روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

41

زمان میگذشت . در این میان چند بار کاظم تماس گرفت و خواست به طرق مختلف به قول خودش سوء تفاهمهای پیش امده را حل کند . من کمتر با او وارد صحبت میشدم و سعی میکردم رشته ی امور را به مسعود بسپارم . هرچند او هم تا حدود زیادی سردرگم به نظر میرسید اما به هر حال ارتباطات و شناختش از این مسیر و آدمهایی که بودند ظاهرا بیشتر بود . ظاهرا را گفتم به این خاطر که چند روز بعد کم کم اینطور به نظر میرسید که مسعود یا از استیصال و یا از چرب زبانی های کاظم دارد دوباره به او اطمینان میکند و ذهنش دزباره ی وعده و وعیدهای کاظم مشغول شده بود . ادامه دادن آن شرایط امکان پذیر نبود . هزینه ی آپارتمان بالا بود و ماندن هر چه بیشتر در آنجا فقط هزینه داشت و سردرگمی بیشتر . تمام تلاشمان را میکردیم تا روی یک امکان متمرکز شویم و تا جایی که امکان داشت خوشبینانه به همه چیز نگاه کنیم اما دشوار بود . بالاخره یک شب کاظم دوباره تماس گرفت . ظاهرا فردایش باید دوباره به اضمیر میرفتند تا به قول خودش در خیلی زود با کشتی همه حرکت کنند . با همه ی ذهنیت بد و نامناسبی که داشتم در مورد پیشنهادش در یک دوراهی بد قرار گرفتم . انجور که میگفت همه چیز اینبار به خوبی برنامه ریزی شده بود و مو لای درزش نمی رفت و حرکت قطعی بود . تا آنجا که میشد از او سوال و جواب کردیم و او هم فقط گفت که مطوئن باشید . حالا که فکر میکنم دوباره اطمینان کردن به او اشتباه محض بود اما در آن شراید قوای تحلیل منطقی تا حدود زیادی از ما سلب شده بود . گزینه ها زیاد نبود . زمستان بود و هوا سرد و به قول قاچاقچی ها این فصل کسی ریسک جابجا کردن مسافر را نمیکرد خصوصا از دریا . دریا غالبا در این وقت سال نا ارام و طوفانی بود و امکان به سلامت رسیدن به مقصد آن هم با قایقهای عموما چوبی و کهنه ی قاچاقچیان چیزی در حد صفر به نظر میرسید . اما شرایط خوبی نبود . کاظم ادعا میکرد که با کشتی سیاحتی و بزرگی منتقل خواهیم شد . تماس کاظم که قطع شد چند لحظه بدون هیچ گفتگویی به هم خیره ماندیم و هر کداممان منتظر بودیم تا دیگری چیزی بگوید و نظری بدهد . صبح خیلی زود با کوله پشتی و وسایلمان راه افتادیم . قرارمان با کاظم در یکی از میدانهای اصلی در محل اقامت قبلیمان بود . مدتی در تاکسی در میدان منتظر ماندیم تا سر و کلیه ی کاظم پیدا شد . کاظم بود و یکی از افرادش . خوش و بش دوستانه ای از سر اجبار کردیم و با مسعود خداحافظی کردیم و سوار اتومبیل کاظم شدیم . میگفت بقیه را با وَن راهی کرده است و ما قرار بود با ماشین خودش به اضمیر برویم . این قسمت جریان بد نبود و لااقل بهتر از وضعیتهای پیش بود . تا شب درای انجام بعضی کارهای کاظم در استانبول ماندیم و شبانه راه افتادیم . تقریبا هیچ حرفی رد و بدل نمیشد و فقط تصاویر کنار جاده بود که میگذشت . نمیدانم چه حالی داشتم . شبیه آدمهایی بودم که میدانستم دارم پای در جای غلط میگذارم و اما باز هم قدمم را پیش میبردم . گرگ و میش صبح بود که به اضمیر رسیدیم . محل اقامتمان را کاظم هم نمیدانست . با تلفن با سعید صحبت میکرد و خیابانها را یکی پس از دیگری رد میکردیم تا دور یک میدان سعید را منتظر خودمان یافتیم . با راهنمایی سعید وارد یک کوچه ی تنگ شدیم و مقابل یک امارت قذیمی و نه چندان خوش ظاهر متوقف شدیم . پیاده شدیم . سعید جلو میرفت و ما پشت سرش . ساختمان بسیار قذیمی بود که ظاهرا مسافرخانه بوده و حالا محل اسکان مسافران غیر قانونی شده بود . مسئول این امارت یک پلیس اخراجی ترکیه بود که به اتفاق همسر و پسرش آنجا را میگرداندند . وضعیت بسیار اسفباری داشت . همه جا تاریک بود و همراه سعید به طبقه ی دوم رفتیم و در اطاقی باز شد . اطاق بزرگی بود که تعداد زیادی از هم سفران قدیمیمان هر کدام در گوشه ای چیزی را پهن کرده بودند و روی زمین دراز کشیده بودند . هوا کف اطاق بسیار سرد بود . پنجره ها یک درمیان شکسته بود و باد سردی داخل اطاق میشد . وارد که شدیم از دیدار هم همه خوشحال شدیم . با هرکس احوال پرسی مختصری کردیم و گوشه ای را یافتیم و به زحمت کیسه خوابمان را پهن کردیم . نشستیم . امکان دراز کشیدن نبود . جای کافی نبود . سعید گفت تا صبح باید صبر کنیم تا صاحب آنجا بیاید و جابجایمان کند . چند ساعتی گذشته بود که حامد ع پسر خواهر ذبیح وارد اطاق شد و با دیدن هم کلی تعجب کردیم . بعد از آخرین تماسم با ذبیح از بعضیها شنیده بودم که ذبیح با قاچاقچی دیگری صحبت کرده و با او قرار گذاشته تا با قایق بروند . با حامد به طبقه ی اول رفتیم . در مجموع ساختمان شامل 9 یا 10 اطاق بود . کاملا روشن بود که به نیت مسافرخانه یا هتل ساخته نشده بود . وارد ساختمان که میشدی چند پله بود تا به ورودی میرسیدیم . از انجا 2 راه باز میشد . یک راه در سمت چپ سالن کوچکی بود که انوقت به شکل چیزی شبیه لابی در آورده بودندش و بعد پله بود که میرفت بالا و ته پله ها 2 اطاق  مقابل هم بود و بعد هم بن بست . راه سمت راست به سالن بزرگتری منتهی میشد که یک راه پله ی دیگر روبروی ورودی بود و اطاق مدیرین در کنار راه پله . در سمت چپ سالن ورودی کوچک دیگری از ساختمان بود که همیشه قفل بود . و 3 اطاق در اطراف سالن به چشم میخورد . ذبیح در یکی از این اطاقها ساکن شده بود . وضعیت اطاقش بهتر از بالا بود . یکی دو پنجره ی شکسته داشت که با پلاستیک گرفته بودند و یک پیک نیک . 2 تخت در گوشه ی سمت راست اتاق بود و یک کمد قدیمی کنار در ورودی . وارد که شدین ذبیح از جا جست و کلی خوشحال شدیم . میگفت این چند وقت خیلی به او و بچه ها سخت گذشته بود . با اصرار ذبیح و همسرش ما هم در آن اطاق مستقر شدیم . صحبتهای زیادی داشتیم تا برای هم بگوییم . عصر آن روز حاجی بادبادک رسید با سونیا و خاله . آنها هم آمدند و جمع چند نفریمان به توافق رسیدیم که همانجا بمانیم . شب را به افتخار دوباره دور هم جمع شدنمان جشن مختصری گرفتیم . غذای خوبی خوردیم که خاله پخته بود . 

نظرات 1 + ارسال نظر
Azad دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:23 ق.ظ

خدارو شکر تا اینجا هم به خیر گذشت...
ذبیح و خانوادشو خدا خیربده که اینقدر هوای شمارو داشتن.انشاالله هر جا هستند سلامت باشن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد