روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

33

هر کسی چیزی میگفت .هر چند دقیقه یکی انگار که در ذهنش جرقه ای خورده باشد نظری میداد که بقیه هم کما بیش پیرامونش شروع به صحبت میکردند .  صبح دوباره آمدند . مثل همیشه . صبحانه دادند  و رفتند و ما ماندیم و هزار اما و افسوس,  اما دوباره که آمدند اعلام کردند که باید حاظر شویم . گفتند همه ی چیزهایمان را جمع کنیم . گفتند از اینجا میرویم . همه از جا جستیم . بی اغراق همه بی اختیار میخندیدیم . تمام همان اندک چیزی که داشتیم  را جمع و جور کردیم و در انتظار نشستیم . یادم می آید کمی آب پرتقال و کمی نان را در گوشه ی تختم گذاشته بودم برای مبادا . با ولع و خاطر جمع خوردمشان و نشستم . مثل بقیه . یک ساعت و یا بیشتر گذشت که دستور خروج از سلول را دادند . با حالت پیروزمندانه ای از سلول خارج شدیم . بر روی صورت همه لبخندی از روی رضایت بود . رضایت از به پایان  رسیدن یک مشکل دیگر و یا شاید شروع دوباره و همچنان رویایی که مدتها بود هر کدام از ما در ذهنمان می پروراندیم .صف کشیدیم مقابل در سلول در راهرو . سرشماری شدیم . اعداد را از یک تا 18 گفتیم و راه افتادیم . از درهای میله ای که گذشتیم خوشحال تر بودیم و در مسیر پله ها همچنان رضایت و شادی در وجودمان میجوشید . همه با هم شوخی میکردند و  میخندیدند , حس و حالی که مدتها بود به ندرت در فضای سلول 18 تخته خوابی جریان داشت . با تمام وجود سعی میکردم قبل از اینکه واقعا از در آنجا خارج شوم در ذهنم مسیر خروج را تصور کنم و لذت آن لحظه ی خوب را حتی اگر شده در ذهنم تکرار و تجدید کنم . این حسها و حالات گاهی مریض گونه و غیر طبیعی بود اما شاید نتیجه و تأثیر ناگزیر تمام آن لحظات نه چندان خوشایندی بود که در آنجا گذرانده بودیم . نتیجه تمام انتظارات و خیال بافیهایی که  در تمام طول آن مدت در ذهن و روانمان جاری بود . پله ها که تمام شد سالن بزرگ بود و اتاقک کنترل . باید می ایستادیم . برای انجام تشریفات آزادی و بعد بیرون رفتن از آنجا . همانطور که فکر میکردیم . همانطور که باید میشد . همانطور که در تمام طول شب گذشته و صبح و حتی در زمان کوتاه صف بستن و مسیر پله ها تا آنجا فکر میکردیم . باید نگه میداشتنمان, اسبابهایمان را پس میدادند و چیزی شاید امضاء یا انگشت میزدیم و بعد هم ... باید می ایستادیم اما همچنان رفتیم . رفتیم به سمت دیگر سالن . جایی که پله های زیر زمین بود و از پله ها سرازیر شدیم .کسی حرفی نمیزد . فقط قدم بر میداشتیم . کسی محتاطانه سکوت را شکست و گفت: اسبابهایمان پایین است و آنجا تحویلمان میدهند . کسی چیزی نگفت . پاسخی نبود . کسی باور نکرد .زیر زمین هم شبیه طبقه ی اول بود . با این تفاوت که فقط در یک طرف راهرو داشت . در میله ای آهنی بود و سلولها . در که باز شد و وارد راهرو شدیم   هنوز هم منتظر بودم که چیزی خلاف آنچه فکر میکردم اتفاق بیافتد . اما نشد . در سلول دیگری باز شد و اشاره شد که داخل شویم .شبیه  سلول قبلی بود . 18 تخته خوابه . کمی در وسط سلول ایستادیم . در سلول که بسته شد تازه انگار باورمان شده بود که انگار هنوز تمام نشده است . هر کسی خودش را به محل  تختی که در بالا داشت کشاند و همه در سکوت غم انگیزی فرو رفتیم ...