روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

49

قرارمان این شد تا ما در هتلی در نزدیکی منزل ثمیر اقامت کنیم . قبل از رفتن به هتل چند دقیقه ای به منزل ثمیر رفتیم . همسر و دخترش به پیشوازمان امدند و با اشاره های سر و صورت سعی کردیم میزان خوشحالی خود از این دیدار را منتقل کنیم . هتل به منزل ثمیر نزدیک بود . تنها چند کوچه از هم فاصله داشتیم . ظاهرا صاحب هتل با ثمیر اشنا بود و به قول رابطمان که قبل از رسیدن به استانبول با او صحبت کردم مفصل سفارش ما را به او کرده بود . اتاقمان در طبقه ی سوم بود . تمیز بود با امکانات معمولی یک هتل چند ستاره و البته ایده آل برای ما که مدتها بود رنگ نظافت و آرامش را با یکدیگر ندیده بودیم . به طرز بی سابقه ای وسواس حمام رفتن پیدا کرده بودم . همواره حس میکردم که هر چه قدر هم که در حمام بمانم و خودم را بشویم باز هم کافی نیست . وسواسهایی از این دست و در مراحل مختلف برایم پیش امده بود که تا مدتی همراهم بود و بعد ار مدتی رفع میشدند . محله های اطراف هتل اصلا برایمان تازگی نداشتند . در واقع در محله ای اقامت داشتیم که قبلا هم زیاد در آن رفت و امد کرده بودیم . آن روز را تا نیمه های روز خوابیدیم و عصر را برای گردشی کوتاه در شهر و خریدن مایحتاج احتمالی بیرون رفتیم . صبحانه را در رستوران هتل  صرف میکردیم و موقعیت خوبی بود تا با توریستهای مختلف از کشورهای مختلف که در آن هتل اقامت داشتند آشنا شویم . چند جوان دختر و پسر ایرانی هم بودند که غالبا در رستوران انها را میدیدیم و اما به دلیل عدم اعتماد ما ایرانیها به یکدیگر و خصوصا در خارج از مرزهای کشورمان هیچ وقت موقعیتی برای گفتگوی متقابل با هم پیدا نکردیم . عصر روز دوم که به خانه برگشتیم احساس ضعف و خستگی زیادی میکردم . وقتی که راه میرفتم احساس میکردم که پاهایم وزن زیادی پیدا کرده اند و عطش خیلی زیادی داشتم . احساس میکردم که به شکل متناوب بخشهایی از بدنم بی حس میشوند . با لباسی که از بیرون آمده بودم روی تخت دراز کشیدم و از همان شب تب و لرز شدید و حتی در مواقعی هزیان گفتن تا سه روز پیاپی ادامه داشت . در این فاصله دوستان عزیزم از ایران به شکل مرتب با ما در تماس بودند و هر کدام سعی میکردند در حد توانشان کاری انجام دهند . بهمن و پویا و حسین و برادرم هادی بیشترین تلاش را آن موقع کردند . بهمن داروساز بود و با شرح احوالاتی که از من میگرفت سعی کرده بود تا مقداری دارو برایمان آماده و به اتفاق حسین از طریق اتوبوسهایی که از تهران به استانبول عازم بودند برای ما بفرستند . ظاهرا ابتدا راننده نمیپذیرد و بالاخره با چانه زنی های آنها و کم کردن بخشی از داروها موافقت میکند که آنها را همراه خود به استانبول بیاورد . بعد از دریافت داروها و استفاده ی انها بعد از چند روز بهبود بسیار مشخصی در اوضاعم ایجاد شد . همچنین در یکی از گردشهای روزانه مان در استانبول به طور اتفاقی با داروخانه ای برخورد کردیم که مسئول ان پس از آنکه متوجه شد ما ایرانی هستیم بسیار هیجان زده شد . گفت که همسرش ایرانی بوده و او بسیار عاشقش بوده . گفت که در سفرش به ایران چندین سال پیش با او آشنا شده بود . یادم هست که میگفت همسرش اهل گرگان در شمال ایران بوده و در تهران مشغول به کار بوده که با هم برخورد میکنند و بعد از مدتی که با هم در تماس بوده اند تصمیم به ازدواج با هم میگیرند . چند سالی در استانبول با هم زندگی میکنند تا اینکه همسرش فوت میکند . نخواست به ما توضیح بدهد که چرا و چگونه اما گفت که همسرم در مقابل چشمانم آهسته اهسته به تدریج میمرد و من با اینکه پزشک بودم هیچ کاری نمیتوانستم برایش انجام دهم . احساس میکردم آنقدر هنوز عاشق همسرش بود که وقتی متوجه شد ما ایرانی هستیم هیجان زده شد و تلاش کرد تا انجا که برایش مقدور بود داروهایی که در آن زمان برایمان لازم بود و همچنین مقداری داروی دیگر که به قول خودش بعدها ممکن بود لازممان شود در اختیارمان قرار دهد . من کاملا از محدودیتهای سختگیرانه ای که در ترکیه برای ارائه ی دارو و خدمات پزشکی برای پناهجویان و افرادی که مدرک احراز هویت ندارند اگاه بودم و این لطف خارج از قاعده ی او را تنها در غالب عشق و خاطرات شیرین ماندگاری که او از همسر ایرانیش داشت میتوانستم توجیه کنم . وقتی که قصد ترک انجا را داشتیم تاکید کرد که تا زمانی که در استانبول هستیم اگر به چیزی احتیاج داشتیم میتوانیم به او مراجعه کنیم . من هیچ وقت همسر او را ندیده بودم و نمیشناختم و در شرایط جدید مطمئنا دیگر شانسی برای شناخت او نبود برایمان اما به یاد صحبتی از پدرم که همیشه به ما میگفت افتادم . کسانی که با پدر من برخورد داشته اند شاید بتوانند تایید کنند که او به واسطه ی روحیه و شخصیتی که دارد دوست داشتن انسانها در اولویت زندگی او بوده است . حالا آن حرف پدرم معنای دقیقتر و ملموس تری برایم یافته بود . پدرم همیشه تاکید داشت و دارد که ما باید رفتارهایمان را در یک زنجیره ی نامحدود از ارتباطات انسانی بررسی کنیم . پدرم میگفت داستان زندگی ما انسانها چه بخواهیم و چه نخواهیم به شکل نا محدودی به هم وابسطه و مرتبط است  . میگفت هر رفتاری که ما میکنیم به شکل اجتباب ناپذیری بر کلیات زندگی انسانها تاثیر گذار است و این تاثیر گاها آنی و گاهی مشمول زمان خواهد بود اما بی شک انچه ما انجام میدهیم , تاثیر ان در حافظه ی کلی بشریت خواهد ماند. پدرم همیشه میگفت در مقابل لطفی که دیگران به شما میکنند هیچ وقت سپاسگذاری صمیمانه و در خور آن را دریغ نکنید چون این سپاسگذاری نه تنها نشانگر قدردانی شما از ان عمل نیک است بلکه تاکید و مشوقیست برای آن فرد که به انجام آن کار نیک ادامه دهد و احساس بی نتیجه بودن از رفتار نیک انجام گرقته نداشته باشد . شاید با یک سپاسگذاری ساده ی ما , ان شخص این انگیزه را بیشتر و بیشتر پیدا کند تا همچنان به آن رفتار خیرخواهانه ادامه دهد و در غیر این صورت , عدم واکنش صحیح ما شاید نقطه ی پایان این رشته از عملکرد مناسب آن فرد باشد . اصطلاحی داشت و دارد پدرم که همیشه میگوید تا آنجا که میتوانید بکارید . میگفت بدون چشم داشت سعی کنید آنچه در توانتان است برای انسانهای دیگر انجام دهید و مطمئن باشید که محصول این رفتار شما اگر مورد استفاده ی خود شما نباشد حتما خواهند بود کسانی که از آن بهره مند شوند. ان روز به روح این گفته ها بیشتر توانستم ایمان بیاورم . من هیچگاه شانش آشنایی با همسر آن شخص داروساز در استانبول را نداشتم و نمیتوانستم داشته باشم  اما ظاهرا ما آن روز محصول عملکرد و رفتاری را استفاده میکردیم که او مدتها پیش کاشته بود . او خوب بوده است . انقدر خوب که بعد از سالها که از مرگش میگذشته آن مرد که حالا سنی از او گذشته بود را در گوشه ی داروخانه ی نه چندان بزرگش در استانبول هنوز عاشق و شیفته ی خود نگه داشته بود . احتمالا آنقدر خوب و بی دریغانه عمل کرده بوده است که حالا بدون اینکه او بداند یا حتی دانسته باشد آن روز ما از محصول عمل نیک او بهره مند میشدیم . بخت و سرنوشت همه ی ما انسانها بدون اینکه بدانیم به هم گره خورده است . اگر بتوانیم بپذیریم که همیشه بخشی از عملکرد ما در محاسبه ی نفع و ضرر شخصی ما قابل محاسبه نیست آنگاه شاید بتوانیم امیدوار باشیم که سرنوشت بشریت میتواند در مسیر متفاوت تری پیش برود . شاید بتوانیم امیدوار باشیم که در کوله بار بشر به عنوان موجود دوپا و ناطق ,  ذخیره و اندوخته ای از مایحتاج تداوم روح واقعی انسانیت پس انذاز خواهد بود . 

نظرات 8 + ارسال نظر
تک گرافیست شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:44 ب.ظ http://takgraphist.ir

با سلام دوست عزیز


سایت تک گرافیست مرجع ابزار گرافیکی و طراحی بنر گیف و فلش در نظر دارد کسانی که بازدید سایتشان بین 2000 تا 3000 است بنر گیف و بازدید بالای 5000 بنر فلش به صورت رایگان در ازای بنر ما در وبلاگ خودتان انجام دهد


با ما تماس بگیرید و از این فرصت استفاده کنید

------------------------------------------
تک گرافیست مرجع ابزار گرافیکی (www.takgraphist.ir)

بدون سانسور شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:55 ب.ظ http://zohorazim.mihanblog.com/#

سلام

شما رو دعوت میکنم به وبلاگم سر بزنین

فقط دیدن وبلاگ من یه کم جنبه لازم داره اگه مخالف بودی بی ادبی نکن

اگه لینک خراب بود در گوگل عبارت "بدون سانسور بسوی ظهور "روسرچ کن چون امروز یه مشکل پیش اومده

ممنون حتما بیا


اللهم عجل لولیک الفرج

Haamed شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:40 ب.ظ http://www.haamed.blogsky.com

به نوشته هاتون عادت کردم.اینکه از این به بعد هی بیام و بخونم.

سارا شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:32 ب.ظ http://4238350.blogfa.com

پدرتون همیشه نسبت به اطرافیان و ما لطف داشتن و با مهربانی برخورد می کردن.
شما از بهترین افرادی هستین که پدرم همیشه یادتون می کنن و می گن مث آقا مهدی هیچوقت تو قوم و خویشامون ندیدنم چرا که همیشه بی دریغ کاری رو که ازش می خوای انجام می ده و همراه زیبای خوب و بد زندگیست

سارا شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:32 ب.ظ http://4238350.blogfa.com

جاتون خیلی خالیه اقامهدی

صبا شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:02 ب.ظ

نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم آقای نخل احمدی . سال 78 که دانشجوی بیرجند بودم و در خوابگاه شوکت آباد زندگی میکردم توی خوابگاه از شما زیاد صحبت میکردند و من خودم تا روز انتخابات شورای عمومی انجمن اسلامی شما را ندیدم . یک عده میگفتند آقای نخل احمدی مثل پیامبرا صحبت میکنه . امروز که این نوشتتون را خوندم واقعا همچین حسی بهم دست داد .

میم یکشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:36 ق.ظ

پیامبر
این هم از خصوصیات خوب تویه مهدی که نمیدونم چرا به هر کی میرسی اینقدر توی مدت کوتاهی بهت اعتماد میکنه که شرح کامل داستان زندگیش رو برات میرزه رو دایره . قدرش رو بدون و سلامت باش

فردین شنبه 19 دی‌ماه سال 1394 ساعت 04:29 ب.ظ

حاجی اخرش چی شد چیکار کردی؟کجایی درچه حالی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد