روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

27/5/2011- باربارا

صبح زود بیدار شدیم.دیشب با پینو و دوستش یه جایی‌ ساعت ۸/۵ قرار گذشتیم.۱ ساعت راه است تا برسیم اونجا.حاضر که شدیم پینو زنگ زد که میایم دنبالتون.این خوب بود.وقتی‌ رسیدن چند دقیقه نشستیم و یه قهوه خردیم و کمی‌ حرف زدیم.اسمش باربارست.قیفاش کمتر از ۴۰ نشون میده.خیلی‌ خوش برخورد و مودّب بود.پینو قبلان راجع‌به ما باهاش حرف زده بود ظاهراً.وقتی‌ رسید تولد اعظم و من رو تبریک گفت و خیلی‌ سریع یه مروری کرد که راجع‌به ما چی‌ میدونه.نمیدونستم دقیقا راجع‌به چی‌ میخوایم صحبت کنیم اما حدس میزدم بیشتر راجع‌به ایران باشه.حرفای اولیمون حول و  هوش اوضاع مهاجرا تو ایتالیا بود و سیاست ایتالیا در این مورد.راجع‌به انتخاباتی که ۲ هفتهٔ پیش اینجا برگزار شد و نتیجش و اینکه چرا مردم همهٔ کشورها همیشه تو دقیقهٔ‌ ۹۰ چشماشونو می‌بندن و انتخاب می‌کنن(تو این مورد من خیلی‌ موافق نبودام.لاقل در مورد ایران جریان متفاوته.چون از اولِ این داستان یه تناقض‌های بی‌ جوابی هست که باید از پایه تغییر کنه).بعد رفتیم بیرون.با ماشین پینو.کمی‌ شوخیهای بامزه و بیمزه کردیم و دوباره برگشتیم سر بحث.اطلاعتش در مورد ایران خوب بود.آمار ایرانو خوب داشت اما خوب تحلیل نمیکرد و این طبیعی بود چون نمی‌شه تنها بر اساس آمار و ارقام نتیجه گیری کرد بدون شناخت بسترها و زیر ساختهای اون جامعه.کلا فکر می‌کنم شناخت اروپا در مورد خاور میانه خیلی‌ شناخته درست و واقع بینانه‌ای نیست.شاید یک بخش اون به خاطره تبلیغات خوب یا بعدی هست که دائم اینجا در مورد خاورمیانه و مردمش می‌شه.تبلیغاتی که بیشتر رنگ و بوی سیاسی میده تا واقعیت.مطلب دیگه عدم توانایی پجوهشگرای اینجاست در مورد تفکیک کردن درست  کشورهای مختلف با فرهنگها و شرایط مختلف.بیشتر احساس کردم که باربارا وقتی‌ در مورد ایران حرف می‌زنه یک جوری مخاطبش همهٔ کشورای پیرامونش هم هست و این می‌تونه خطای زیادی رو تو نتیجه گیری شما تحمیل کنه.مطلب دیگه این که اینجا در کمال احترامی که واسه کشورای دیگه قائلن گاهی وقتا در مقام یه دانای کلّ صحبت می‌کنن.باربارا اصلا اینجوری نیست اما من با کسایی‌ ملاقات کردم که اینجوری ژست میگیرن.زهر ناها رو بیرون خردیم و کمی‌ کنار دریا قدم زدیم.معتقده که بر اساس آمار بانک جهانی‌ اقتصاد ایران تا ۲ یا ۳ ماه دیگه قفل می‌شه و من اما گفتم اقتصاد ایران همین الان هم قفله اما عواقب اون فرق داره با رکود اقتصادی تو یه کشور دیگه چون جامعه ایران متفاوتن طبیعتاً و بقیهٔ وقتمون راجع‌به یه موضوعهای پراکندهٔ بود.‌دیدار خوب و راضی‌ کننده‌ای بود.عصر برگشتیم خونه.
مونیکا پیش بچهااست.یک زن تقریبا ۴۲ یا ۴۳ ساله است.تو گروه پینو کار میکنه.نشست با اعظم صحبت کردن راجع‌به خودش و شوهرش و اینکه بچه دار نمیشن و ۴ سال رفتن اسپانیا واسه درمان اما توفیری نداشته و الان ۲ تا بچه‌رو به فرزندی قبول کردن.یکیش یه دختر سیاه و دیگش یه پسر ایتالیایی‌ از یه خانوادهٔ فقیر که بد از چند سال زندگی‌ با اینا خانوادش ادعا می‌کنن و ازشون میگیرندش و اینا خیلی‌ افسرده میشن و وکیل میگیرن و هنوز ماجرا‌ ادامه داره ظاهراً.با مونیکا و بچها چای خردیم.چای سبز.
وقتی‌ رسیدیم خونه عیسی و حسن با هیجان آمدن جلو و گفتن فردا مسابقهٔ فوتباله.فیناله.بین بارسلونا و منچستر ظاهراً.خیلی‌ همشون هیجان زده اند.از من پرسیدند که طرفدار کدوم تیم هستم و من گفتم من خیلی‌ فوتبال نمیشناسم.با تعجب گفتن مگه می‌شه؟گفتم آره.می‌شه.شما طرفدار کدوم تیم هستین.گفتن بارسلونا .منم گفتم بارسلونا و خیالشون راحت شد.دارن برنامه میذارن که فردا که بارسلونا میبره چطور شادی کنن.واقعا برام جالبه.
سر شب با فرنچسکا رفتم چشم پزشکی‌.چند وقته اذیتم می‌کنه.مخصوصا وقتی‌ مدرسه‌ام .عینکم تو ترکیه شکست و من اونو خیلی‌ دوست داشتم.
فردا تولد اعظم است.قراره فردا با مونیکا و یه دوستش با اعظم برن دریا.هوا کم کم داره واسه دریا خوب می شه.

زمستان گذشت و زمستان رسید

به تیر و به خنجر هدف میشوند               هزاران کبوتر تلف میشوند
بر این جوخهِٔ کفرِ ایمان ستیز                  برادر،مسلمان به صف میشوند
زمانی‌ که اینجا خدا زنده نیست              چه حاصل که جانها به کفّ میشوند
زمستان گذشت و زمستان رسید            که اینان وبال شرف میشوند
نگون بخت و بی‌چاره این دشنه‌ها            که با خون مردم طرف میشوند

هدا

پار ت۱:
امروز صبح با هدا و آرش(دخترم و دامادم)تو اوو صحبت کردم.نگران بودن.یه جنس از نگرانی که فکر می‌کنم همه الان یه جورایی خوب میشناسنش.بهشون گفتم همه جا یه خوبیهایی داره و یه بدیهایی.گفتم منم اینجا یه چیزیی‌ میبینم که اصلا به مذاقم خوش نمیاد.نمیتونم بگم خوبن یا بدن.متفاوتن.ولی‌ یه چیزی که برام جالب بود اینه که اینجا مثل ایران فقط چند تا قالب محدود و تعریف شده نیست که اگه تو تونستی‌ این قالب هارو بپوشی‌ و خودتو شکل اونا در بیاری آدم موجهی هستی‌ وگرنه جز یه گره دیگی‌ میشی‌.وقتی‌ این قالب هارو میدوزن خیلی‌ چیزا به خودشون حق میدان خودشونو دخالت بدن تو ترکیب و برش و سایزو ... و آخر سر چیزی که در میاد یه ترکیب ناهمگون و بدون هارمونی که گاهی وقتا حالتو به هم می‌زنه.اگه نپوشی یه دردسر و اگه بپوشی دردسره بزرگتر.مشکلش اینه که هیچ چیزیش مال خود طرف نیست همه چیزش عاریه است از یه جاها و چیزایی که مال خود طرف نیست .وقتی‌ میپوشیش واسه اینکه بد قوارگی و نامربوتیشو قایم کنی‌ مجبوری شروع کنی‌ به نمایش بازی کردن.تظاهر کردن و دروغ گفتن و دروغ و دروغ ...پس ما دروغ میگیم و ما تظاهر می‌کنیم و خود واقعی‌ مونو قایم می‌کنیم پشت یه چهره‌ غیر واقعی‌ . چون این خودش یک دروغ بزرگه.اینجا یک کم شرایط متفاوته.چیز دوخته و آماده‌ای نیست.خودت میدوزیش و آمادش میکنی‌.با همون سایز و شکل و طرحی که مال تو است.با ترکیب رنگی‌ که واقعی‌ است و می‌تونه تورو واقعی‌ تر نشون بده.کمتر با پیش قضاوت بهت نگاه می‌کنن.دستت بازه که هرجور می‌خوای بدوزی و درستش کنی‌ و آخر سر که میبیننش (جمعه)بهت امتیاز میدان و تو میتونی‌ روی این حساب کنی‌ که تو هر نوآوری که داشته باشی‌ بازم شانس گرفتن امتیاز بالارو داری و میتونی‌ یک الگوی جدید داده باشی‌ و پذیرفته شده باشه.پس میتونی‌ ابتکار عمل داشته باشی‌ بدون ترس از اینکه یه اتفاق خیلی‌ بدی یا تعریف خیلی‌ بدی از تو بشه.
پار ت۲:
هدا باهام قهر کرده.فکر می‌کنم حق داره.اولین بار که دیدمش توی یه مسافرت بود.قبلا هم دیده بودمش احتمالا ولی‌ یادم نمیومد.۲۰ نفر بودیم فکر کنم و می‌رفتیم گرگان واسه جشنوارهٔ شعر و داستان کوتاه.تو اتوبوس کنار سارا نشسته بود گمونم.فکر می‌کنم من داشتم یه چیزی به بچه‌ها تعارف می‌کردم یا واسه یه کاری رفتم پیششون.خیلی‌ جدی و قد تو یه کلمه جوابمو داد.اولش خیلی‌ بهم برخورد و گفتم دیگه اصلا با این حرف نمیزنم اما بعد از چند ساعت دیدم یه چیز متفاوت از اون چیزی که من فکر می‌کردم.خیلی‌ متفاوت تر.سفر خوبی‌ بود .هدا اگه درست یادم باشه مقام آورد تو شعر.اول شد.چند تا دیگه از دوستا هم مقام آوردن.بعد از اون سفر ارتباطمون با هدا بیشتر و بیشتر شد و واقعا یه آدم خاص تو زندگیمون.هم خودش هم آرش دامادمون(شور دخترم)که من یه جورایی عاشقشم..روزی که داشتیم بر میگشتیم رادیو خبر زلزلهٔ بم رو داد.
پار ت۳؛
صبح نشستم یک کم رو متن صحبتم برا دانشگاه کار کردم.خوب پیش نمیره.هر روز که دربارش فکر می‌کنم هی‌ عوضش می‌کنم.فک می‌کنم آخر سر بدون کاغذ و نوشتهٔ قبلی‌ حرف بزنم.شاید این بهتر باشه.
پار ت۴:
صبح  با سیلویا صحبت کردیم تو اسکایپ.رسیده روم.پدرش هم بود.یه چیزایی گنگی گنگی گفتیم اما نمیدونم اون فهمید یا نه؟پدرش آدم مروفی تو ایتالیا و آمریکا.روزنامه نگاره.از زندگی‌ پدر بزرگ و باباش فیلم ساختن ایتالیا.ما هم فیلمشو دیدیم.پدر بزرگشم معروف بوده.
پار ت۵:
فردا یکی‌ از دوستای پینو از روم میاد.قرار شده فردا با هم باشیم.میگه یه خانومی ۴۰ یا ۴۱ ساله.روزنامه نگاره و شاعر.قبلان هم ازش برامون تعریف کرده بود.فکر می‌کنم اوقات خوبی‌ باشه.
پار ت۶:
قراره آخر شب با زهرا صحبت کنیم تو اسکایپ راجع‌به دانشگاه.

سوگ نامهء دارا

دارا انار دارد این خط یک کتاب است                  درس کلاس اول سوال بی‌ جواب است
در شکل انار سرخی دادند به دست دارا              دارا ولی‌ در آن شکل باور ندارد آن را
گفتند که در حقیقت در دست او اناریست           پس کو انار دارا دستان او که خالیست
خوردند انار دارا بی‌ آنکه خود بداند                      او را به غم نشاندند تا بی‌ صدا بماند
دارا به من انار داد این دومین سوال است           دارا انار ندارد پس این سوال محال است
در باور من و تو دارا غمی ندارد                          او میدهد اناری بر هر کسی‌ که خواهد
اما دو دست دارا تا شانه‌ها شکستست             دل‌ مرده از حقیقت او بی‌صدا نشستست
در این دیار وحشی دارا و من شکستیم              خوردند انارمان را در حسرتش نشستیم
حتا انارمان هم از آنِ آن دگرهاست                    گر‌ امتناع بورزیم تیری در این جگرهاست
گر‌ روی پا بایستیم تا زانوان شکستست              گر‌ حرف حق بگوییم ساده زبان بریدست
ما دیده‌ایم که آنها در فکر خود چه دارند                گر‌ کس سخن بگوید سرها ببین به دارند
از جنت و جهنم اینان به روی کارند                      بر نفع خود هزاران حکم الهی دارند
جنت اگر بخواهی باید چرا نگویی                       گر گفتی‌ این سخن را ر‌ه در بهشت نجویی
در پشت سد مذهب خوابانده اند شما را             از مبهمی که آنجاست ترسانده اند شما را
گفتند اگر بگویی این چیست و آن چرا هست        مرتد شوی نگو پس چون حرف تو گناه است
ما ساده‌ها چه آسان در یوقشان نشستیم           آنها شدند خدامان در پیششان شکستیم
کشتند چه ساده دارا خونش در این کنار است       گفتند که سرخی خون از آب آن انارست

بهاران

پار ت۱:
نمیتونم پیداش کنم.این چیزی که الان در من جریان داره.نه غمه نه خوشحالی‌،نه خوبه نه بد،هم می‌تونه و هم نمیتونه،هم می‌خواد و هم نمیخواد.چیه این آدمِ ناچیز بزرگ.به همه چیز عادت می‌کنیم.به خونمون،به ماشینمون،به بچمون،به پدرو مادرمون،به شغلمون و به یک نگاه ساده گاهی وقتا...
پار ت۲:
ایرانیه.۲ یا ۳ ساله که بوده مجبور شدن با خانوادش از ایران بیان بیرون.باباش از اون سیاسیای قدیمی‌ بوده.نمیدونم توی چه گروه یا خط فکری بوده اما هرچی‌ بوده مطمئنم که شرایطش خیلی‌ سخت شده که مجبور بوده با ۲تا بچهٔ کوچیک از این راهی‌ که من میفهمم چه جهنمی و خودشو برسونه سوئد و تازه اونجا از صفر شروع کنه به ساختن یه چیزی جدید و این اسون نبوده حتما.بهارانو میگم.میگه چند ساله اول خیلی‌ مشکل بوده تا تونستن خودشونو با شرایط جدید وقف بدن اما حالا خیلی‌ راضین.اون روزایی که تقریبا مطمئن شده بودم که باید بیام و داشتم رایزنی می‌کردم واسه پیدا کردن یه پلایی که بهم اطلاعات بدن که چه‌جوری و ... باهاش آشنا شدم.پویا بهاران و بهم معرفی‌ کرد.رفتم تو فیس بوک پویا و ادش کردم و براش پیغام گذشت.تقریبا خیلی‌ خیلی‌ زود جوابمونو داد و هرچی‌ که می‌دونست و فکر میکرد خوبه برامون نوشت.بعدش هرشب با هم در ارتباط بودیم و هرچیزی که واسم سوال بود ازش می‌پرسیدم و بهاران هم همیشه همون روز جواب میداد.وقتی‌ که راه افتادیم هم خیلی‌ زیاد بهمون لطف داشت و همیشه سعی‌ میکرد از شرایط ما اطلاع داشته باشه.حالا هم که شرایطمون نرمالتر شده با هم در ارتباطیم و می‌دونم که می‌تونیم دوستای خوبی‌ باشیم.
پار ت۳:
صبح بچه‌ها بردیم گردش.اعظم رفت آرایشگاه و من و سیلویا باهاشون رفتیم.یه کم تو شهر چرخندیمشون و خرید کردن و بد رفتیم بیرون شهر کنار دریا.خوب بود.فکر می‌کنم براشون وقت خوبی‌ بود.
پار ت۴:
ظهر برگشتیم خونه.با اعظم و سیلویا.ناهار استیک خردیم با سیبزمینی و ساعت ۶ لربی آمد دنبالمون و آمدیم خونهٔ پینو.بعد از ۱ ساعت رفتیم یه بار نزدیک خونهٔ پینو.به افتخار رفتن سیلویا.ساعت ۱۱ بلیط داشت.پینو رفت.ما رفتیم خونهٔ اردوینو .پسر پینو.
پار ت۵؛
تا حالا سعی‌ می‌کردم تو ارتباطم با اردوینو یه کم محتاط تر باشم.ولی‌ امشب احساس کردم خیلی‌ از روحیاتش مثل پینو است.اسم زنش مانو الا است.وکیل.تا ساعت ۱۰ موندیم.کمی‌ چیز خردیم و شام .
اردوینو ما رو رسوند خونه.قراره سیلویرو ببرن فرودگاه