روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

35

از خانه خبری نداشتم و میدانستم بدتر از آن بی خبری آنها از وضعیت ماست . شب را تا دیروقت بیدار بودیم . صبح با صدای جوان ترک بیدار شدیم . دوباره برنامه ی عادی شروع شده بود . سفارش چیزهایی برای خوردن و برای نظافت و شاید هم برای سرگرمی و ایجاد یک تنوع کوچک . همان روز بود که به گمانم ... را آوردند . پسر افغانی که بین رانش پاره شده بود . در سلول ما نبود اما خبرش امد که مرخص شده و برگشته . هنوز به سختی راه میرفت و ابراز ناراحتی میکرد . میگفت در بیمارستان با او خوب برخورد کرده اند . تا آنجایی که پای پلیس و مسئولین زندان به میان نبوده را راضی بود. بعدها که با هم تنها بودیم با حالتی عجیب گفت که در بیمارستان عاشق هم شده . در همان چند روز محدودی که بالاجبار بستری بوده ظاهرا دلش برای خانم  پرستار یا کسی با چنین سمتی که هر روز به او سر میزده پر میزند . زبانش را نمیفهمیده و حتی به گفته ی خودش از عجله و کار زیاد به او نگاه هم نمیکرده است . فقط کنترل اوضاع عمومی و کارهای معمولی که باید انجام میشده . اما میگفت همان روز اول که آن خانم را دیده به دلش نشسته . با حرارت و گاهی حالتی کمی آغشته به حس گناه در مورد دقایقی که پیشش بوده صحبت میکرد . آنقدر برافروخته میشد که گویی همان دقایق اندک تمام حجم 24 ساعت شبانه روزرا برایش پر میکردند . از چیزهای زیادی صحبت کرد . از اینکه همیشه سر یک ساعت مشخص می آمده , از اینکه با نگرانی گزارش پرونده اش را میخوانده , از اینکه بانداژش را به ارامی عوض میکرده تا او احساس درد نکند و از اینکه برای یک یا 2 باری که به او نگاه کرده نگاهش مهربان بوده . نگاهش مهربان بوده ... و من فکر میکنم همین کفایت میکرد تا به دلش بنشیند . تا فکر کند که عاشقش شده . تا فکر کند حتی میخواهد ترکیه بماند و کار کند تا او را همیشه ببیند . چندین بار .. راجع به تمام اینها صحبت کرد .  

34

تا مدتها این سکوت ادامه داشت . حتی زمانی که در را باز کردند و خبر نهار را دادند . کسی بلند نشد . کسی پشت در نایستاد تا ظرف غذایش را پر کنند . کسی گرسنه نبود انگار . یک حالت یأس طبیعی , کوتاه مدت و اما قابل توجه بود . برای همه ی ما . یادم هست تنها چیزی که به ذهنم رسید که ممکن است کمی حالم را عوض کند حمام بود . آب حمام گرم نبود اما قابل تحمل بود . مدتی زیر دوش ایستادم . با خودم زمزمه کردم و خواستم تمام آنچه اتفاق افتاده بود تا آن موقع را به شکل دیگری برای خودم تعریف کنم . به شکلی که بود . به شکلی که الان در آن بودیم . نه به آن صورتی که دوست داشتم یا داشتیم یا ترجیح میدادیم میبود . بزرگ بود این ترجیح . آنقدر بزرگ که توان قبول این حالت را برای مدتی از همه گرفته بود . خیلی وقتها پیش آمده که در چنین شرایطی بودم . برای همه قطعا پیش آمده . آنقدر اتفاق افتادن یک جریان برایت مسلم و قطعی به نظر میرسد که از مدتها قبل خودت را در آن صحنه و حالت تجسم میکنی و کم کم به شکل عجیبی برایت باورپذیر جلوه میکند . برخی موارد این حادثه اتفاق می افتد و روال معمول پیش میرود و گاهی اوقات نه . تو ناگهان مجبوری توقف کنی . مثل آدمی که با یک سطل آب سرد از خواب پریده باشد . مجبوری بیدار شوی . از خوابی که مدتهاست در بیداری به آن فرو رفته ای . خودت باید بیدار کنی خودت را . مرورش کنی . ببینی از کجا از خودت و از واقعیت جلوتر رفته ای . از کجا در حین بیداری خوابیده ای . برگردی و پاکشان کنی . لحظات واقعی بیداری را جایگزین شان کنی . کمی معطلی دارد اما میشود . من بارها در اینطور شرایط قرار گرفته ام . برگشته ام و تصحیح کرده ام . زیر دوش ماندم تا کمی آرام تر شدم . بین بچه ها هم کمی ان حالت کرختی کمتر شده بود . چند نفری شروع به صحبت کرده بودند , در مورد ظرف نهار که گذاشته بودند داخل سلول . تعدادی بلند شدند و غذا خوردند . من هم خوردم . محمود چپیده بود زیر پتو . خواب نبود . بقیه هم دراز کسیده با چشمان باز یا بسته اما خواب نبودند . برایش غذا آوردم . پسر بسیار حساسی بود . بعدها شنیدم خودش را دیپورت ایران کرده است . آنروز جوان ترک نیامد برای سفارش گرفتن . هر چه بود همان غذایی بود که آورده بودند . یکی از بچه های افغانی که پسر مثبت و پرانرژی بود بلند شد و با شوخی و خنده همه را وادار کرد بلند شوند و غذایشان را بخورند . کارش واقعا ارزشمند بود . او هم مثل همه ی ما  در وضعیت ناخوشایندی قرار گرفته بود . اما خیلی زودتر از همه ی ما بر خودش مسلط شد و تلاش کرد برای تغییر جو انجا . اسمش مسعود بود و قبلا در موردش نوشته بودم . تقریبا همه غذا خوردند و با تلاش مسعود کم کم دوباره فضا عادی شد . بچه ها خندیدند و حرفها شروع شد . نمیدانم شاید هنوز در دلشان ناگواریی باقی مانده بود . اما آنقدر نبود که مسخشان کند . مثل صبح . من با حاجی قیوم صحبت میکردم . میگفت یک قاچاقچی جدید پیدا کرده و از اینجا که برود با خانواده و مادرش میرود و با او صحبت میکند . از او کمی اطلاعات گرفتم . تقریبا هیچ کدام از گزینه هایی که از طرف بچه های آنجا معرفی میشدند با شناخت نبود . کسی واقعا شناختی از قاچاقچی که میخواست صحبت کند نداشت . فقط به چند جمله ی ساده و شاید هم دروغ که از کسی شنیده بود اکتفا میکرد و سعی میکرد باور کند که این یکی متفاوت است . سعی میکرد فکر کند که این همان کسیست که بالاخره میخواهد او را عاقبت به خیر کند . این به این خاطر بود که راه دیگری نبود . چاره ای نداشتیم . افتاده بودیم در باطلاقی که به هر شاخه ای که به دستمان میرسید چنگ می انداختیم . بی آنکه بدانیم از اسقامت و میزان قابل اعتماد و اتکا بودن آن . بعضی وقتها بعضی اتفاقات در زندگی تو را میبرد به مسائل بزرگتر و کلی تر . من خیلی وقتها این سردرگمی و خیال بافی را در جامعه ی خودم دیده ام . جامعه ای که دوره های فراوانی تلاشش را کرده تا از آن باطلاقی که فکر میکند و تا حدود زیادی هم واقعا هست بیرون بیاید و در همین راستا هم در هر بزنگاهی چنگ انداخته به آن چیزی که در دسترس ترین بوده و عاقبت یا پشیمان شده یا نه . یک مرور گذرا که میکنم در تاریخ کشورمان لااقل از مشروطه به بعد بسیار این افت و خیزها به چشم میخورد . آزمون و خطاهایی که در نهایت با هزینه های طبیعی خودشان هم جامعه  را سرخورده کرده  و هم امیدوار . هم جامعه  را بدبین کرده  و هم امیدوار . اما مهم این شاید باشد که چیزی در کوله بار ما  اندوخته میشود . چیزی که در گزینشهای دیگری که شاید بخواهیم داشته باشیم توشه ی ارزشمندیست برایمان . حاج قیوم از قاچاقچی جدید میگفت . فقط جملاتی که در موردش شنیده بود برای من تکرار میکرد و شاید هم حاشیه هایی که خودش به آن می افزود . تلاشی که شاید انجام میداد تا به خودش بقبولاند این متفاوت است و ارزش اعتماد کردن را دارد . من گوش میدادم . آن شب از شام خبری نبود .