روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

42

یک جای جدید و یک داستان جدید .مثل همیشه . مثل هر روزی که از خواب بیدار میشویم و داستان جدیدی در زندگیمان اغاز میشود . شاید زندگی ما شامل همین داستانهای کوتاه و بلندی ست که هر روز و هر ساعت و همیشه برایمان اتفاق می افتد و از روی ناچاری و یا از روی هر چیزی که من هم نمیدانم نامش را زندگی میگذاریم . مثل سریالی که هر قسمتش را که بازی میکنیم میکس میشود و پیوند میخورد به بقیه و یک رویداد یا اتفاق ادامه دار, پر افت و خیز  و طولانی را میسازد . طولانی به اندازه ای که فرصت بازی کردن داشته باشیم و  پر افت و خیز به اندازه ای که جسارت و امکان حضور در سکانسهای متنوع را داشته باشیم . زندگی ما آدمها در این دنیا شاید شبیه صحنه ی تئاتر بزرگیست که هر کداممان در صحنه هایی از این تئاتر نقشی میگیریم و این بازی را پیش میبریم . بازی جدید ما هم در آن اتاق چند در چند متری در امارت رو به ویرانی در یک محله ی فقیر نشین اضمیر شروع شده بود . امارت دارای 3 توالت در طبقه ی دوم بود که معلوم بود بعدها به ساختمان اضافه شده بود و یک حمام با یک شیر آب و بدون دوش و بدون آب گرم . اینها را  بیشتر و با شرح دقیقتری مینویسم نه اینکه قضای سیاه و رعب آوری ترسیم کنم بلکه به این خاطر که با اطمینان میتوانم بگویم همین لحظه که من در بالکن منزلم نشسته ام و اینها را یادآوری و ثبت میکنم افراد زیادی در آن عمارت نشسته اند و در شرایط نا مساعدی در رویای رسیدن به آنجایی که فکر میکنند مدینه ی فاضله شان میتواند باشد روزها را پشت سر میگذارند . هزاران انسان پیر و جوانی که از سر ناچاری یا به طمع تمام آن چیزهایی که نداشته اند پا در این مسیر گذاشته اند . انسانهایی با ملیتها و افکار و آرزوهای گوناگون که در آن شراید فرصتی که دست میدهد تا خوشحال باشند بسیار اندک است . در آن هوای سرد حمام دشواری بزرگی بود برایمان . وضع ما کمی بهتر بود . پیک نیکی داشتیم و میتوانستیم با کتری آب گرم کنیم و به شکلی هر چند روزی آبی به تنمان بزنیم . بسیاری از کسانی که آنجا بودند امکان تهیه ی پیک نیک را نداشتند . آنقدر پول در اختیارمان بود که نگران تهیه ی غذای شب یا شرایط فردایمان نبودیم . بسیاری در همان امارت ما بودند که برای تهیه ی لقمه ی نانی حتی بضاعتش را نداشتند . لقمه ی نان اصلا استعاره یا مثل نیست . واقعا توان تهیه ی نان خالی را هم نداشتند . یادم هست از طرف صلیب سرخ 5 روز در هفته گروهی می آمدند در آنجا و سوپ رایگان توذیع میکردند . آن محله مشهور بود به اینکه محل تردد و اقامت مسافران قانونی و غیر قانونی بسیاری بود که در مسیر مسافرتشان ناچارن در آنجا اقامت گزیده بودند . مثل امارتی که ما در آن بودیم امارتهای بسیار دیگری بودند که در هر کدامشان دهها مسافر سرگردان جای گرفته بودند . همیشه صفی طولانی برای گرفتن یک فنجان سوپ در آنجا تشکیل میشد و خیلی از آنهایی که آن سوپ میگرفتند و میخوردند این تنها غذایی بود که در طول روز یا گاها حتی روزها میتوانستند بخورند . از یادم نمیرود یک زن افغانی به اتفاق شوهر و دختر یک ساله اش در میان ما بودند . دخترش هنوز از شیر مادر تغذیه میکرد و زن حامله بود و تمام چیزی که میتوانستند در روز بخورند همین پیاله ی سوپ بود . شوهرش باقر نام داشت و این زن و شوهر بعدها کمک بزرگی در حق ما کردند . باقر و همسرش 2 بار دیگر هم برای رفتن به اروپا و نزد اقوامشان اقذام کرده بودند اما در هر بار از طرف پلیس ترکیه دستگیر و به افغانستان برگردانده شده بودند . باقر میگفت مبلغ پولی که با خودش برای خرج ترکیه همراه داشته است را طی 6 ماهی که در ترکیه سرگردان بوده اند خرج کرده است و الان مانده بود با جیب خالی و یک زن حامله و یک دختر کوچک یک ساله و هیچ پشتوانه و کسی که بتواند از او درخواست کمی پول یا کمکی حداقلی بکند . زن باقر اغلب گریه میکرد . میگفت دخترش مدتهاست مریض است و نمیتواند برایش دارویی تهیه کند و بدتر از آن میگفت دیگر حتی شیر ندارد تا به دخترش بدهد . ذبیح هم همین حال روز را داشت تقریبا با این تفاوت که ذبیح کسانی را داشت که در شرایط ناچاری میتوانستند از ایران یا افغانستان در حد محدود کمکش کنند . یادم هست چند روز قبل از اینکه از ایران خارج شوم از طریق یکی از دوستان مسعود ( دامادمان ) و به توصیه و اصرار او یک حساب ویزا در بانک دوبی برای خودم باز کرده بودم و مقداری پول در آن ریخته بودم . حالا آن پول و آن کارت خیلی میتوانست کمک خودم و دیگرانی باشد که آنجا و در آن شرایط نامساعد گیر افتاده بودند .ارسال پول به ترکیه و به دست یک پناهجویی که هیچ آدرس و مکان درستی ندارد تقریبا کار غیر ممکنی هست .اگر پولت در آن موقعیت تمام شود تنها میتوانی دست به دامان خدا بشوی و بس . تنها کمکی که در آن شرایط از من ساخته بود این بود که در حد بسیار محدودی و آنقدر که در توانم بود به آنها قرض بدهم . کسانی مانند ذبیح از من شماره حساب میگرفتند و معادل آن پول و به ریال به حساب پدر یا خواهرم پول از طرف اقوامشان واریز میشد و کسان دیگری مانند باقر و تعداد دیگر تعهد میکردند به محض اینکه به اروپا برسیم قرضشان را ادا کنند . اما توان و موجودی من زیاد نبود و این جریان نمیتوانست زیاد ادامه پیدا کند و تمام اینها همیشه این اضطراب و اصرار را بر ما بیشتر میکرد که بیشتر و بیشتر به کاظم فشار بیاوریم تا زودتر تکلیفمان را روشن کند . 

نظرات 1 + ارسال نظر
Azad سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:49 ق.ظ

صدها فرشته برآن دست بوسه میزنند
گز کار خلق یک گره بسته وا کنند
خدا خیرت بده مهدی جان ,حاج آقا پاشو بر داشته شما گذاشتی
این کارت خیلی ارزشمند بوده .شما یه ریال بدی به ازاش 10000000000 در اخرت خدا بهت مزد میده.چون ریال ریال اونجا خودش خیلی بوده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد