روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

45

همانطور که گفتم محیط امارت اصلا مساعد برای طولانی مدت نبود . ساختمانی قدیمی و نمور بدون حمام و با توالتهای همیشه کثیف . کسانی هم که عمدتا آنجا رفت و آمد میکردند اکثرا دارای شرایط مناسبی از نظر نظافت و سلامت نبودند و اینها به علاوه ی چیزهای زیاد دیگر این دغدغه را برای همه ی ما ایجاد کرده بود که چگونه میشود برای زمان نامعلوم و آن هم تمام 24 ساعت شبانه روز را در آن محیط گذراند . مطمئنا با گذر زمان به دلایل مختلف از جمله یکنواختی محیط و حس ناخوشایند بلاتکلیفی روحیه و اعصاب همگی را بیشتر ضعیف و آستانه ی تحمل آدمهای آنجا پایین می اورد و این میتوانست هر روز  فضای آنجا را نامناسب تر و غیر قابل تحمل تر کند . و همینطور هم شد . ظرف چند روز آینده کم کم نشانه هایی از این کم تحملی خود را نشان داد . درگیری های کوچک و جدی بین ساکنان آنجا شروع شد . افراد بدون جهت و با کوچکترین بهانه ای به یکدیگر پرخاش میکردند و روابط کم کم در حد قابل تشخیصی کم و محدود میشد . چند بار حاجی قیوم و چند نفر دیگر بابت زمان حرکت با سعید و آدمهای کاظم بگو مگو و بحث کردند که برخی به درگیری فیزیکی هم میکشید . در این میان سهم من هم یک بار بحث تلفنی با کاظم و بعد با سعید بود که در نهایت با پا در میانی دیگران موقتا خاتمه یافت . اما به وجود آوردن چنین شرایطی و ادامه یافتن آن آتش زیر خاکستری بود که هر لحظه میتوانست آبستن اتفاق جدیدی باشد . یک بار هم همگی با هم جمع شدیم و اعلام کردیم که با پلیس تماس میگیریم و از صاحب امارت و کاظم به خاطر زندانی کردنمان در آنجا شکایت میکنیم  اما صاحب امارت با حالت چندش آوری خندید و گفت هر کاری میخواهید میتوانید انجام دهید و در واقع هم همین بود . آنقدر پلیس و کسانی که وابسته و دخیل در این جریان کثیف بودند با هم هماهنگ بودند که مطمئنا هرگونه اقدام ما در آن شرایط هیچ نتیجه ی قابل توجهی نمیتوانست داشته باشد و آنها به این مساله کاملا واقف بودند و خیالشان از این بابت راحت بود . برای خورد و خوراک هم هر روز یا هر دو روز یکی از آدمهای کاظم از ساکنان پولی میگرفت و بخشی از موادی که لازمشان بود برایشان تهیه میکردند . اجازه ی آشپزی در امارت داده نشده بود اما ما با پیک نیک هر از گاهی غذای گرمی حاظر میکردیم و دور هم میخوردیم ولی بیشتر اوقات مجبور بودیم از غذاهای آماده و کنسروی استفاده کنیم . بعد از قفل شدن درها دیگر امکان تهیه ی سوپ که صلیب سرخ پخش میکرد هم از همه گرفته شده بود و این برای عده ای که مشکل مالی جدی داشتند بسیار سخت و غیر قابل تحمل شده بود . همه سعی میکردیم از انچه در دسترسمان بود با دیگران قسمت کنیم اما این عمل در ابعاد بزرگ و برای همه مقدور نبود و مطمئنا کسانی در مضیغه ی جدی در خصوص خورد و خوراک و امکانات بهداشتی و دیگر مسائل بودند و در دراز مدت میتوانست تاثیر منفی غیر قابل اجتنابی بر سلامتی جسمی و روحی آنها داشته باشد . تحمل آن همه دغل بازی واقعا برایم سخت شده بود و یک روز عصر بعد اینکه کاظم تماسم را پاسخ نداد نزد سعید رفتم و با حالتی برافروخته او را مورد ملامت قرار دادم . کار بالا گرفت و در نهایت به درگیری فیزیک انجامید و سعید و آدمهایش و همچنین صاحب هتل من را به باد کتک گرفتند . چند بار چند نفر از اطرافیان قصد مداخله کردند که آنها هم از این کتک بی بهره نماندند . ذبیح و باقر و یکی دیگر از بچه های پاکستانی به کمکم امدند اما باز هم جمعیت آنها بیشتر بود و همه ی ما را تا آنجا که امکان داشت بی پروا کتک زدند . آن لحظه از مشت و لگدهایی که میخوردم زیاد متوجه آسیبی که ممکن است به من برسد نبودم. اما همان شب وقتی در توالت خون با ادرارم دفع شد و از چند روز بعد که کم کم شبها تب میکردم و این تب روزهای بعد پیوسته شد و قطع نشد متوجه شدم که برخی از آن مشت و لگدها توانسته کار خود را بکند .  هیچ داروی انتی بیوتیکی همرا نداشتم . داروهایی که برایم در کوله باقی مانده بود فقط چند قرص مسکن و سرماخوردگی بود که انها هم زیاد نمیتوانست مورد استفاده باشد . یکی از کلیه هایم آسیب جدی دیده بود .

نظرات 1 + ارسال نظر
Azad پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:33 ق.ظ

خیلی ناراحت کننده بود مهدی جان
واقعا روزهای سختی رو گذروندی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد