روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

تنفس

خاموشی

تقوای ما نیست

سکوت ِ آب

می‌تواند خشکی باشد و فریاد ِ عطش

سکوت ِ گندم

می‌تواند گرسنه‌گی باشد و غریو ِ پیروزمند ِ قحط

هم‌چنان که سکوت ِ آفتاب

ظلمات است ــ

اما سکوت ِ آدمی فقدان ِ جهان و خداست

غریو را

تصویر کن

عصر ِ مرا

در منحنی‌ تازیانه به نیش‌خط ِ رنج

هم‌سایه‌ی مرا

بیگانه با امید و خدا

و حرمت ِ ما را

که به دینار و درم برکشیده‌اند و فروخته

تمامی‌ِ الفاظ ِ جهان را در اختیار داشتیم و

آن نگفتیم

که به کار آید

چرا که تنها یک سخن

یک سخن در میانه نبود

"ــ آزادی"

ما نگفتیم

تو تصویرش کن  

                         -شاملو-


 

دوستان مهدی و اعظم رفقای با کلاس اروپایی ما رفتن رم حالشو ببرن 

اینو گذاشتم که یه کم نفس تازه کنید

برف

اون تیکه از زمین که سایهٔ دیوارِ  بلند زندان همیشه روش بود یخ زده بود.برفایی بود که چند روز پیش باریده بود و حالا یخ کرده بود.جاهایی‌ که آفتاب میخورد یخ نداشت.اما سرد بود.انگار که  سرمای یخای چند روز پیش هنوز تو حافظه شون مونده بود .خاطره‌ای تازه و سرد.پاتو که می‌ذاشتی روی زمین انگار که یک چیزی رّد میشد از پوستت و خودشو میرسوند به گوشت و استخونات.روی زمین آسفالتی که کنده شده بود بعضی‌ جاهاش آسفالت و رسیده بود به خاک.خاک یخ کرده.میدویدیم.یک تیکه از حیاط زندان بود که شیب داشت.از چند تا درخت شروع میشد شیبش و میرسید به در ساختمون زندان.تقریبا ۲۰ نفری بودیم.شانس که میاوردی قدمتو می‌ذاشتی جایی‌ که یخ نبود.آسفالتِ سرد بود و به سراشیبی که میرسید به در زندان.تقریبا ۱ ساعت بود که میدویدیم.میرسیدیم به درختا و بر میگشتیم تا در ساختمون زندان.ساعت تقریبا ۷ یا ۷/۵ بود که در رو باز کردن و کشیدنمون بیرون.کسی‌ چیزی پاش نبود.همه رو و به یک خط کردن و آمدیم توی حیاط.پامو که از درِ ساختمون گذاشتم بیرون حس کردم یه چیزایی از تنم کنده می‌شه.کنده می‌شه و سبک میکنه منو.یه چیزایی مثل قسمتای فاسد شدهٔ روحم یا چند خروار انرژی منفی‌ که جم شده بود کم کم تو بدنم و سرم.تیکه تیکه ازم کنده میشد و سبک میشدم.حتا وقتی‌ که با چیزایی شبیه شلنگ به جونمون افتادن و مجبورمون کردن با پای لخت بدویم روی زمین یخ کرده هنوز این حس خوب و داشتم.کل مسیر ۲۰۰ یا ۳۰۰ متری میشد.جا جای مسیر یک نفر واستاده بود و مجبورت میکرد که بدوی.یک پاتو که می‌ذاشتی زمین بی‌ طاقت می‌شدی و سرما میرفت تو حافظه‌ ی پوست و گوشت و استخونت و به امیدِ  پای دیگت       تمام بارِ تنت رو تحمیل میکردی به اون.به اون و زمینِ سرد و بازم همون داستان بود و دوباره پایِ قبلی‌ و یادآوری خاطره‌های سرد.کم آورده بودیم.هممون.هر از گاهی وا‌ میستادیم و تحمل ضربهِ شلنگ و ترجیح میدادیم به فشاری که روی سینمون میومد  .۱ ساعتی‌ که گذشت دستورِ ایست دادن و جم شدیم کنار درختا.دوباره به خط شدیم و راه افتادیم.رفتیم به سمتی‌ که از ساختمون زندان دور میشدیم.

بازجویی۳

بعد از نمیدونم چقدر برگشتند.۲ نفر بودند.آقای اتاق بغلی هم آمد.پچ پچ میکردند.انگار که بدشون نمیومد منم بشنوم چی‌ میگن.

"بنویس منافقه ببندش بره دنبال کارش.سابقه هم که داره پدرسگ..."

اینو گفت و دوید به طرفم.از صدای نزدیک شدن قدم هاش و لحن گفتن کلمه پدرسگ مطمئن شدم چی‌ در انتظارمه.سرمو گرفتم پایین و دستمو که آزاد بود حلقه کردم رو صورتم.با لگد زد به پهلوم.افتادم زمین.با صندلی‌.

مرد اول گفت:"یک جوری بهش برس که جاش نمونه"

"خاطر جم حاجی.بعد این همه سال دستم اومده که کجا بزنم که ننه باباشم نشناسه بعدا.کار زیادی با این که نداریم.همین امشب خودم حکمشو میگیرم و فردا اول وقت گردن شکستش روی طناب"

اینرو گفت و دوباره زد.خودمو جم کرده بودم و دستمو گرفته بودم جلوی صورتم.صندلی‌ که جابجا میشد مچ دستم تیر می‌کشید و کج و راست میشد.بالاخره نفر اول گفت:

"بسه دیگه حاجی.بسشه.خودش فهمیده که لج کردن فایده‌ای نداره.من ضمانتشو می‌کنم.قول میده همه چیزو بگه.آزار که نداره خودشو و بقیه رو تو دردسر بندازه.من از شما خواهش می‌کنم فعلا کوتاه بیاین"

بلندم کردن و گذاشتنم روی صندلی‌.هنوز عضلات بدنم منقبض بود.مرد اون اتاقی‌ گفت:

"حاجی،اینکه چیزی نمیگه و کارشم تمومه.چی‌ الکی‌ دل حیوونی رو خوش کنیم.بذار همینجا خلاصش کنم راحت بشه.عزرائیل هم فردا به یک کاره دیگش برسه"

و خندیدند.مرد اول گفت:

"ببین نظر همه همینه.حکم تو معلومه.حالا خود دانی‌.مدرک داریم از تو.چند نفر هم اقرار کردن علیه ات که گوروهکی هستی‌.گزارش کامل فعالیت‌هات و ارتباطاتت هم هست.دیگه چیرو می‌خوای قائم کنی‌.دارم بهت میگم.شاید هنوز راهی‌ باشه.یه چیزی بگو پروندت از این سنگین تر نشه."

هیچی‌ نمیگفتم.یعنی نمیتونستم چیزی بگم.اونقدر از دست بالا گرفته بودن که هر چی‌ هم می‌خواستم دور و برشو بزنم باز هم تهش یه سر خره حسابی‌ میموند.عضویت در یک گروهک چیز کمی‌ نبود که بخوام در موردش حرف بزنم یا بخوان به نافم ببندنش.

"هیچی‌ نمی‌خوای بگی‌؟"

مرد اون اتاق گفت:"الان میگه..." و خیز برداشت طرفم.

"نه حاجی صبر کن.من میگم یک کم بهش فرصت بدیم.بذاریم یک کم بیشتر فکر کنه.مطمئنم یک کم بیشتر فکر کنه پشیمون میشه.میفهمه چی‌ به صلاحشه و چی‌ به صلاحش نیست.مطمئنم سر‌ عقل میاد و توبه میکنه.

در توبه هم که همیشه بازه روی بنده‌های پشیمون.امروز نشد ،فردا.ما صبرمون زیاده.فرصت هم که زیاد داریم.حالا حالاها ما با این برادر کار داریم"

دستبندمو باز کردن.فکر می‌کنم همون نفری که منو از سلولم آورده بود آمد.دسبند و بست به دستش و راه افتادیم.در سلولم که بسته شد خیره شدم به پنجره.روی مچ دستم رد ردای قرمز بود.بعضی‌ جاهاش هم پوست و رد کرده بود و خونی بود.دو تا دستمو گرفتم دو طرف دیوار سیمانی و یک پامو گیر دادم به لوله و خودمو کشیدم بالا.تا کنار پنجره.خیره شدم به دیوار زندان با سیم‌های خاردارش.به دشت پشت دیوار و تپه با لکه‌های سفید برف.


یک بیماری هست به اسم زونا.دونه‌های خیلی‌ خیلی‌ ریز در میاد روی تنت.دقیقا از روی عصب‌های تنت در میان.میگن کسایی‌ که تو بچگی‌ آبله مرغون نگرفتن تو بزرگی‌ زونا میگیرن.دونه‌های ریز دردناکیه.ریز و قرمز و متورم.بابام زونا گرفت.من دیدم این دونه هارو.ناله میکرد از درد.وقتی‌ توی یک تصادف بیشتر استوخونای تنش شکست و نصف بدنش هم سوخت صدای ناله شو  نشنیدم.اما اون وقت ناله میکرد.به خاطر اون دونه‌های ریز قرمز.مثل این می‌‌مونه که عصب‌های  بدنت به یک چیزی اعتراض دارن.یک اعتراض دردناک.اینجوری اعتراض شونو نشون میدن.با این دونه‌های قرمز که در میاد ازشون.تمام توانشونو خرج می‌کنن تا دردناکی و ناگواری اعتراض شونو به بهترین وجه به رخ بکشن.نه میتونی‌ دست بکشی بهشون و نه میتونی‌ به حال خودشون بزاریشون.همیشه درد دارن و همیشه میسوزن و میسوزونند تمام وجودتو.

یک تیکه از مغز من مبتلا به زونا شده.یه تیکه از حافظم شاید.یک تیکش که مال اون وقتاست.مال اون روزا.تمام اون حرفا،تمام اون کارا،تمام اون لحظه‌ها مثل دونه‌های ریز و قرمز و دردناکی چسبیدن به عصب‌های مغزم و موندن همونجا.موندن تو حافظم.موندن و خوب نشدن.قرمزند،متورمند و دردناک. نه می‌تونم دست بکشم روشون و نه می‌تونم به حال خودشون بذارم

روال بازجویی معمولا همینجوری بود.یکی‌ آدم خوبه بود و یکی‌ آدم بده.یکی‌ حرفای خوب میزد و یکی‌ فحش میدادو ناسزا.یکی‌ نوازشت میکرد و یکی‌ کتکت میزد.یکی‌ وعده‌های خوب میداد و یکی‌ انگار مترصد اینه که هر لحظه صندلی‌ رو بکشه از زیر پات و آویزونت کنه از طناب دار.بازی جالبی‌ بود و جالبترش اینکه با اینکه مطمئن هستی‌ این فقط یک بازیه، ناخود آگاه از نظر روانی‌ وعاطفی میری تو جبههٔ آدم خوبه و حتا بعضی‌ وقتا بهش اعتماد میکنی‌ و دلت می‌خواد هر کاری که میگه بکنی‌ تا بیشتر مورد توجهش باشی‌. نمیدونم چقدر کنار پنجره موندم..آمدم پایین و دراز کشیدم و چشمامو بستم.می‌خواستم به هیچی‌ فکر نکنم،اما نمی‌شد.رژه میرفتن تمام لحظه‌ها از جلوی چشمم.بدون اینکه مجالی بدن که به چیز دیگه‌ای فکر کنم.به چیز بهتری شاید.از دریچه صدا میومد.از توی سالن و از مغزم که انگار با خودش حرف میزد.

بازم بازجویی

بهترین چیزی که توی اون چند وقت یادمه  خوردم حلوا شکری بود.یک روز ظهر حلوا شکری دادن با نون.تحفه‌ی بس گرانبهایی بود.نصفشو خوردم و بقیشو گذشتم واسه شب.بقیه وقتا سوپ بود.چیزی شبیه سوپ.آب و تکه‌های هویج و یه چیزایی شبیه کلم و سرد.سرد سرد.استخون مرغ هم داشت توش.واقعا فقط استخوان بود.به شرافتم قسم میخورم تمام مدتی‌ که اونجا بودم حتا یک بار هم یک تکه گوشت مرغ نتونستم ببینم توی این به اصطلاح سوپ.یک بار هم تخم مرغ آب پز دادن با یک گوجه.اونم خوب بود اما نه به اندازهٔ حلوا.آب و از شیر باید میخوردیم و همونجا هم خودمونو میشستیم. 

بعد از ۳ روز شاید دوباره آمدن.چشمامو بستن و دست‌بند زدن بهم .چند تا سوال پرسیدن.فکر می‌کنم بین من و یکی‌ دیگه واسه بردن شک داشتن.راه افتادیم.یکیشون که دسبندم به دستش بود جلو میرفت و منم دنبالش بودم.اون یکی‌ دیگه با یک فاصله‌ای از عقب میومد.چند طبقه رفتیم پایین.فکر می‌کنم توی زیرزمین بودیم.پشت یک در واستادیم.در زد و رفتیم تو.منو نشوندن روی یک صندلی‌ .دست‌بندو از دستش باز کرد و به دسته صندلی‌ بست و رفتن بیرون.صدای ورق زدن میومد و بس.راست نشسته بودم و صورتمو به جلو نگاه داشته بودم.به خودم می‌گفتم که هر لحظه ممکنه یه بلایی‌ سرت بیارن.پس سعی‌ کن جا نخوری.شروع کرد به صحبت کردن
"خب خب.مهدی نخل احمدی.دانشجوی فیزیک.بیرجند.سابقه محکومیت به خاطر نوشتن اراجیف علیه بسیج.فعالیت برای گروهکای ضد انقلاب.برگزاری تحصن و شعار دادن علیه نظام و ..."
قیافشو نمی‌دیدم.اما صداش ۴۴ یا ۴۵ ساله میخورد.صداش آروم بود اما حرفش نیشدار.نمیتونستم به این آرامش مصنوعی اعتماد کنم.هم می‌خواستم به حرفش گوش بدم و هم حواسم میرفت دنبال اینکه یک هویی یک مشتی، لگدی چیزی بی‌ هوا نیاد توی صورت یا شکمم.یک کم که راجع به سابقم حرف زد چند ثانیه واستاد و بعد بی‌ مقدمه گفت:
"با کدوم گروهک کار میکنی‌"
هنوز دهنمو باز نکرده بودم که دوباره ادامه داد
"ببین ما همه چیرو میدونیم.حتا چیزایی که خودتم در مورد خودت نمیدونی‌ ما خوب خوب می‌دونم.مثل شما آدمای گوروهکی بر انداز هم روزی صد نفر میان همینجا روی همین صندلی‌ میشیننو میگن ما هیچی‌ نیستیم و از این اراجیف.ولی‌ یک ساعتی‌ که در خدمتشون هستیم همه‌چیز یادشون میاد.همهٔ کثافت کاری‌هایی‌ که کردن مو به مو یادشون میاد و میگن و مینویسن و امضا می‌کنن.اما من فکر می‌کنم تو فرق میکنی‌.مطمئنم تو گول خوردی.الان می‌تونیم با هم صحبت کنیم و همه چیز و درست کنیم.فقط باید تو بخوای.مدارکی که ما الان از تو داریم واسه اعدام هم کافیه.میگی‌ نه میبرمت پیش قاضی‌ کشیک اون بهت بگه حکمت چیه.این پرونده با این سابقه یعنی‌ اعدام.بی‌ برو برگرد.اما می‌شه یه کارایی کرد.من آدم هایی رو میشناسم که اگه همکاری کنی‌ می‌تونن کمکت کنن.می‌تونن برات تخفیف بگیرن.مثلا چند سال برات ببرن و خلاص.اصلا بذار راحتت کنم.حکم تو الان همینجا نوشته میشه.قاضی فقط پاکنویسش میکنه.. 

 

"حالا یکی‌ یکی‌ و آروم و شمرده بگو همه چیزو.بگو و خودتو خلاص کن.نه واسه خودت زحمت درست کن نه واسه من نه واسه اون دوستمون که تو اتاق بغل دستی‌ نشسته و منتظره اگه چیزی یادت نیومد ،یادت بیاره.خیلی‌ مهربون نیست.یعنی‌ اصلا مهربون نیست.پس بیا همینجا تمومش کنیم.خیلی‌ نمیخواد داستان سرایی کنی‌. فقط مینویسی عضو چه گروهکی بودی و چه برنامه‌هایی‌ داشتین و امضا میکنی‌ که قبولشون داری و تموم.منم مینویسم که همکاریت خوب بوده و بقیهٔ کارا درست می‌شه."
ساکت شد.فکر می‌کنم دیگه نوبت من بود.خیلی‌ دلم می‌خواست صورتشو ببینم و تو اون حالت حرف میزدم.
"من اصلا متوجه نمیشم شما چی‌ میگین.چه گروهکی؟چه دسته ای؟من نه واسه کسی‌ کار می‌کنم،نه واسه گروهی و نه اصلا کار خاصی‌ می‌کنم.الان هم که اینجام به خاطر این بوده که دانشگاه چند روز تعطیل بودیم و با همسرم آمدیم دیدن اقوام همسرم.تهران زندگی‌ می‌کنن.میتونین تحقیق کنین."
خیلی‌ ساده لوحانه بود که انتظار داشته باشم باور کرده باشه،اما کار دیگه‌ای نمیتونستم بکنم و چیز دیگه‌ای نمیتونستم بگم.توی بازجویی اول همین هارو گفته بودم و نمیتونستم حرفمو عوض کنم.چند ثانیه‌ای هردومون ساکت موندیم.دوباره شروع کرد.
"واقعا من تصمیم داشتم کمکت کنم اما انگار تو خیلی‌ اعتقاد به کمک دیگران نداری.فکر می‌کنم وقتی‌ بفهمی سر زنت و پدرت چی‌ میاد به خاطر این کله شقیت نظرت عوض بشه."
نه نه.این اصلا درست نبود.به اعظم و بابام چه ربطی‌ داشت که من چکار کردم یا چکار می‌کنم.
"مگه اونا چکار کردن که پای اونارو میکشین وسط.شما با من مشکل دارین.منم اینجام.دستا و چشمام هم که بسته است.هیچ جا هم نمیتونم برم.هر حرفی‌ دارین به خودم بگین و هر بلایی که میخواین سر خودم در بیارین.این چه جور انسانیتیه که به خاطره یک نفر  بقیه تاوان بدن.اصلا بله بله من گروهکیم.عضوه چند تا گروهک هم بودم.قصد براندازی هم داشتیم.الان هم داریم.من هم رئیس تمام این گروهک هام.اینرو بگم خوبه؟آخه خودتون خندتون نمیگیره از این داستان مسخره.؟"
یک لحظه غفلت کردم که زد.نفهمیدم کی‌ بلند شد و خودشو رسوند بهم و زد.مشت زد به گونم.سرم افتاد یک طرف و کمی‌ با صندلی‌ جا به جا شدم.
"خوب پس تو رئیس همهٔ گروهکا یی و قصد براندازی هم دارین."
واستاده بود روی سرمو حرف میزد.جای مشتش یک کم گز گز میکرد.خودمو راست کردم . صدای قدماش دور شدن

اوین4

حالا فهمیده بودم که معنی آزادی اینجا یعنی‌ چی‌.حالا فهمیده بودم که وقتی‌ میگفتن" جم کن بریم ، آزادی "این یعنی‌ چی‌.حالا می‌فهمیدم که وقتی‌ ناگهان توی راهرو صدای ضجه و فریاد میومد ،وقتی‌ صدای خنده‌ها‌ی دیوانه وار و فحش میومد معناش اینه که یک نفر داره آزاد می‌شه.حالا می‌فهمیدم که آزادی همیشه چیز خوبی‌ نیست.گاهی وقتا با آزادی درد می‌کشی،زجر می‌کشی،تحقیر میشی‌،دلت میگیره،بغض میکنی‌.درست مثل این چیزایی که اینجا نوشتن.روی این دیوار.روی این دیوار سیمانی.روی این دیوار سیمانی لعنتی.خیلی‌ چیزا نوشتن روش.با مداد،با خون،با یک چیز تیز شاید ردّ انداختن روی دیوار و نوشتن.کسایی‌ که اینجا بودن.هفتهٔ پیش،ماه پیش،سال پیش،سالهای سال پیش،نوشته بودن روی دیوار.و من هر روز میخوندمشون.شاید اونها هم بارها آزاد شدن.بارها همه چیز شونو رها کردن به امید آزادی،رفتن که آزاد بشن و برگشتن.برگشتن و سرشونو کردن توی دستشویی‌ و بالا آوردن.بالا آوردن تمام اون لحظه‌های آزادی رو.
"من ... هستم.الان ۲ ماهه که اینجام"
"فردا دارم اعدام میشم"
"تورو خدا یکی‌ بیاد ببره من و اعدام کنه..."
"امروز تاریخ ... ماه ... سال ... است.من از ... توی این سلولم."
این جمله همیشه مونده تو سرم:
"فاطمه ،دخترم.خیلی‌ دلم تنگ شده برات.بابارو ببخش..."
خط کشیده بودن روی دیوار.به اندازهٔ روزایی که مونده بودن اینجا.دور هر ۱۰ تا خط و یک دایره کشیده بودن.و صدها دایره بود روی دیوار.صدها دایره ۱۰ تایی‌  

تا جایی‌ که دست میرسید روی دیوار نوشته بودن.چیزای مختلف.بیشترش تاریخ بود.تاریخ آمدن به اونجا.آمدن به این سلول.برگشتنی نبود.حرفای غم انگیز بود.بعضیهاشون هم امید بخش.همه رو خوندم.میشد حدس زد که هر کدومشون بعد از چند وقت موندن تو این ۴ دیواری، اینو نوشتن.خیلی‌ موندن بعضیاشون.۲ ماه،۵ ماه،۱۰ ماه.و این سخته.۱۰ ماه یعنی‌ مرگ.یعنی‌ تو این ۱۰ ماه باید به اندازهٔ تمام بقیه عمرت خرج کنی‌.تا فقط بتونی بمونی.ولی‌ وقتی‌ میای بیرون احتمالا تمومی.
سعی‌ می‌کردم خودم و سرگرم کنم.با کشیدن خودم تا جلوی پنجره،با خوندن دیوارا،با حرف زدن با خودم.روزی ۳ بار در و باز میکردن.واسه صبحانه،ناهار و شام.یک بار که مرد ۴۰ ساله آمد واسه ناهار ازش خواستم واسم کتابی‌ یا روزنامه‌ای چیزی بیاره.پول گذاشتم کفّ دستش .گذاشت تو جیبش و رفت.واسه شام که در رو باز کرد از تو جیبش نصف صفحه روزنامه در آورد .انداخت تو سلول و سریع رفت و در رو بست.هدیهٔ خیلی‌ خوبی‌ بود.گذاشتمش زیر زیرپوشم.وقتایی که فکر می‌کردم کسی‌ سر زده دریچه‌رو باز نمی‌کنه در میاوردم و میخوندمش.چند بار و چند بار خوندمش.به عکساش ز ل میزدم و سعی‌ می‌کردم هر دفعه یه چیز تازه توش ببینم.بعد شروع کردم به شمردن حرفاش.هی‌ شمردم.دو طرفه صفحه‌رو شمردم.بارها شمردم.یک کم که میشمردم میخوندم با خودم می‌گفتم دیگه بسه.باقیش بعدا.بعد میشمردم که از هر حرف چند تا توش هست.الف چند تا داره،ب چند تا ... و همین تکه کاغذ یه قسمت از هر روزمو پر میکرد.خوب بود.حلالش باشه پولی‌ که از من گرفت ۴۰ ساله.


اینقدر میشمردم حرفا و کلمه هارو تا نصف شب میشد.تا وقتش میرسید که بیان.همیشه همین موقع میومدن.میومدن هرشب و همون اندک آرامشی رو  که به زور جم کرده بودی که به امیدش بتونی یک خواب راحت داشته باشی‌ رو به تنفر تبدیل میکردن.یک تنفر جنون آمیز.تنفری که یک یکِ اعصابایی که از مغزت وصل شده بود به قلبت،وصل شده بود به گلوت،وصل شده بود به چشمات،وصل شده بود به بغض پر آب پشت چشمات،وصل شده بود به پاهات و دستات،همه رو پاره میکرد.همه رو می‌برید و اونوقت هر کدومشون واسه خودشون و به شیوهٔ خودشون ناراهتیشونو نشون میدادن و تو کاری نمیتونستی بکنی‌.و تو فقط نگاه میکردی به تمام این بی‌ اختیاریی که داشتی.هر شب از ساعت ۱۱ یا ۱۱/۵ به بعد برنامه همین بود.به یک بهانه‌ای یکی‌ رو از سلولش میکشیدن بیرون، لختش میکردن و میزدنش.با مشت و لگد،با کابل،با تسمه و با باتوم.اونقدر میزدن و فریاد میزد که دیگه صداش در نمیومد.فقط خواهش میکرد  و آخرا همون هم قطع میشد.بعد شروع میکردن میومدن در تک تک سلولا.دریچه‌رو باز میکردن و فحش میدادن.فحش‌های ناموسی،حرفایی که شیطان هم قباحتش میاد به زبون بیاره . گاهی وقتا هم درو باز میکردن و یک سطل آب میریختن روت و میخندیدن و میرفتن.در که بسته میشد تو میموندی و لرزش دست و پات و همهٔ وجودت،به خاطره اون همه دریدگی و بیشرافتی و میلرزیدی از سرما.دوباره زیرپوشتو در میاوردی و خشک میکردی کفّ سلول و تا میتونستی.میشوستیش و مینداختیش روی لوله و دراز میکشیدی و کم کم اون طرف بدنت که روی زمین بود بی‌ حس میشد.مثل مغزت و قلبت.