بودند.چند تا پاسپورت دستشون بود.کمی‌ حرف زدند که تقریبا فکر می‌کنم هیچ کس نفهمید و بعد پاسپورت هارو نشونمون دادند.۵تا پاسپورت بود.۲ تاشون مال ما بود.همهٔ مشخصاتش مال یه نفر دیگه بود و فقط عکسمون و انداخته بودند صفحهٔ اول پاسپورت .با اینکه چیزی از جعل اسناد و این چیزا نمیدونستم ولی‌ کاملا می‌تونستم تشخیص بدم که این یه پاسپورت تقلبیه.خیلی‌ بد کار شده بود.بهمون گفتند که باید تمام مشخصاتی که توی پاسپورت جدید نوشته شده‌رو حفظ کنیم تا اگه پلیس گیر داد بتونیم جواب بدیم.اسم من توی پاسپورت بود محمد عبدلاحدی و اسم پدر و سال تولد و شمارهٔ شناسنامه و شمارهٔ ملی‌ که باید همهٔ اینهارو که هویت جدیدمونو مشخص میکردن یاد میگرفتیم و بهش عادت میکردیم،لاقل موقتاً.دوباره پاسپورت هارو ازمون گرفتن و گفتند که برای زدن مهر ورود به ترکیه باید ببرن و رفتن.کمتر از نیم سات دیگه برگشتند و زن و شوهر ایرانی‌ و خانوم افقانی رو به همراه بچه هاش و بردند و به ما هم گفتند حاضر باشیم تا خبرمون کنن.اسباب هایی که گذاشته بودیم بیرون دوباره چپوندیم توی کوله پشتی هامون و خودمون و جمع و جور کردیم و نشستیم تا بیان.زیاد طول نکشید که دوباره آمدند.ما و خانوادهٔ قیوم رو صدا زدند و رفتیم بیرون.دوباره یه ون سفید بود.۲ نفر توی ون بودند.مرد میان سالی‌ راننده بود و مرد مسن تری هم نشسته بود صندلی کنارش.کمی‌ با ۲ نفری که مارو صدا زده بودند حرف زدند و راه افتادیم.مرد مسن تر کمی‌ فارسی بلد بود.به سختی به ما فهموند که اگه پلیس جلومون رو گرفت باید بگیم ما واسه مسافرت امدیم و از فلانجا سوار شدیم و میخوایم بریم فلان جا و اینقدر هم کرایه بابت این ون پرداخت کردیم.توی مسیر چند جا واستادیم و کمی‌ منتظر شدیم و دوباره راه افتادیم.یه جا هم ون واستاد و مرد جوونی‌ که کنار جاده ایستاده بود رو سوار کرد و این مرد جوان جاشو با راننده عوض کرد و رانندهٔ قبلی‌ رفت و آخر ون نشست.تمام این مسیری که تا به حال آماده بودیم از ‌جاده ی آسفالت بود.سر یک جاده ی فرعی ایستادیم و مرد مسن تر چند دقیقه ای با موبایل صحبت کرد.انگار مردد بودند که از جاده ی خاکی برن یا راهشونو از جاده ی آسفالت ادامه بدن.گوشی رو که قطع کرد به ما گفت که جلوتر یک پاستگاه هست که بازرسی داره.نباید استرس میداشتیم و خودمونو معمولی نشون میدادیم و اگه سوالی میکردند هویت جدیدمونو تکرار میکردیم و تا جایی که ممکن بود پاسپورت هامونو نشون نمیدادیم.میخواستیم حرکت کنیم که دوباره تلفن مرد مسن زنگ خورد و وقتی قطع کرد کمی با راننده حرف زدند و ون پیچید توی جاده ی خاکی.