روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

بازجویی۳

بعد از نمیدونم چقدر برگشتند.۲ نفر بودند.آقای اتاق بغلی هم آمد.پچ پچ میکردند.انگار که بدشون نمیومد منم بشنوم چی‌ میگن.

"بنویس منافقه ببندش بره دنبال کارش.سابقه هم که داره پدرسگ..."

اینو گفت و دوید به طرفم.از صدای نزدیک شدن قدم هاش و لحن گفتن کلمه پدرسگ مطمئن شدم چی‌ در انتظارمه.سرمو گرفتم پایین و دستمو که آزاد بود حلقه کردم رو صورتم.با لگد زد به پهلوم.افتادم زمین.با صندلی‌.

مرد اول گفت:"یک جوری بهش برس که جاش نمونه"

"خاطر جم حاجی.بعد این همه سال دستم اومده که کجا بزنم که ننه باباشم نشناسه بعدا.کار زیادی با این که نداریم.همین امشب خودم حکمشو میگیرم و فردا اول وقت گردن شکستش روی طناب"

اینرو گفت و دوباره زد.خودمو جم کرده بودم و دستمو گرفته بودم جلوی صورتم.صندلی‌ که جابجا میشد مچ دستم تیر می‌کشید و کج و راست میشد.بالاخره نفر اول گفت:

"بسه دیگه حاجی.بسشه.خودش فهمیده که لج کردن فایده‌ای نداره.من ضمانتشو می‌کنم.قول میده همه چیزو بگه.آزار که نداره خودشو و بقیه رو تو دردسر بندازه.من از شما خواهش می‌کنم فعلا کوتاه بیاین"

بلندم کردن و گذاشتنم روی صندلی‌.هنوز عضلات بدنم منقبض بود.مرد اون اتاقی‌ گفت:

"حاجی،اینکه چیزی نمیگه و کارشم تمومه.چی‌ الکی‌ دل حیوونی رو خوش کنیم.بذار همینجا خلاصش کنم راحت بشه.عزرائیل هم فردا به یک کاره دیگش برسه"

و خندیدند.مرد اول گفت:

"ببین نظر همه همینه.حکم تو معلومه.حالا خود دانی‌.مدرک داریم از تو.چند نفر هم اقرار کردن علیه ات که گوروهکی هستی‌.گزارش کامل فعالیت‌هات و ارتباطاتت هم هست.دیگه چیرو می‌خوای قائم کنی‌.دارم بهت میگم.شاید هنوز راهی‌ باشه.یه چیزی بگو پروندت از این سنگین تر نشه."

هیچی‌ نمیگفتم.یعنی نمیتونستم چیزی بگم.اونقدر از دست بالا گرفته بودن که هر چی‌ هم می‌خواستم دور و برشو بزنم باز هم تهش یه سر خره حسابی‌ میموند.عضویت در یک گروهک چیز کمی‌ نبود که بخوام در موردش حرف بزنم یا بخوان به نافم ببندنش.

"هیچی‌ نمی‌خوای بگی‌؟"

مرد اون اتاق گفت:"الان میگه..." و خیز برداشت طرفم.

"نه حاجی صبر کن.من میگم یک کم بهش فرصت بدیم.بذاریم یک کم بیشتر فکر کنه.مطمئنم یک کم بیشتر فکر کنه پشیمون میشه.میفهمه چی‌ به صلاحشه و چی‌ به صلاحش نیست.مطمئنم سر‌ عقل میاد و توبه میکنه.

در توبه هم که همیشه بازه روی بنده‌های پشیمون.امروز نشد ،فردا.ما صبرمون زیاده.فرصت هم که زیاد داریم.حالا حالاها ما با این برادر کار داریم"

دستبندمو باز کردن.فکر می‌کنم همون نفری که منو از سلولم آورده بود آمد.دسبند و بست به دستش و راه افتادیم.در سلولم که بسته شد خیره شدم به پنجره.روی مچ دستم رد ردای قرمز بود.بعضی‌ جاهاش هم پوست و رد کرده بود و خونی بود.دو تا دستمو گرفتم دو طرف دیوار سیمانی و یک پامو گیر دادم به لوله و خودمو کشیدم بالا.تا کنار پنجره.خیره شدم به دیوار زندان با سیم‌های خاردارش.به دشت پشت دیوار و تپه با لکه‌های سفید برف.


یک بیماری هست به اسم زونا.دونه‌های خیلی‌ خیلی‌ ریز در میاد روی تنت.دقیقا از روی عصب‌های تنت در میان.میگن کسایی‌ که تو بچگی‌ آبله مرغون نگرفتن تو بزرگی‌ زونا میگیرن.دونه‌های ریز دردناکیه.ریز و قرمز و متورم.بابام زونا گرفت.من دیدم این دونه هارو.ناله میکرد از درد.وقتی‌ توی یک تصادف بیشتر استوخونای تنش شکست و نصف بدنش هم سوخت صدای ناله شو  نشنیدم.اما اون وقت ناله میکرد.به خاطر اون دونه‌های ریز قرمز.مثل این می‌‌مونه که عصب‌های  بدنت به یک چیزی اعتراض دارن.یک اعتراض دردناک.اینجوری اعتراض شونو نشون میدن.با این دونه‌های قرمز که در میاد ازشون.تمام توانشونو خرج می‌کنن تا دردناکی و ناگواری اعتراض شونو به بهترین وجه به رخ بکشن.نه میتونی‌ دست بکشی بهشون و نه میتونی‌ به حال خودشون بزاریشون.همیشه درد دارن و همیشه میسوزن و میسوزونند تمام وجودتو.

یک تیکه از مغز من مبتلا به زونا شده.یه تیکه از حافظم شاید.یک تیکش که مال اون وقتاست.مال اون روزا.تمام اون حرفا،تمام اون کارا،تمام اون لحظه‌ها مثل دونه‌های ریز و قرمز و دردناکی چسبیدن به عصب‌های مغزم و موندن همونجا.موندن تو حافظم.موندن و خوب نشدن.قرمزند،متورمند و دردناک. نه می‌تونم دست بکشم روشون و نه می‌تونم به حال خودشون بذارم

روال بازجویی معمولا همینجوری بود.یکی‌ آدم خوبه بود و یکی‌ آدم بده.یکی‌ حرفای خوب میزد و یکی‌ فحش میدادو ناسزا.یکی‌ نوازشت میکرد و یکی‌ کتکت میزد.یکی‌ وعده‌های خوب میداد و یکی‌ انگار مترصد اینه که هر لحظه صندلی‌ رو بکشه از زیر پات و آویزونت کنه از طناب دار.بازی جالبی‌ بود و جالبترش اینکه با اینکه مطمئن هستی‌ این فقط یک بازیه، ناخود آگاه از نظر روانی‌ وعاطفی میری تو جبههٔ آدم خوبه و حتا بعضی‌ وقتا بهش اعتماد میکنی‌ و دلت می‌خواد هر کاری که میگه بکنی‌ تا بیشتر مورد توجهش باشی‌. نمیدونم چقدر کنار پنجره موندم..آمدم پایین و دراز کشیدم و چشمامو بستم.می‌خواستم به هیچی‌ فکر نکنم،اما نمی‌شد.رژه میرفتن تمام لحظه‌ها از جلوی چشمم.بدون اینکه مجالی بدن که به چیز دیگه‌ای فکر کنم.به چیز بهتری شاید.از دریچه صدا میومد.از توی سالن و از مغزم که انگار با خودش حرف میزد.
نظرات 7 + ارسال نظر
جواد چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:42 ب.ظ http://www.javaad.blogsky.com/

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور

mehdi پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:17 ق.ظ

hajagha har kar mikonam baz tahesh hamina dar miyad.sharmande be khoda

نرگس پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:56 ق.ظ

اوین ، خانه خوش فکرترین انسان های ایران
****
این نوشنه ها مرا به حال و هوایِ اوین میبرد. همان جایی که زیبا فکر ترین انسانهای کشورمان را میزبان است. همانجا که روزی مردم ایران به امید آزادی دیوارش را شکستند تا به جمهوری برسند اما اینک جمهوریِ اوین و اعدام است ایران....
هنوز ترسم این است که مبادا ما را دو شقه کرده باشند. شقه ای غرقِ مبارزه و شقه ای دیگر غرقِ زندگی ....تو به اندازه ی بضاعتت به من می گویی پشت این دیوارها هم دل هایی هست که هوای زندگی دارند، هوای همآغوشی، هوای بوسه ای بر چشم های عزیزان هوای زدن دستی بر شانه یی..هوای بوسه ای بر دست های مادران و پدرانِ منتظر...از اینکه هزینه ی مبارزه بر شانه ی تنها بخشی از ایرانیان است گاهی بر خود می لرزم....این دیوارها هم روزی می شکند و آزادی می آید...شاید اینبار بی زنجیر.......

مهدی پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:49 ب.ظ

نرگس ،بشین بنویس.جدی میگم اینو.قلمت خیلی‌ خوبه.

نرگس جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:24 ق.ظ

مرسی شکسته نفسی میکنی

لاله چهارشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:25 ق.ظ

هیچوقت یه زندان رو از نزدیک ندیدم ... اما گاهی شرایطی مشابه - البته بارها و بارها خفیف تر - رو تجربه کرده باشم ...
بازجویی حتی اگه توسط صمیمی ترین دوست آدم هم انجام بشه، دردناکه ... روح آدمو آزار میده ...

فقط میتونم تصور کنم که هم در طی بازجویی و هم بعد از اون - علی الخصوص بعد از اون - آدم حسابی درد می کشه ...

آردوینو شنبه 16 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:46 ق.ظ

اینجا 10 خط نوشتم ولی پاک کردم،

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد