روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

40

سوار شدیم . صحبتمان خیلی زود گُل انداخت . ما از چیزهایی که پشت سر گذرانده بودیم گفتیم و مسعود از روزهای نه چندان خوبی که در ایام بی خبری از ما گذرانده اند . میگفت برادر و پدرتان چندین بار عازم ترکیه بوده اند تا شما را پیدا کنند اما نمیدانستند کجا باید بروند و از کی سوال کنند در موردتان . از تجربه هایی گفت که که اقوام و خویشان خودش در این قضایا داشته اند . آن وقت بود که متوجه شدم استانبول شهر بسیار بزرگی است . مدت زمان زیادی را در راه بودیم ولی هنوز از مقصد خبری نبود . خیلی مهم نبود برایمان . جایمان راحت بود و حس ناامنی هم نداشتیم . اگر با آن تاکسی برای همیشه هم در را میبودیم باز هم به نظرم خوب می آمد . حس پیروزمندانه ای داشتم . حسی شبیه اینکه از جلسه ی اول یک دادگاه پیروز بیرون آمده باشی . خوشحالی پیروزی و هراس جلسات آینده با هم در ذهن و دلم دور میخوردند .قرار بود برویم منزل یکی از دوستان مسعود . کُرد بود و مدت زیادی بود در ترکیه ساکن بود . این تنها چیزهایی بود که آن موقع از مسعود راجع به دوستش شنیدم . بالاخره رسیدیم . نزدیکیهای صبح بود . منزلشان در طبقه ی چندم یک آپارتمان بزرگ بود . منزلی که بزرگ و زیبا بود . وارد که شدیم پسر جوان سی و اندی ساله به استقبالمان آمد و پس از تعارفهای ساده ی معمول اطاقی را نشانمان داد که ظاهرا میتوانستیم آنجا اقامت کنیم . وسایلمان را جابجا کردیم و خوابیدیم . خواب سنگین و راحتی که مدتها بود تجربه نکرده بودیمش . صبح صحنه عوض شد . بیدار که شدیم تعداد زیادی از ما استقبال کردند . ساکنان خانه بیشتر از پسر جوان بودند ظاهرا . دو برادر جوان کُرد بودند به نامهای امیر و امید . امید برادر بزرگتر بود و مجرد و امیر برادر کوچکتر و متاهل و صاحب یک فرزند چند ماهه . همسرش ترکِ اهل ترکیه بود . همچنین مادر امیر و امید که خانم مُسنی بود و خواهرشان که ظاهرا متاهل بود و دارای دو فرزند . شوهرش به همراه پدرشان ( پدر امید و امیر ) سالها پیش در ایران به دلیلی که من هیچوقت نفهمیدم اعدام شده بودند و بعد از آن انها به ترکیه نقل مکان کرده بودند و سالهای زیادی بود که آنجا سکونت داشتند . آنقدر زیاد که امیر فارسی صحبت کردن را زیاد نمیدانست و خاطراتشان از ایران تا همان زمانی بود که پدرشان و بعد هم دامادشان را اعدام کرده بودند . اقوام و خویشاوندانشان در ایران کم نبودند اما ارتباط چندانی با هم نداشتند و به قول مادرشان در تمام طول مدتی که انها درگیر مشکلات اعدام پدرشان بودند, هیچکدام از آنها هیچ کمک و همراهی با انها نکرده بودند . اینها صحبتهایی بود که  سر سفره ی صبحانه  مادر امیر و خواهرش که فارسی میدانستند گفتند . خانواده ی بسیار گرم و خوش برخوردی بودند . شاید خاصیت غربت بود و شاید هر چیز دیگر که خیلی زود به هم اطمینان کردیم و از هر دری صحبت کردیم . امید از مهاجرین ایرانی که قبلا دیده بود و به ترکیه آمده بودند گفت. هرکدامشان دچار سرنوشت متفاوتی. بعضی ها رفته بودند و سرو سامان گرفته بودند و بعضی ها مانده بودند و آخر سر مجبور به برگشت به ایران شده بودند . میگفت زن و شوهر جوانی از کردستان را میشناخته که چند روزی را در ترکیه میهمان آنها بوده اند و بعد از مدتی قاچاقچی آنها را با کانتینر عازم اروپا میکند و در مسیر هر دو آنها به دلیل نبود اکسیژن در جایی که برایشان تعبیه کرده بودند خفه شده بودند و جنازه هایشان را پلیس یکی از کشورهای اروپای شرقی که تریلی قصد عبور از مرز انجا را داشته اتفاقی پیدا میکند . میگفت پسر عموی خودش با آنکه رابطه ی چندان خوبی با هم نداشته اند مدتهای زیادی قبل با قایق قصد عزیمت میکند که در میانه ی مسیر قایقشان غرق میشود و دیگر اثری از او نمیابند . خاطرات تلخ و شیرین زیادی داشت و هر کدام از آنها هراس و امیدهای توأمانی در دلمان می انداخت . بعد از صبحانه با امیر و امید و مسعود برای گردش بیرون رفتیم . مدتی در حول و حوش آنجا گشتیم و من به مسعود گفتم تا از امید بخواهد اگر اشنایی دارد جای اقامت موقتی برای چند روز برایمان تهیه کند . امید میگفت بعد جریانات اخیر زیاد صلاح نیست که تنها باشید و بالاخره آپارتمان کوچکی را در همان ساختمان خودشان برایمان اجاره کرد . هرچند اجاره اش برای یک ماه خیلی زیاد بود اما در مجموع به هزینه اش می ارزید . نهار را در منزل آنها خوردیم و بعد به اپارتمان خودمان نقل مکان کردیم . آپارتمان جمع و جور و زیبایی بود . مسعود هم همراه ما بود . در همان چند روز بود که حمید دوباره زنگ زد . پسر ایرانی که در اوایل اقامتمان در ترکیه و در خانه ی کاظم با او آشنا شدیم و عکاس دوران تبلیغات انتخاباتی موسوی بود . گفت که با یک آدم مطمئن صحبت کرده است که با کامیون میتواند ما را به آلمان ببرد . حمید میگفت که زودتر میخواهد با هر وسیله ای که مقدور هست حرکت کند چون والدینش و خصوصا مادرش بسیار نگران اوضاعش بودند و قصد داشتند تا به ترکیه بیایند تا او را منصرف و راضی به برگشتن به ایران بکنند . به او گفتم که مدتی وقت میخواهم تا در موردش فکر کنم . دیگر از حمید خبری نشد . ظاهرا همان روزها میرود پیش کاظم برای پس گرفتن پولی که پیش کاظم برای منتقل کردنش گذاشته بود و کاظم نه تنها پول را پس نمی دهد بلکه آدمهایش کتک مفصلی هم او را میزنند و مدتی هم در یکی از خانه های کاظم او را به تختی میبندند و آنقدر آزارش می دهند که از خیر پول و تمام چیزهای دیگر میگذرد . سرنوشتی که بعدها به سر محمود آمد و اما بدتر . این آخرین خبری بود که از حمید داشتم . مسعود و رابطمان گزینه ی کانتینر را شدیدا رد میکردند . هر چند افرادی هم بودند که به سلامت توانسته بودند خودشان را برسانند به مقصد اما در مجموع نظرشان این بود که ریسکش بالاست . من هم تقریبا موافق بودم هرچند همچنین در شرایطی بودم که وضعیت  بلاتکلیفی که داشتیم گاهی در خلوت خودم من را راضی به هر راهی برای سفر میکرد اما در نهایت سعی میکردم فعلا این گزینه را منتفی بدانم . مسعود سعی با تماس با آدمهای مختلف راههای موجود را پیدا کند . بعضیها پیشنهاد میکردند که به یونان برویم و از آنجا هوایی ما را رَد کنند . خبرهایی که همان زمان از یونان داشتم اصلا خوب نبود و یونان تبدیل به باطلاقی شده بود بدتر از ترکیه .  مسعود و رابطمان نظر منفی در مورد یونان نداشتند ولی من میدانستم که اگر به یونان برویم دیگر ارتباطمان کامل با ایران قطع خواهد شد و در صورا بروز هر مشکل احتمالی دسترسی به کمک تقریبا صفر میشد و با همین استدلال همیشه با این پیشنهاد مخالفت میکردم . ترجیح میدادم اگر قرار هست امیدی  برای حرکت و عزیمت باشد شروعش از ترکیه باشد . حالا با هر وسیله ای که پیش بیاید . روزهایمان با پرسه زدن در شهر میگذشت و صحبت با مسعود در مورد گزینه هایی که پیش می امد . امید پیشنهادش این بود که خودمان را به سازمان ملل معرفی کنیم و با توجه به پرونده ای که داریم مطمئن بود که در زمان نه چندان طولانی میتوانیم از انجا جواب بگیریم و ما را به کشور امنی منتقل خواهند کرد ولی این پیشنهاد هم با توجه به تمام چیزهایی که که شنیده بودم نمیتوانست گزینه ی مناسب و خوبی باشد . اوضاء کسانی که در صف گرفتن جواب از سازمان ملل بودند آنقدر طولانی بود که گاهی وقتها فکر میکردی اینها فراموش شدگانی هستند که برای هیچ و به انتظار هیچ نشسته اند . سالها در شرایط مشقت باری باید در منطقه ی دور افتاده در ترکیه و به هرینه ی خودت ایام سپری کنی تا بالاخره خبری بشود که آیا قبول شده ای یا نه و بعد اعتراض و باز هم همان انتظار . خیلی افراد را دیده بودم که خودشان را به سازمان نلل معرفی کرده بودند و بعد از مدتها انتظار برای جواب ناامید از آنجا به دنبال قاچاقچی بودند تا آنها را به طریقی از انجا خارج کند . اوضاء عجیبی بود . نمیدانم به چه دلیل . دلایل زیادی وجود داشت که به هر کدام از ایم ماجراها با دید مثبت نگاه کرد و یکی را برگزید و همچنین دلایل زیادی که شدیدا تو را از گزینش هر کدام بر حضر میداشت و این حالت عدم ثبات و عدم امکان تمرکز خودش دغدغه ی لعنتی دیگری بود که آزارم میداد . یکی از روزهایی که انجا بودیم ذبیح تماس گرفت . گفت که امید ( پسر افغانی که در زندان بین پایش پاره شده بود) تصمیم گرفته با کانتینر برود . شخصی به نام حاجی محمد طرف او بود که ذبیح هم میخواسته با آنها برود اما حاجی محمد گفته با بچه اصلا مقدور نیست و حالا او برای چندمین بار دوباره مأیوس بود و میگفت مجبورست فعلا با کاظم بماند . جریان امید هم این شده بود که آنها را در کانتینر جاسازی میکنند و تریلی در انتظار صدور مجوزهای لازم برای حرکت بوده که در همان استانبول و قبل حرکت پلیس انها را پیدا میکند و دستگیر میشوند . شاید خوش اقبالیش بوده و شاید هم از بخت بدش . 

نظرات 4 + ارسال نظر
Lidoma چهارشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:44 ب.ظ http://lidomadl.com

سلام دوست من.وب زیبایی داری.اگه وقت کردی به وب منم سر بزن و نظرتو مطرح کن.

ویروس پنج‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:21 ق.ظ http://DataBus.BlogSky.com

- چون مرز نداشتی -
زنی جوان نزد شیوانا آمد و گفت که بعد از ازدواج مجبور به زندگی مشترک با خانواده شوهرش شده است و آنها بیش از حد در زندگی او و همسرش دخالت می کنند. شیوانا پرسید: آیا تا به حال به سراغ صندوقچه شخصی که تو از خانه پدری آورده ای رفته اند؟ زن جوان با نعجب گفت: البته که نه! همه حتی همسرم می دانند که آن صندوقچه متعلق به شخص من است و هر کسی که به آن نزدیک شود با بدترین واکنش ممکن از سوی من رو به رو می شود. هیچ یک از اعضای خانواده همسرم حتی جرات لمس این صندوقچه را هم ندارند!
شیوانا تبسمی کرد و گفت: خوب! این تقصیر خودت است که مرز تعریفی خودت را فقط به دیوارهای صندوقچه ات محدود کرده ای!
تو اگر این مرز را تا دیوارهای اتاق شخصی ات گسترش دهی دیگر هیچ کس جرات نزدیک شدن به اتاقت را نخواهد داشت. شاید دلیل این که دیگران خود را در ورود و دخالت به حریم تو محق می دانند این باشد که تو مرزهای حریم خود را مشخص و واضح برایشان تعریف نکرده ای.
- داستان های شیوانا -

م پنج‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:03 ب.ظ

سلام آقای نخل احمدی . من مدتی قبل اتفاقی این وبلاگ را دیدم و مشتاق خواندن مطالبش شدم . چند روز پیش در یکی از پستها اسم شما را دیدم و از یکی از دوستانم در مورد شما سوال کردم که تایید کرد که در خارج از ایران به سر میبرید . یقینا شما من را به خاطر نمی آورید . در سال 79 در یک جلسه که در وزارت علوم برای هماهنگی کار کانونهای فرهنگی تشکیل شده بود با شما ملاقات کردم . یادم هست که خیلی با انرژی صحبت میکردید و صحبتهایتان در گفتگوی دوطرفه آنقدر تأثیرگذار بود که همیشه دلم میخواست دوباره این دیدار تجدید شود . خوشحالم از اینکه میتوانم خاطراتتان را اینجا بخوانم و خوشحال تر هستم که دوباره شما را پیدا کردم . موفق باشید .

Azad پنج‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:21 ب.ظ http://ddos2010.blogfa.com/

خاطرات تلخو شیرین این میون زیاد اتفاق افتاده برات مهدی جان.مرد سردو گرم چشیده ی جامی.... خداوند هر کجا که هستی نگهدارت باشد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد