زمان میگذشت . در این میان چند بار کاظم تماس گرفت و خواست به طرق مختلف به قول خودش سوء تفاهمهای پیش امده را حل کند . من کمتر با او وارد صحبت میشدم و سعی میکردم رشته ی امور را به مسعود بسپارم . هرچند او هم تا حدود زیادی سردرگم به نظر میرسید اما به هر حال ارتباطات و شناختش از این مسیر و آدمهایی که بودند ظاهرا بیشتر بود . ظاهرا را گفتم به این خاطر که چند روز بعد کم کم اینطور به نظر میرسید که مسعود یا از استیصال و یا از چرب زبانی های کاظم دارد دوباره به او اطمینان میکند و ذهنش دزباره ی وعده و وعیدهای کاظم مشغول شده بود . ادامه دادن آن شرایط امکان پذیر نبود . هزینه ی آپارتمان بالا بود و ماندن هر چه بیشتر در آنجا فقط هزینه داشت و سردرگمی بیشتر . تمام تلاشمان را میکردیم تا روی یک امکان متمرکز شویم و تا جایی که امکان داشت خوشبینانه به همه چیز نگاه کنیم اما دشوار بود . بالاخره یک شب کاظم دوباره تماس گرفت . ظاهرا فردایش باید دوباره به اضمیر میرفتند تا به قول خودش در خیلی زود با کشتی همه حرکت کنند . با همه ی ذهنیت بد و نامناسبی که داشتم در مورد پیشنهادش در یک دوراهی بد قرار گرفتم . انجور که میگفت همه چیز اینبار به خوبی برنامه ریزی شده بود و مو لای درزش نمی رفت و حرکت قطعی بود . تا آنجا که میشد از او سوال و جواب کردیم و او هم فقط گفت که مطوئن باشید . حالا که فکر میکنم دوباره اطمینان کردن به او اشتباه محض بود اما در آن شراید قوای تحلیل منطقی تا حدود زیادی از ما سلب شده بود . گزینه ها زیاد نبود . زمستان بود و هوا سرد و به قول قاچاقچی ها این فصل کسی ریسک جابجا کردن مسافر را نمیکرد خصوصا از دریا . دریا غالبا در این وقت سال نا ارام و طوفانی بود و امکان به سلامت رسیدن به مقصد آن هم با قایقهای عموما چوبی و کهنه ی قاچاقچیان چیزی در حد صفر به نظر میرسید . اما شرایط خوبی نبود . کاظم ادعا میکرد که با کشتی سیاحتی و بزرگی منتقل خواهیم شد . تماس کاظم که قطع شد چند لحظه بدون هیچ گفتگویی به هم خیره ماندیم و هر کداممان منتظر بودیم تا دیگری چیزی بگوید و نظری بدهد . صبح خیلی زود با کوله پشتی و وسایلمان راه افتادیم . قرارمان با کاظم در یکی از میدانهای اصلی در محل اقامت قبلیمان بود . مدتی در تاکسی در میدان منتظر ماندیم تا سر و کلیه ی کاظم پیدا شد . کاظم بود و یکی از افرادش . خوش و بش دوستانه ای از سر اجبار کردیم و با مسعود خداحافظی کردیم و سوار اتومبیل کاظم شدیم . میگفت بقیه را با وَن راهی کرده است و ما قرار بود با ماشین خودش به اضمیر برویم . این قسمت جریان بد نبود و لااقل بهتر از وضعیتهای پیش بود . تا شب درای انجام بعضی کارهای کاظم در استانبول ماندیم و شبانه راه افتادیم . تقریبا هیچ حرفی رد و بدل نمیشد و فقط تصاویر کنار جاده بود که میگذشت . نمیدانم چه حالی داشتم . شبیه آدمهایی بودم که میدانستم دارم پای در جای غلط میگذارم و اما باز هم قدمم را پیش میبردم . گرگ و میش صبح بود که به اضمیر رسیدیم . محل اقامتمان را کاظم هم نمیدانست . با تلفن با سعید صحبت میکرد و خیابانها را یکی پس از دیگری رد میکردیم تا دور یک میدان سعید را منتظر خودمان یافتیم . با راهنمایی سعید وارد یک کوچه ی تنگ شدیم و مقابل یک امارت قذیمی و نه چندان خوش ظاهر متوقف شدیم . پیاده شدیم . سعید جلو میرفت و ما پشت سرش . ساختمان بسیار قذیمی بود که ظاهرا مسافرخانه بوده و حالا محل اسکان مسافران غیر قانونی شده بود . مسئول این امارت یک پلیس اخراجی ترکیه بود که به اتفاق همسر و پسرش آنجا را میگرداندند . وضعیت بسیار اسفباری داشت . همه جا تاریک بود و همراه سعید به طبقه ی دوم رفتیم و در اطاقی باز شد . اطاق بزرگی بود که تعداد زیادی از هم سفران قدیمیمان هر کدام در گوشه ای چیزی را پهن کرده بودند و روی زمین دراز کشیده بودند . هوا کف اطاق بسیار سرد بود . پنجره ها یک درمیان شکسته بود و باد سردی داخل اطاق میشد . وارد که شدیم از دیدار هم همه خوشحال شدیم . با هرکس احوال پرسی مختصری کردیم و گوشه ای را یافتیم و به زحمت کیسه خوابمان را پهن کردیم . نشستیم . امکان دراز کشیدن نبود . جای کافی نبود . سعید گفت تا صبح باید صبر کنیم تا صاحب آنجا بیاید و جابجایمان کند . چند ساعتی گذشته بود که حامد ع پسر خواهر ذبیح وارد اطاق شد و با دیدن هم کلی تعجب کردیم . بعد از آخرین تماسم با ذبیح از بعضیها شنیده بودم که ذبیح با قاچاقچی دیگری صحبت کرده و با او قرار گذاشته تا با قایق بروند . با حامد به طبقه ی اول رفتیم . در مجموع ساختمان شامل 9 یا 10 اطاق بود . کاملا روشن بود که به نیت مسافرخانه یا هتل ساخته نشده بود . وارد ساختمان که میشدی چند پله بود تا به ورودی میرسیدیم . از انجا 2 راه باز میشد . یک راه در سمت چپ سالن کوچکی بود که انوقت به شکل چیزی شبیه لابی در آورده بودندش و بعد پله بود که میرفت بالا و ته پله ها 2 اطاق مقابل هم بود و بعد هم بن بست . راه سمت راست به سالن بزرگتری منتهی میشد که یک راه پله ی دیگر روبروی ورودی بود و اطاق مدیرین در کنار راه پله . در سمت چپ سالن ورودی کوچک دیگری از ساختمان بود که همیشه قفل بود . و 3 اطاق در اطراف سالن به چشم میخورد . ذبیح در یکی از این اطاقها ساکن شده بود . وضعیت اطاقش بهتر از بالا بود . یکی دو پنجره ی شکسته داشت که با پلاستیک گرفته بودند و یک پیک نیک . 2 تخت در گوشه ی سمت راست اتاق بود و یک کمد قدیمی کنار در ورودی . وارد که شدین ذبیح از جا جست و کلی خوشحال شدیم . میگفت این چند وقت خیلی به او و بچه ها سخت گذشته بود . با اصرار ذبیح و همسرش ما هم در آن اطاق مستقر شدیم . صحبتهای زیادی داشتیم تا برای هم بگوییم . عصر آن روز حاجی بادبادک رسید با سونیا و خاله . آنها هم آمدند و جمع چند نفریمان به توافق رسیدیم که همانجا بمانیم . شب را به افتخار دوباره دور هم جمع شدنمان جشن مختصری گرفتیم . غذای خوبی خوردیم که خاله پخته بود .
خدارو شکر تا اینجا هم به خیر گذشت...
ذبیح و خانوادشو خدا خیربده که اینقدر هوای شمارو داشتن.انشاالله هر جا هستند سلامت باشن