روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

39

به جز کاظم سه نفر دیگر هم بودند . قبلا هم دیده بودمشان . یکی از آنها پسر رزمی کار قوی هیکلی بود که در یکی از سفرهایمان که با وَن از استانبول تا اضمیر آمده بودیم روی پای محمود نشسته بود و محمود هم روی پاهای من . همان شب که کنار ساحل رسیدیم و منتظر کشتی کذایی بودیم که بیاید و ببرتمان آمد و گفت خیلی از نظر مالی مشکل دارد و از من خواست به او مقداری پول قرض بدهم تا به آلمان که رسید به من برگرداند . من هم دادم . اسمش به گمانم صالح بود . وقتی وارد اتوبوس شدند کاظم آمد پیشمان و گفت که بلند شویم و همراهش برویم . من امتناع کردم و گفتم که پلیس را خبر میکنم . اما او خندید و فریاد زد که زودتر پیاده شویم . عکس العمل راننده و شاگردش و بقیه ی مسافران برایم جالب بود . این نمونه ی کامل یک آدم ربایی بود و اما همه ی آنها ساکت و بی تفاوت نشستند و نگاه کردند . بلند نشدیم تا صالح و یکی دیگر از آدمهای کاظم آمدند و ما را به زور و کشان کشان از اتوبوس بیرون کشیدند . هر چه داد و فریاد زدم هیچ فایده ای نداشت و هیچ عکس العملی از سمت هیچ کس نشان داده نشد . مسلم بود که بازنده ی این درگیری خواهم بود و دیگر مقاومتی نکردم . یک وَن بود و ماشین شخصی خود کاظم . ما را در ماشین کاظم نشاندند و بقیه را به ون منتقل کردند . یکی از آدمهای کاظم پشت رُل نشست و کاظم هم سمت کمک راننده و ما هم عقب . حرکت که کردیم من همچنان به اعتراض خودم ادامه دادم اما میدانستم بی نتیجه هست که کاظم رو به نفر دیگر کرد و گفت :" هفت تیر زیر صندلی هست ؟" . در یک لحظه از آن ژست مسخره ی کاظم که سعی میکرد خود را یک قاچاقچی حرفه ای و بی رحم نشان دهد خنده ام گرفت . تلفن زنگ زد . مسعود پشت خط بود و با نگرانی از شرایطمان سوال کرد . جریان را برایش تعریف کردم که گفت گوشی را بدهم به کاظم . با هم کمی صحبت کردند و کاظم با بی تفاوتی گفت که ما را تحویل مسعود نخواهد داد و گوشی را قطع کرد . چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دوباره تلفن زنگ زد و کسی آن طرف خط گفت گوشی را بدهم به کاظم . اینبار کاظم با شنیدن صدای شخص آن طرف خط ناگهان جابجا شد و گفت :" حاجی اقا من کی گفتم تحویل نمیدهم . هر جا که مسعود آقا بگن من میبرم بچه ها را خدمتشان" . خیلی تعجب کردم از این اتفاق . واقعا نمیدانستم پشت خط چه کسی میتوانست باشد که اینقدر کاظم را به هراس انداخته بود . یک حس رضایت پیدا کرده بودم . کمی صحبتهایشان طول کشید و ظاهرا کاظم توضیح میداد که چرا ما به زندان افتاده ایم و دیگر مسائل . در تمام طول صحبت در صدای کاظم این هراس بود . صحبتشان که تمام شد کاظم رو به من کرد و گفت : "مهدی جان چرا نگفتی از طرفهای حاج حسین هستید ؟" . اولین و آخرین باری بود که این اسم را شنیده بودم  اما آن لحظه واقعا حس قدرشناسی زیادی داشتم از مسعود و رابطمان . چون مطمئن بودم تمام این ارتباطات به واسطه ی آنها بود . کاظم جوان بود و مغرور. کاظم به فرد پشت رُل آدرسی را داد و مسیرمان به آن جهت تغییر کرد . بعد نیم ساعت تقریبا رسیدیم به میدانی که ظاهرا محل قرار بود . یک تاکسی در یک طرف میدان ایستاده بود و مسعود هم کنارش . پیاده شدیم . کاظم هم پیاده شد و با مسعود کمی صحبت کردند . کاظم که رفت دست مسعود را به گرمی فشردم  . 

نظرات 1 + ارسال نظر
سینی چهارشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:10 ق.ظ http://www.cabletray.ir

باسلام
وبلاگتونو دیدم
به این وب سایت هم سر بزنید
www.cabletray.ir

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد