روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

برف

اون تیکه از زمین که سایهٔ دیوارِ  بلند زندان همیشه روش بود یخ زده بود.برفایی بود که چند روز پیش باریده بود و حالا یخ کرده بود.جاهایی‌ که آفتاب میخورد یخ نداشت.اما سرد بود.انگار که  سرمای یخای چند روز پیش هنوز تو حافظه شون مونده بود .خاطره‌ای تازه و سرد.پاتو که می‌ذاشتی روی زمین انگار که یک چیزی رّد میشد از پوستت و خودشو میرسوند به گوشت و استخونات.روی زمین آسفالتی که کنده شده بود بعضی‌ جاهاش آسفالت و رسیده بود به خاک.خاک یخ کرده.میدویدیم.یک تیکه از حیاط زندان بود که شیب داشت.از چند تا درخت شروع میشد شیبش و میرسید به در ساختمون زندان.تقریبا ۲۰ نفری بودیم.شانس که میاوردی قدمتو می‌ذاشتی جایی‌ که یخ نبود.آسفالتِ سرد بود و به سراشیبی که میرسید به در زندان.تقریبا ۱ ساعت بود که میدویدیم.میرسیدیم به درختا و بر میگشتیم تا در ساختمون زندان.ساعت تقریبا ۷ یا ۷/۵ بود که در رو باز کردن و کشیدنمون بیرون.کسی‌ چیزی پاش نبود.همه رو و به یک خط کردن و آمدیم توی حیاط.پامو که از درِ ساختمون گذاشتم بیرون حس کردم یه چیزایی از تنم کنده می‌شه.کنده می‌شه و سبک میکنه منو.یه چیزایی مثل قسمتای فاسد شدهٔ روحم یا چند خروار انرژی منفی‌ که جم شده بود کم کم تو بدنم و سرم.تیکه تیکه ازم کنده میشد و سبک میشدم.حتا وقتی‌ که با چیزایی شبیه شلنگ به جونمون افتادن و مجبورمون کردن با پای لخت بدویم روی زمین یخ کرده هنوز این حس خوب و داشتم.کل مسیر ۲۰۰ یا ۳۰۰ متری میشد.جا جای مسیر یک نفر واستاده بود و مجبورت میکرد که بدوی.یک پاتو که می‌ذاشتی زمین بی‌ طاقت می‌شدی و سرما میرفت تو حافظه‌ ی پوست و گوشت و استخونت و به امیدِ  پای دیگت       تمام بارِ تنت رو تحمیل میکردی به اون.به اون و زمینِ سرد و بازم همون داستان بود و دوباره پایِ قبلی‌ و یادآوری خاطره‌های سرد.کم آورده بودیم.هممون.هر از گاهی وا‌ میستادیم و تحمل ضربهِ شلنگ و ترجیح میدادیم به فشاری که روی سینمون میومد  .۱ ساعتی‌ که گذشت دستورِ ایست دادن و جم شدیم کنار درختا.دوباره به خط شدیم و راه افتادیم.رفتیم به سمتی‌ که از ساختمون زندان دور میشدیم.

نظرات 7 + ارسال نظر
سمیه شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:26 ق.ظ

چقققققققققدر فکر احمقانه ایه که کسایی رو که تو این وادی قدم میذارن به زور تنبیه و مجازات بخوای مسیرشونو عوض کنی.
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
.
.
بیا..
بیا ره توشه برداریم.....
قدم در راه بی برگشت بگذتریم.....

salaaaaaaam somaye jooon.khobi?

سمیه یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ب.ظ

سلام! خوبم و نیستم...
گاهی خنده، گاهی گریه...
مجموعا خوبم شکر! شماها خوبین؟ اعظم؟ اینروزا درگیر کارای عروسیمونیم، حس خوبیه و دوس داشتنی.
و چققققققققققققققد جای شماها خالیه، کاش بودین

[ بدون نام ] یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:57 ب.ظ

مهدی جان! چه خوب که نیستی اینجا هر روز سیاووش کشان است. هدی صابر هم رفت به همون بهانه هاله سحابی" ایست قلبی" . به دلیل اعتصاب غذایی به خاطر کشته شدن هاله. انگار که روح شیطون از این دیار " به اصطلاح گل و بلبل" گذشته

کاش به جای حجاب، حیا اجباری بود.شرف اجباری بود.راستی و درستی اجباری بود.کاش انسان دوستی اجباری بود.کاش دروغ نگفتن،فریب ندادن،داشتن معرفت و وجدان اجباری بود.

همیشه سکوتم به معنای پیروزی تو نیست _
گاهی سکوت می کنم تا بفهمی چه بی صدا باختی ………..

سمیه یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:57 ب.ظ

مهدی جان! چه خوب که نیستی اینجا هر روز سیاووش کشان است. هدی صابر هم رفت به همون بهانه هاله سحابی" ایست قلبی" . به دلیل اعتصاب غذایی به خاطر کشته شدن هاله. انگار که روح شیطون از این دیار " به اصطلاح گل و بلبل" گذشته

کاش به جای حجاب، حیا اجباری بود.شرف اجباری بود.راستی و درستی اجباری بود.کاش انسان دوستی اجباری بود.کاش دروغ نگفتن،فریب ندادن،داشتن معرفت و وجدان اجباری بود.

همیشه سکوتم به معنای پیروزی تو نیست _
گاهی سکوت می کنم تا بفهمی چه بی صدا باختی ………..

نرگس یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:06 ب.ظ

و من چه اندازه دلم هوای تنهایی فروغ رو کرده ..........هوا سرد نیست اما دارم میلرزم ........غروب ۲۲ خرداده ووووووووو.......مشهد مثه همیشه است ......ترافیک....خیابون گردی و خرید ..........هدی صابر رفته و من کجام.....کاش از اون گرد غیرتت هاله...ندا ....یک کوچولو میباشیدید روی این مردمی که بی شرمانه هی زندگی میکنن..........اخ که به قوله علی زعفران تف تو این فرهنگ.......................................فقط خدایی هوا حالش خوب نیست مثه من ........
من اینجا بی خدا ....بی تو......بی شاملو .....بی سیگار ....تنهایه تنهایم...........

سمیه دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:12 ق.ظ

دیشب خوابتونو دیدم. تو و اعظم و من و علی خونه پویا اینا بودیم تو تهران...
هنوزم بعضی وقتا یادم میره که نیستین

mehdi چهارشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:16 ب.ظ

maaaan am somaye.harvaght yadam miyad ke nistim to majlesetoon boghz mikonam somaye.mesle hali ke shabe aroosiye shiva dashtam

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد