روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

19

  • کمی شرایط عوض شده بود.شلوغی زیاد کمی ازاز دهنده بود و عملا تحمل شرایط بلاتکلیف آنجا را مشکل تر میکرد.فضا و امکان  کافی و مناسب برای استراحت نبود و اختلاف سلیقه ها در مورد مسایل مختلف گاها باعث ایجاد تشنجهای گذرا و یا جدی میشد. شرایط تغذیه اصلا خوب نبود.با اینکه تعداد زیادی افراد جدید به ما پیوسته بودند عملا جیره ی غذایی از نظر کمی و کیفی تغییری نکرده بود.هر از گاهی مقداری پول به سعید میدادیم تا از بیرون مقداری حوراکی تهیه مند که البته همیشه این درخواست مقدور نبود چون به دلیل ازدیاد جمعیت عملا از طرفی تهیه ی آن برای همه هزینه ی سنگینی داشت و از طرف دیگر امکان مصرف به تنهایی آن هم در میان جمع جالب به نظر نمیرسید.از منظر دیگر حضور میهمانان جدید امکان بسیار خوبی برای صحبت و تبادل تجربیات و اطلاعات را بین افراد منزل ایجاد کرده بود. هر کدام از افراد جدید حامل داستانی جدید از زندگی خود بودند که مانند هر زندگی دیگر فراز و نشیبهای بسیاری را تجربه کرده و از سر گذرانده بودند.شاید به دلیل عدم ثبات شراید فعلی و آینده یمان بود که همه ی مان ناخودآگاه علاقه مند و به نوعی حریص در گفتن تمام انچه بر ما گذشته بود شده بودیم , اغلب روزها به تعریف وقایع اتفاق افتاده در زندگی شخصی , مشکلات , خاطرات تلخ و شیرین و در نهایت به اشتراک گذاشتن نظرات مختلف در مورد راههای پیش روبرای ادامه ی سفر میگذشت.از حرکت خبری نبود, هر روز کاظم با داستانی جدید و صد البته غیر واقعی به خانه می آمد و حکایتها از بدی اوضاع و راهها میداد و همه هم ناگزیر از پذیرش آن بودیم. چندین با کاظم به ما اعلام کرد که شب باید وسایلمان را جمع و جور کنیم و آماده باشیم که صبح بسیار زود حرکت میکنیم و هر بار هم صبح هیچ خبری از حرکت نبود اما بالاخره یک شب که با نا امیدی وسایلمان را جمع کرده بودیم و شب را تا صبح نخوابیده بودیم و منتظر خبر لغو سفر مانند همیشه بودیم اتفاق جدیدی افتاد.حدود ساعت 5 صبح بود که کاظم بعد از صحبت طولانی با تلفن دستور حرکت داد.سراسیمه مابقی وسایلمان را هم جمع و جور کردیم و به راه اغتادیم.به توصیه ی یکی از دوستان وسایلمان را به دو گروه تقسیم کردیم.وسایل ضروری و وسایل کمتر ضروری .هر عده را در یک کوله گذاشتیم تا اگر در مسیر به هر دلیل مجبور به پرتاب وسایل و سبک کردن خودمان شدیم ترجیحا وسایل کمتر ضروری را در مرحله اول از دست بدهیم. کاظم مقابل در ایستاده بود و هر بار 2 یا سه نفر را اجازه ی خروج میداد. به خیابان که رسیدیم سعید از فاصله ی دوری به ما اشاره کرد که به انجا برویم.یک ون سیاه رنگ با شیشه های دودی منتظرمان بود.سعید با اضطراب اشاره کرد که سوار شویم و .9 صندلی موجود توسط تعدادی از خانمها پر شده بود  و یکی از کوله ها را عقب ون گذاشتیم و یکی را من کف ون نشستم و گذاشتم روی پایم. کم کم با آمدن افراد جدید کف ون هم پر شد و با این تصور که بقیه ی افراد منزل با وسیله ی دیگری منتقل میشوند هر لحظه منتظر بسته شدن درها و حرکتبودیم اما همچنان آمدند و و همچنان سعید همه را به ئاخل ون فرستاد. ودر نهایت ون با  34 نفر مسافر که بدون هیچ گونه اغراقی 3 طبقه نشسته بودیم حرکت کرد.من شوربختانه در کف ون بودم و یک جوان ایرانی با نام حسن روی پاهایم نشسته بود و پسر قوی هیکل افغانی که ظاهرا برنده مسابقات رزمی بود هم روی پاهای حسن نشسته بود.فشار غیر قابل وصفی روی عضلات و مفاصلم بود. حرکت که کردیم با اعتراض همه سعید که با ما سوار ون شده بود گفت که با این وسیله تنها تا ترمینال برای سار شدن به اتوبوس میرویم  ما با این امید که زمان زیادی در این وضعیت اسفبار نخواهیم بود دندان روی جگر گذاشتیم و سعی کردیم وضعیت را طاقت بیاوریم اما کم کم از شهر خوارج شدیم و از ترمینال خبری نبود و متوجه شدیم که این هم ذروغ دیگری بود در کنار بقیه ی دروغهای زیادی که تا به حال از طایفه ی قاچاقچی شنیده بودیم. ظاهرا مقصدمانشهر اضمیر بود و بیشتر شنیده بودم که فاصله ی اضمیر تا استانبول با وسیله ی شخصی چیزی حدود 12 تا 14 ساعت است. . از تصور اینکه 14 ساعت را باید با این وضعیت سر کنم مرا تا حد جنون عذاب میداد.چیزی در حدود 150 کیلو بار روی 2 پایم بود و به دلیل فشردگی و ازدحام زیاد از اطراف امکان هر گونه حرکت و جنبش حتی کوچک را هم مطلقا از من و همچنین بقیه گرفته بود. وقتی مشخص شد که با همین اوضاع قصد ادامه ی مسیر را داریم تعدادی از خانمها پس از اعتراض به دلیل فشار زیاد شروع به گریه کردند ومتعاقب آنها کودکان. حسن جوان مودب و لاغری بود بر خلاف شخص فوقانیش که بسیار تنومند بود .باسن حسن خشک و استخوانی بود و استخوانهای باسنش خصوصا وقتی تکان میخورد مانند میخ در ماهیچه ی پاهایم فرومیرفت و اهی از نهادم بر میخواست. هر از چند گاهی حسن بر میگشت و با حالتی مودبانه از اینکه وزنش را بر من تحمیل کرده بود عذرخواهی میکرد و در هر بار جابجایی برای عذرخواهی به دلیل تکانی که به خود میداد آزردگی شرایط بسیار بیشتر و غیر قابل تحمل تر میشد و من هر بار ملتمسانه از او میخواستم که از خیر عذرخواهی گذشته و فقط کمی بی حرکت و ثابت بنشیند که البته میدانستم که امکان پذیر نبود. در این میان دو قلوهای ذبیح هم شرایط بسیار بدی داشتند و بوی بسیار نا مطبوعی در فضای ون پیچیده بود واما راننده بی تفاوت به تمام این مسائل گویی که امری عادی و معمول برایش بود با حداکثر سرعتی که میتوانست ون سیاه را در جاده به پیش میراند.