روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

بازم بازجویی

بهترین چیزی که توی اون چند وقت یادمه  خوردم حلوا شکری بود.یک روز ظهر حلوا شکری دادن با نون.تحفه‌ی بس گرانبهایی بود.نصفشو خوردم و بقیشو گذشتم واسه شب.بقیه وقتا سوپ بود.چیزی شبیه سوپ.آب و تکه‌های هویج و یه چیزایی شبیه کلم و سرد.سرد سرد.استخون مرغ هم داشت توش.واقعا فقط استخوان بود.به شرافتم قسم میخورم تمام مدتی‌ که اونجا بودم حتا یک بار هم یک تکه گوشت مرغ نتونستم ببینم توی این به اصطلاح سوپ.یک بار هم تخم مرغ آب پز دادن با یک گوجه.اونم خوب بود اما نه به اندازهٔ حلوا.آب و از شیر باید میخوردیم و همونجا هم خودمونو میشستیم. 

بعد از ۳ روز شاید دوباره آمدن.چشمامو بستن و دست‌بند زدن بهم .چند تا سوال پرسیدن.فکر می‌کنم بین من و یکی‌ دیگه واسه بردن شک داشتن.راه افتادیم.یکیشون که دسبندم به دستش بود جلو میرفت و منم دنبالش بودم.اون یکی‌ دیگه با یک فاصله‌ای از عقب میومد.چند طبقه رفتیم پایین.فکر می‌کنم توی زیرزمین بودیم.پشت یک در واستادیم.در زد و رفتیم تو.منو نشوندن روی یک صندلی‌ .دست‌بندو از دستش باز کرد و به دسته صندلی‌ بست و رفتن بیرون.صدای ورق زدن میومد و بس.راست نشسته بودم و صورتمو به جلو نگاه داشته بودم.به خودم می‌گفتم که هر لحظه ممکنه یه بلایی‌ سرت بیارن.پس سعی‌ کن جا نخوری.شروع کرد به صحبت کردن
"خب خب.مهدی نخل احمدی.دانشجوی فیزیک.بیرجند.سابقه محکومیت به خاطر نوشتن اراجیف علیه بسیج.فعالیت برای گروهکای ضد انقلاب.برگزاری تحصن و شعار دادن علیه نظام و ..."
قیافشو نمی‌دیدم.اما صداش ۴۴ یا ۴۵ ساله میخورد.صداش آروم بود اما حرفش نیشدار.نمیتونستم به این آرامش مصنوعی اعتماد کنم.هم می‌خواستم به حرفش گوش بدم و هم حواسم میرفت دنبال اینکه یک هویی یک مشتی، لگدی چیزی بی‌ هوا نیاد توی صورت یا شکمم.یک کم که راجع به سابقم حرف زد چند ثانیه واستاد و بعد بی‌ مقدمه گفت:
"با کدوم گروهک کار میکنی‌"
هنوز دهنمو باز نکرده بودم که دوباره ادامه داد
"ببین ما همه چیرو میدونیم.حتا چیزایی که خودتم در مورد خودت نمیدونی‌ ما خوب خوب می‌دونم.مثل شما آدمای گوروهکی بر انداز هم روزی صد نفر میان همینجا روی همین صندلی‌ میشیننو میگن ما هیچی‌ نیستیم و از این اراجیف.ولی‌ یک ساعتی‌ که در خدمتشون هستیم همه‌چیز یادشون میاد.همهٔ کثافت کاری‌هایی‌ که کردن مو به مو یادشون میاد و میگن و مینویسن و امضا می‌کنن.اما من فکر می‌کنم تو فرق میکنی‌.مطمئنم تو گول خوردی.الان می‌تونیم با هم صحبت کنیم و همه چیز و درست کنیم.فقط باید تو بخوای.مدارکی که ما الان از تو داریم واسه اعدام هم کافیه.میگی‌ نه میبرمت پیش قاضی‌ کشیک اون بهت بگه حکمت چیه.این پرونده با این سابقه یعنی‌ اعدام.بی‌ برو برگرد.اما می‌شه یه کارایی کرد.من آدم هایی رو میشناسم که اگه همکاری کنی‌ می‌تونن کمکت کنن.می‌تونن برات تخفیف بگیرن.مثلا چند سال برات ببرن و خلاص.اصلا بذار راحتت کنم.حکم تو الان همینجا نوشته میشه.قاضی فقط پاکنویسش میکنه.. 

 

"حالا یکی‌ یکی‌ و آروم و شمرده بگو همه چیزو.بگو و خودتو خلاص کن.نه واسه خودت زحمت درست کن نه واسه من نه واسه اون دوستمون که تو اتاق بغل دستی‌ نشسته و منتظره اگه چیزی یادت نیومد ،یادت بیاره.خیلی‌ مهربون نیست.یعنی‌ اصلا مهربون نیست.پس بیا همینجا تمومش کنیم.خیلی‌ نمیخواد داستان سرایی کنی‌. فقط مینویسی عضو چه گروهکی بودی و چه برنامه‌هایی‌ داشتین و امضا میکنی‌ که قبولشون داری و تموم.منم مینویسم که همکاریت خوب بوده و بقیهٔ کارا درست می‌شه."
ساکت شد.فکر می‌کنم دیگه نوبت من بود.خیلی‌ دلم می‌خواست صورتشو ببینم و تو اون حالت حرف میزدم.
"من اصلا متوجه نمیشم شما چی‌ میگین.چه گروهکی؟چه دسته ای؟من نه واسه کسی‌ کار می‌کنم،نه واسه گروهی و نه اصلا کار خاصی‌ می‌کنم.الان هم که اینجام به خاطر این بوده که دانشگاه چند روز تعطیل بودیم و با همسرم آمدیم دیدن اقوام همسرم.تهران زندگی‌ می‌کنن.میتونین تحقیق کنین."
خیلی‌ ساده لوحانه بود که انتظار داشته باشم باور کرده باشه،اما کار دیگه‌ای نمیتونستم بکنم و چیز دیگه‌ای نمیتونستم بگم.توی بازجویی اول همین هارو گفته بودم و نمیتونستم حرفمو عوض کنم.چند ثانیه‌ای هردومون ساکت موندیم.دوباره شروع کرد.
"واقعا من تصمیم داشتم کمکت کنم اما انگار تو خیلی‌ اعتقاد به کمک دیگران نداری.فکر می‌کنم وقتی‌ بفهمی سر زنت و پدرت چی‌ میاد به خاطر این کله شقیت نظرت عوض بشه."
نه نه.این اصلا درست نبود.به اعظم و بابام چه ربطی‌ داشت که من چکار کردم یا چکار می‌کنم.
"مگه اونا چکار کردن که پای اونارو میکشین وسط.شما با من مشکل دارین.منم اینجام.دستا و چشمام هم که بسته است.هیچ جا هم نمیتونم برم.هر حرفی‌ دارین به خودم بگین و هر بلایی که میخواین سر خودم در بیارین.این چه جور انسانیتیه که به خاطره یک نفر  بقیه تاوان بدن.اصلا بله بله من گروهکیم.عضوه چند تا گروهک هم بودم.قصد براندازی هم داشتیم.الان هم داریم.من هم رئیس تمام این گروهک هام.اینرو بگم خوبه؟آخه خودتون خندتون نمیگیره از این داستان مسخره.؟"
یک لحظه غفلت کردم که زد.نفهمیدم کی‌ بلند شد و خودشو رسوند بهم و زد.مشت زد به گونم.سرم افتاد یک طرف و کمی‌ با صندلی‌ جا به جا شدم.
"خوب پس تو رئیس همهٔ گروهکا یی و قصد براندازی هم دارین."
واستاده بود روی سرمو حرف میزد.جای مشتش یک کم گز گز میکرد.خودمو راست کردم . صدای قدماش دور شدن

نظرات 9 + ارسال نظر
مرسده دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:58 ق.ظ http://navas236.blogfa.com

سلام من منتظر تاییدم

جواد دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:01 ب.ظ http://www.javaad.blogsky.com/

مهدی جان شرمم میاد از پیشنهادی که می خوام بدم. ولی حقیقت اینه که اونچه تو تجربه کردی ما تحمل خوندنش رو هم نداریم. وقتی می خونیم هنگ می کنیم. برای همینه که نظرات وبلاگت کمه و یا یه جمله ی ساده و تکراریه.
میدونم داری فوران میکنی. میدونم این بغضتو سالها حبس کرده بودی تا امروز بترکونی. اما می خوام ازت خواهش کنم به ما رحم کنی و گه گاه لابلای این خاطرات هولناک توی وبلاگت مطلب دیگه ای هم بنویسی. شعری خاطره ی لذتبخشی چیزی.
یه پاگردی برای ما بزار. ما نفسشو نداریم. می بُریم

سمیه دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:42 ب.ظ

حکم تو الان همینجا نوشته میشه.قاضی فقط پاکنویسش میکنه..

.
.
.
.
.
.
چه قضاوت کثیفی

واقعا هر وقت اینارو میخونم قلبم میخواد بترکه. تو چه جوری اینارو تحمل کردی؟ اعظم چطور طاقت آورد؟؟
همیشه به نظرم یه کم تلخ میومدین هر دوتون، اعظم بیشتر چون لحن همیشه طنز تو از تلخیت کم میکرد.
حالا میفهمم چرا...
خییییییییییییییییلی سخته! در جایگاه یک زن حتی ثانیه ای نمیتونم جای اعظم باشم
این روح و قلب شکسته شما خوب شدنیه مهدی؟؟

آشنای دیروز چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:41 ق.ظ

درد من حصار برکه نیست
درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است...

توی دانشگاه راجع به اینکه توی تظاهرات تهران دستگیر شدین چیزایی شنیده بودم ولی نمی دونستم کار به اوین و این ء اتفاقات تلخ کشیده.واقعا متاسفم...
تا حالا زندان نرفتم و شکنجه هم نشدم ولی با هر جمله ای که نوشتین نخوت و زجرو رنج و تنفر عجیبی رو از این جماعت کثیف شکنجه گر تو خودم حس کردم.

برر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست...

[ بدون نام ] چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:47 ب.ظ

khande bar har darde bi darmani davast somaye joon

ashnaye emrooz چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:50 ب.ظ

shoma lotf dari ashnaye dirooz.vali inke man nemidonam shoma ki hastin ye kam sakhte ...

آشنای دیروز یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:48 ق.ظ

خواهش میکنم استاد محترم جناب نخل احمدی عزیز!
فکر کردم شاید اسم آی دیم منو به یادتون بیاره. اما خوب اینکه (آشنای دیروز) رو اسم کاربریم انتخاب کردم خودش نشون گر اینه که مدتیه از هم بی خبریم!
فرض کنید شما دبیر شورای هماهنگی کانون ها باشید و بعد از انتخابات کانون شعر یکی از کاندیداها که اتفاقا رای هم آورده یهو سرو کله اش پیدا بشه و به دلیل اینکه خودش در انتخابات حضور نداشته مدعی لغو اون بشه...!

خوب معلومه اون کسی نمی تونه باشه بجز یه ربانی دیگه!!!!!!

آردوینو شنبه 16 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:04 ق.ظ

میخونم میخونم...رگ به رگ میشه نفسم، نمیدونم شما نویسنده ای یا ... اینچنین نوشتن فقط از کسی برمیاد که لحظه لحظه ی این صحنه هارو با گوشت و جون حس کرده... و درد کشیده ی، یه چیزی به من در حین خوندن امید میداد، یجور خوشحالی، بخاطر پست اولی بود که خوندم(آردوینو) و مطمئم الان جات امنه، هر چند دور...

salam doste azizam.nemidonam ma ba ham ashna hastim ya na ama be har hal besyar mamnoonam az mohabbat o tavajohet .shad o payande bashi azizam

دوستدار مهدی جان دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 06:10 ب.ظ

:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد