روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

یک داستان ناتمام

یه داستان ناتمام...

مردی که گرده های بزرگی داشت

گرده هاش خیلی بزرگ بود.توی یک باغ زندگی میکرد.یه باغ پر از میوه های جور واجور.ظاهرا یه دنگی از باغ به اسمش بود ولی تا جایی که یاد میداد از اون باغ فقط امر و نهی ملوک خانوم و شنیده بود و حمالی کارا و درد همون گرده های بزرگ.یه عده میگفتن که گرده هاش نظر کردست و یه جورایی براشون حکم اینو داشت که بیان و نذر و نیازشونو و حواله ی اون بکنن و واسه یه عده ی دیگه جاذبه توریستی داشت.آدمی با گرده های به اون بزرگی که راحت بشه پاتو بزاری روی گرده هاش کم پیدا میشد.آوازه ای در کرده بود واسه خودش مرد گرده بزرگ.از دور و نزدیک میومدن.از همسایه بگیر تا هفت سر بیگانه میومدن و پاشونو میزاشتن روی گرده های مرد گرده بزرگ و در حالی که از میوه هایی که ملوک خانم پیشکش کرده بود بهشون گاز میزدند با لبی خندان عکس یادگاری میگرفتن.یه عکس میموند تو دفتر یادگاری و افتخارات توریستا و یه جای پای جدید روی گرده ی مرد گرده بزرگ که هیچ وقت پاک نمیشد و یه دردی که هیچ وقت سر خوب شدن نداشت ظاهرا.یا شاید مجال خوب شدن.تا این میرفت یکی دیگه سر میرسید و یه عکس یادگاری جدید و یه جای پای جدید و یه درد ادامه دار و البته ملوک خانم که سر مست از حضور این همه مهمانای گرانقدر دوون دوون با سبد پر از میوه سر میرسید و خیر مقدم بلند بالایی عرض میکرد و سبد میوه پیشکش میکرد و شروع میکرد تمجید از چشم و ابروی مهمونا و محاسن فراوانشون برای مرد گرده بزرگ .ملوک خانم هم یکی از اونایی بود که به نظر کردگی مرد گرده بزرگ اعتقاد داشت ظاهرا . اما ته دلش از اینکه این گرده های بزرگ  و باغ میوه بهانه ای شده بود واسه اینکه آدمای جور واجور پاشون باز بشه توی باغ و بیان و به هوای عکس یادگاری و گرفتن سبد پیشکشی یه" سرکار علّیه خانم ملوک خانم" ببندند به نافش و یه دستی به سر و هیکلش بکشن بیشتر دلش غنج میرفت و بیشتر راضی بود.همین بود که گاهی وقتا از سر التفات  دستی به سر مرد گرده بزرگ هم میکشید و مرهم کوچیکی میزاشت روی جای پاهایی که جا به جای گرده هاشو زخم و زیلی کرده بودند.پیشکشی اونایی رو هم که واسه نذر و نیاز اومده بودند و جمع میکرد و میبرد و میذاشت توی انبار ته باغ و کلیدش همیشه همراهش بود. کار مرد گرده بزرگ همین بود.از صبح علی لطلوع که پا میشد یا میزبان توریستا بود یا در خدمت ملوک خانم.

دیوارای باغ بزرگ بود. ملوک خانم عمدا داده بود که دیواراشو ببرن بالا تر . مرد گرده بزرگ تا به حال بیرون باغ و ندیده بود.هر چی که از بیرون باغ میدونست داستانهایی بود که ملوک خانم براش تعریف کرده بود.راستش ملوک خانم هم خودش تا به حال پاشو از درگاه اون باغ بیرون نذاشته بود .فقط هر از چند گاهی که مرد گرده بزرگ چشماش راه میکشید به بیرون باغ و هوایی میشد که ببینه پشت این دیوارا چی میگذره ملوک خانم سر میرسید و شروع میکرد به داستانها گفتن از بیرون باغ.داستانهایی که مو به تن مرد گرده بزرگ سیخ میکرد.داستان اژدها و دیو هفت سر و اجنه ی پلیدی که بیرون باغ و درست پشت در باغ منتظر بودند تا مرد گرده بزرگ  و بگیرن و بدرند .داستان زن جادوگری که ممکن بود با عصای جادوییش مرد گرده درازو تبدیل به یک موش یا سمور میکرد.داستان آدم کوتوله های شیطانیی که میتونستن از سوراخای گوش و دماغ و دهن مرد گرده بزرگ  برن و مغز سرشو بخورن وعذاب کشش کنن.مرد گرده بزرگ بارها و بارها این داستانها رو شنیده بود و کم کم بهشون عادت کرده بود و گاهی وقتها تو تنهایی خودش هم همین داستاها رو واسه خودش زمزمه میکرد.ملوک خانم هیچ وقت نمیذاشت مرد گرده بزرگ بیکار بمونه و بره تو فکر و خیال. میترسید.وحشت داشت از اینکه یهویی هوایی بشه و یه سرکی بکشه بیرون و ببینه پشت در خبری از دیو و هیولا و اجنه نیست.اونوقت دیگه سخت بود نگهش داره اونجا.هوایی میشد بره  و این برای ملوک خانم یعنی تموم شدن همه چیز.تمام ضیافتها و معرکه گیریهایی که راه مینداخت اونجا.آه میکشید و میگفت که سخته یک تنه جلوی اون همه موجودات خبیث ایستادن.ناله میکرد و میگفت تمام اینا  به خاطرمرد گرده بزرگه .هر از چند گاهی میرفت پشت در باغ و گوششاشو تیز میکرد و لب میجوید و رو میکرد به مرد گرده بزرگ که" میبینی چه صداهایی میدن؟"."میشنوی چه هیبت وحشتناکی دارن؟".لب میجوید و شروع میکرد به بد و بیراه گفتن و تهدید کردن اجنه و موجودات اون ور دیوار و مرد گرده بزرگ که نه چیزی میدید و نه چیزی میشنید دلش قرص میشد که ملوک خانم هیچ وقت نمیزاره هیچ کدوم از اونا پاشون به باغ برسه و اذیتش کنن....