همانطور که گفتم محیط امارت اصلا مساعد برای طولانی مدت نبود . ساختمانی قدیمی و نمور بدون حمام و با توالتهای همیشه کثیف . کسانی هم که عمدتا آنجا رفت و آمد میکردند اکثرا دارای شرایط مناسبی از نظر نظافت و سلامت نبودند و اینها به علاوه ی چیزهای زیاد دیگر این دغدغه را برای همه ی ما ایجاد کرده بود که چگونه میشود برای زمان نامعلوم و آن هم تمام 24 ساعت شبانه روز را در آن محیط گذراند . مطمئنا با گذر زمان به دلایل مختلف از جمله یکنواختی محیط و حس ناخوشایند بلاتکلیفی روحیه و اعصاب همگی را بیشتر ضعیف و آستانه ی تحمل آدمهای آنجا پایین می اورد و این میتوانست هر روز فضای آنجا را نامناسب تر و غیر قابل تحمل تر کند . و همینطور هم شد . ظرف چند روز آینده کم کم نشانه هایی از این کم تحملی خود را نشان داد . درگیری های کوچک و جدی بین ساکنان آنجا شروع شد . افراد بدون جهت و با کوچکترین بهانه ای به یکدیگر پرخاش میکردند و روابط کم کم در حد قابل تشخیصی کم و محدود میشد . چند بار حاجی قیوم و چند نفر دیگر بابت زمان حرکت با سعید و آدمهای کاظم بگو مگو و بحث کردند که برخی به درگیری فیزیکی هم میکشید . در این میان سهم من هم یک بار بحث تلفنی با کاظم و بعد با سعید بود که در نهایت با پا در میانی دیگران موقتا خاتمه یافت . اما به وجود آوردن چنین شرایطی و ادامه یافتن آن آتش زیر خاکستری بود که هر لحظه میتوانست آبستن اتفاق جدیدی باشد . یک بار هم همگی با هم جمع شدیم و اعلام کردیم که با پلیس تماس میگیریم و از صاحب امارت و کاظم به خاطر زندانی کردنمان در آنجا شکایت میکنیم اما صاحب امارت با حالت چندش آوری خندید و گفت هر کاری میخواهید میتوانید انجام دهید و در واقع هم همین بود . آنقدر پلیس و کسانی که وابسته و دخیل در این جریان کثیف بودند با هم هماهنگ بودند که مطمئنا هرگونه اقدام ما در آن شرایط هیچ نتیجه ی قابل توجهی نمیتوانست داشته باشد و آنها به این مساله کاملا واقف بودند و خیالشان از این بابت راحت بود . برای خورد و خوراک هم هر روز یا هر دو روز یکی از آدمهای کاظم از ساکنان پولی میگرفت و بخشی از موادی که لازمشان بود برایشان تهیه میکردند . اجازه ی آشپزی در امارت داده نشده بود اما ما با پیک نیک هر از گاهی غذای گرمی حاظر میکردیم و دور هم میخوردیم ولی بیشتر اوقات مجبور بودیم از غذاهای آماده و کنسروی استفاده کنیم . بعد از قفل شدن درها دیگر امکان تهیه ی سوپ که صلیب سرخ پخش میکرد هم از همه گرفته شده بود و این برای عده ای که مشکل مالی جدی داشتند بسیار سخت و غیر قابل تحمل شده بود . همه سعی میکردیم از انچه در دسترسمان بود با دیگران قسمت کنیم اما این عمل در ابعاد بزرگ و برای همه مقدور نبود و مطمئنا کسانی در مضیغه ی جدی در خصوص خورد و خوراک و امکانات بهداشتی و دیگر مسائل بودند و در دراز مدت میتوانست تاثیر منفی غیر قابل اجتنابی بر سلامتی جسمی و روحی آنها داشته باشد . تحمل آن همه دغل بازی واقعا برایم سخت شده بود و یک روز عصر بعد اینکه کاظم تماسم را پاسخ نداد نزد سعید رفتم و با حالتی برافروخته او را مورد ملامت قرار دادم . کار بالا گرفت و در نهایت به درگیری فیزیک انجامید و سعید و آدمهایش و همچنین صاحب هتل من را به باد کتک گرفتند . چند بار چند نفر از اطرافیان قصد مداخله کردند که آنها هم از این کتک بی بهره نماندند . ذبیح و باقر و یکی دیگر از بچه های پاکستانی به کمکم امدند اما باز هم جمعیت آنها بیشتر بود و همه ی ما را تا آنجا که امکان داشت بی پروا کتک زدند . آن لحظه از مشت و لگدهایی که میخوردم زیاد متوجه آسیبی که ممکن است به من برسد نبودم. اما همان شب وقتی در توالت خون با ادرارم دفع شد و از چند روز بعد که کم کم شبها تب میکردم و این تب روزهای بعد پیوسته شد و قطع نشد متوجه شدم که برخی از آن مشت و لگدها توانسته کار خود را بکند . هیچ داروی انتی بیوتیکی همرا نداشتم . داروهایی که برایم در کوله باقی مانده بود فقط چند قرص مسکن و سرماخوردگی بود که انها هم زیاد نمیتوانست مورد استفاده باشد . یکی از کلیه هایم آسیب جدی دیده بود .
خیلی ناراحت کننده بود مهدی جان
واقعا روزهای سختی رو گذروندی