روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

اوین4

حالا فهمیده بودم که معنی آزادی اینجا یعنی‌ چی‌.حالا فهمیده بودم که وقتی‌ میگفتن" جم کن بریم ، آزادی "این یعنی‌ چی‌.حالا می‌فهمیدم که وقتی‌ ناگهان توی راهرو صدای ضجه و فریاد میومد ،وقتی‌ صدای خنده‌ها‌ی دیوانه وار و فحش میومد معناش اینه که یک نفر داره آزاد می‌شه.حالا می‌فهمیدم که آزادی همیشه چیز خوبی‌ نیست.گاهی وقتا با آزادی درد می‌کشی،زجر می‌کشی،تحقیر میشی‌،دلت میگیره،بغض میکنی‌.درست مثل این چیزایی که اینجا نوشتن.روی این دیوار.روی این دیوار سیمانی.روی این دیوار سیمانی لعنتی.خیلی‌ چیزا نوشتن روش.با مداد،با خون،با یک چیز تیز شاید ردّ انداختن روی دیوار و نوشتن.کسایی‌ که اینجا بودن.هفتهٔ پیش،ماه پیش،سال پیش،سالهای سال پیش،نوشته بودن روی دیوار.و من هر روز میخوندمشون.شاید اونها هم بارها آزاد شدن.بارها همه چیز شونو رها کردن به امید آزادی،رفتن که آزاد بشن و برگشتن.برگشتن و سرشونو کردن توی دستشویی‌ و بالا آوردن.بالا آوردن تمام اون لحظه‌های آزادی رو.
"من ... هستم.الان ۲ ماهه که اینجام"
"فردا دارم اعدام میشم"
"تورو خدا یکی‌ بیاد ببره من و اعدام کنه..."
"امروز تاریخ ... ماه ... سال ... است.من از ... توی این سلولم."
این جمله همیشه مونده تو سرم:
"فاطمه ،دخترم.خیلی‌ دلم تنگ شده برات.بابارو ببخش..."
خط کشیده بودن روی دیوار.به اندازهٔ روزایی که مونده بودن اینجا.دور هر ۱۰ تا خط و یک دایره کشیده بودن.و صدها دایره بود روی دیوار.صدها دایره ۱۰ تایی‌  

تا جایی‌ که دست میرسید روی دیوار نوشته بودن.چیزای مختلف.بیشترش تاریخ بود.تاریخ آمدن به اونجا.آمدن به این سلول.برگشتنی نبود.حرفای غم انگیز بود.بعضیهاشون هم امید بخش.همه رو خوندم.میشد حدس زد که هر کدومشون بعد از چند وقت موندن تو این ۴ دیواری، اینو نوشتن.خیلی‌ موندن بعضیاشون.۲ ماه،۵ ماه،۱۰ ماه.و این سخته.۱۰ ماه یعنی‌ مرگ.یعنی‌ تو این ۱۰ ماه باید به اندازهٔ تمام بقیه عمرت خرج کنی‌.تا فقط بتونی بمونی.ولی‌ وقتی‌ میای بیرون احتمالا تمومی.
سعی‌ می‌کردم خودم و سرگرم کنم.با کشیدن خودم تا جلوی پنجره،با خوندن دیوارا،با حرف زدن با خودم.روزی ۳ بار در و باز میکردن.واسه صبحانه،ناهار و شام.یک بار که مرد ۴۰ ساله آمد واسه ناهار ازش خواستم واسم کتابی‌ یا روزنامه‌ای چیزی بیاره.پول گذاشتم کفّ دستش .گذاشت تو جیبش و رفت.واسه شام که در رو باز کرد از تو جیبش نصف صفحه روزنامه در آورد .انداخت تو سلول و سریع رفت و در رو بست.هدیهٔ خیلی‌ خوبی‌ بود.گذاشتمش زیر زیرپوشم.وقتایی که فکر می‌کردم کسی‌ سر زده دریچه‌رو باز نمی‌کنه در میاوردم و میخوندمش.چند بار و چند بار خوندمش.به عکساش ز ل میزدم و سعی‌ می‌کردم هر دفعه یه چیز تازه توش ببینم.بعد شروع کردم به شمردن حرفاش.هی‌ شمردم.دو طرفه صفحه‌رو شمردم.بارها شمردم.یک کم که میشمردم میخوندم با خودم می‌گفتم دیگه بسه.باقیش بعدا.بعد میشمردم که از هر حرف چند تا توش هست.الف چند تا داره،ب چند تا ... و همین تکه کاغذ یه قسمت از هر روزمو پر میکرد.خوب بود.حلالش باشه پولی‌ که از من گرفت ۴۰ ساله.


اینقدر میشمردم حرفا و کلمه هارو تا نصف شب میشد.تا وقتش میرسید که بیان.همیشه همین موقع میومدن.میومدن هرشب و همون اندک آرامشی رو  که به زور جم کرده بودی که به امیدش بتونی یک خواب راحت داشته باشی‌ رو به تنفر تبدیل میکردن.یک تنفر جنون آمیز.تنفری که یک یکِ اعصابایی که از مغزت وصل شده بود به قلبت،وصل شده بود به گلوت،وصل شده بود به چشمات،وصل شده بود به بغض پر آب پشت چشمات،وصل شده بود به پاهات و دستات،همه رو پاره میکرد.همه رو می‌برید و اونوقت هر کدومشون واسه خودشون و به شیوهٔ خودشون ناراهتیشونو نشون میدادن و تو کاری نمیتونستی بکنی‌.و تو فقط نگاه میکردی به تمام این بی‌ اختیاریی که داشتی.هر شب از ساعت ۱۱ یا ۱۱/۵ به بعد برنامه همین بود.به یک بهانه‌ای یکی‌ رو از سلولش میکشیدن بیرون، لختش میکردن و میزدنش.با مشت و لگد،با کابل،با تسمه و با باتوم.اونقدر میزدن و فریاد میزد که دیگه صداش در نمیومد.فقط خواهش میکرد  و آخرا همون هم قطع میشد.بعد شروع میکردن میومدن در تک تک سلولا.دریچه‌رو باز میکردن و فحش میدادن.فحش‌های ناموسی،حرفایی که شیطان هم قباحتش میاد به زبون بیاره . گاهی وقتا هم درو باز میکردن و یک سطل آب میریختن روت و میخندیدن و میرفتن.در که بسته میشد تو میموندی و لرزش دست و پات و همهٔ وجودت،به خاطره اون همه دریدگی و بیشرافتی و میلرزیدی از سرما.دوباره زیرپوشتو در میاوردی و خشک میکردی کفّ سلول و تا میتونستی.میشوستیش و مینداختیش روی لوله و دراز میکشیدی و کم کم اون طرف بدنت که روی زمین بود بی‌ حس میشد.مثل مغزت و قلبت. 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
نرگس دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 ق.ظ

صحبت از پژمردن یک برگ نیست .
وای ! جنگل را بیابان می کنند .
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند !
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند ! .
سلام
به نظر من از وقتی داری وقایع گذشته رو مینویسی خیلی بهتر شده نوشتههات ودلنشین و آدم و ترغیب میکنه واسه دنبال کردن وهمش میخوای بدونی بعدش چی میشه
بنویس وبنویس........همه باید بدونن.....
هر وقت میخونم احساس انزجارم بیشتر میشه از..........

آردوینو شنبه 16 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:36 ق.ظ

دارم به این فکر میکردم که همه این آدما که این چنین رفتاری میکردن الان تو همین اجتماع زندگی میکنند، شاید فردا تو پیاده رو از جلوت رد بشن، تو مترو یکی از اینا بغل تو وایستاده باشه، شاید تو اتوبوس جاتو به این مرد 40 ساله تعارف کنی، و دارم فرسوده میشم از زندگی اجتماعی،،، دارم به "تولد زندان" فوکو فکر میکنم، به انسانهای که به فکر درست کردن زندان افتادن، به حرفهای "هانا آرنت" در رابطه با لذت قدرت...در باره قهر قدرت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد