روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

46

دیگر ماندن در آنجا و در آن شرایط اصلا مقدور نبود . رفتن از آنجا هم کار ساده ای به نظر نمیرسید . خصوصا بعد از اتفاقی که افتاده بود حالا کنترل از سمت سعید و دارو دسته اش بیشتر شده بود . اوضاع خوبی نبود .در  سمت چپ حفره ی شکمی ام  احساس درد میکردم و تب تقریبا اکثر اوقات همراهم بود . تمام راههایی که فکر میکردم میتوانیم از آنجا خارج شویم بررسی کردم . حتی چند بار خودم را به پشت بام امارت رساندم تا شاید بشود از آنجا و از اتصال احتمالی پشت بام خانه ها کاری بکنم . اما راهی نبود ظاهرا . ورودی دیگری هم که ساختمان داشت همیشه قفل بود و تنها راهی که میتوانست باشد برای خارج شدن در اصلی بود که آن هم قفل بود و فقط در مواقعی که زنگ میخورد در باز میشد برای لحظاتی و دوباره قفل میشد . حاجی بادبادک و خاله و ذبیح و باقر و بقیه هم تقلا میکردند تا ما بتوانیم برویم . بالاخره یک روز در یکی از کوله پشتی ها لوازم خیلی ضروریمان را ریختیم و آماده شدیم و پشت یکی از دیوارهای راهروی خروجی منتظر ماندیم . بعد مدتی زنگ در به صدا آمد و پسر صاحب امارت که پسر نوجوانی بود برای باز کردن در آمد . لحظه ای که در را باز کرد دویدیم و او را به کناری زدیم و از در خارج شدیم و دویدیم . پسر سعی کرد بگیرتمان اما نتوانست . چند قدم دنبالمان دوید و با فریاد به امارت برگشت تا بقیه را مطلع کند . فرصت خوبی بود که بتوانیم تا آنجا که میشد خودمان را دور کنیم ار آنجا .به دلیل داشتن کوله پشتی سرعتمان بالا نبود و بعد چند ثانیه سعید و یکی از دیگر آدمهای کاظم را در فاصله ی نه چندان دور در حال دویدن دیدم . در نزدیک امارت بازار قدیمی سر پوشیده ای بود و بعد از آن یک میدان بود و سمت چپ خیابانی بود که اوایل آن یک مرکز پلیس بود . باید هر چه میتوانستیم سریعتر بازار را رد میکردیم و خودمان را به مرکز پلیس میرساندیم و رسیدیم . از پله های  مرکز پلیس بالا رفتیم و جلوی در ورودی توقف کردیم . سعید و دوستش که رسیدند جرأت نکردند بالا بیایند و شروع کردند در همان حوالی پرسه زدن  و هر از گاهی تهدید کردن . چند ساعتی همانجا ماندیم و آنها هم بودند . چند بار رفتند و در جایی کمین کردند شاید ما به تصور رفتنشان قصد رفتن کنیم . دقیقا نمیدانم چقدر طول کشید اما یادم هست که با دیدن یک تاکسی که مقابل اداره پلیس توقف کرد فریاد زدم و نگهش داشتم و سوار شدیم و حرکت کردیم . دیگر سعید را ندیدم . به تاکسی گفتم فقط از آنجا دور شود . کمی که در خیابانها بالا و پایین رفتیم ذبیح زنگ زد . از احوالمان جویا شد و گفت که اوضاع اینجا کلی ملتهب شده است و سعید که برگشته همه را را به باد فحش و بد و بیراه گرفته و بقیه هم در اعتراض دوباره با او درگیر شده اند . خاله گوشی را گرفت و با حالت مضطربی احوالمان را پرسید . خاله گفت که یک جایی که ما بلد هستیم بروید و خبر بدهید . نمیدانستم چرا اما خودمان را به جایی در نزدیکی ساحل رساندیم و به ذبیح تماس گرفتم و آدرس جایی که بودیم را دادم . یک یا دو ساعتی شاید منتظر بودیم انجا تا بالاخره در کمال تعجب خاله و همسر باقر را دیدیم که نزدیک میشوند . خیلی نگاران شدم که آنها به چه شکل خارج شده اند و آیا کسی از ادمهای کاظم در تعقیبشان هست یا نه ؟ وقتی که رسیدند خاله خاطرم را جمع کرد کسی دنبالشان نیست . ظاهرا با هماهنگی خاله همسر باقر که حامله بود شروع به داد و فریاد میکند و از درد ناله میکند و سعید هم از ترس اینکه بلایی سر او بیاید راضی میشود به اتفاق خاله برای رفتن به داروخانه یا درمانگاهی خارج شوند . من کاپشنی داشتم که در آستر آن برای روز مبادا کمی دلار پنهان کرده بودم و در آنجا به ذبیح و حاجی بادبادک و باقر گفته بودم که کمی پول در این کاپشن هست و اگر من نبودم و خیلی اضطرار بود میتوانند از داخل کوله ام بردارند و مقداری که لازم دارند استفاده کنند . از عجله و شاید عدم تمرکزی که آن روز صبح داشتم ان کاپشن را با بقیه ی لباسهایی که گذاشته بودم فراموش شده بود . همچنین کیف کوچکی از وسایل اعظم بود که مقداری وسایل شخصی منجمله چند قطعه از طلاهایش در آن بود و آن را هم جا گذاشته بودیم . بعد از رفتن ما به قول خاله برای احتیاط دوباره وسایلی که گذاشته بودیم را چک میکند که آنها را میبیند و به صرافت این می افتد تا آنها را به ما برسانند . واقعا نمیدانستم چه بگویم . بی اختیار خاله را در آغوش گرفتم و در مقابل آن همه انسانیت و صداقت تنها توانستم به گفتن چند جمله سپاسگزاری بسنده کنم . بعضی چیزها در تعریف و نقل قول نمیگنجد . در غالب جمله یا بازگویی خاطره ها نمیتوان آنها را به تصویر کشید . واژگان تنها میتوانند واقعت فیزیکی رخدادها را به تصویر بکشند و اما چنین صحنه ها و اتفاقهایی شاید بتواند  روایتگر تعالی فناناپذیر چیزی به نام روح انسانیت در کالبد فناپذیر آدم باشد . 


نظرات 3 + ارسال نظر
Azad یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:10 ق.ظ

خدا خیرشون بده

میم شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:06 ب.ظ

مهدی

میم شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:29 ب.ظ

امروز که اینا رو میخونم خیلی زیاد دلم برای هردوتون تنگ میشه
کاش میتونستم ذره ای مرهمی برای دردت باشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد