روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

3

سوز سردی زد به صورتم.بند کلاه کاپشنمو محکمتر بستم زیر گلوم و رفتم تا کمی‌ دورتر از خونهٔ‌ ابراهیم(هرچند که گفته بود بیرون رفتن از خونه خطرناکه ولی‌ می‌خواستم چیز‌های دربرمو ببینم).خونش روی یک بلندی بود ظاهراً چون میشد تک تک چراغ‌هایی‌ رو دورتر از اینجا ببینم.روستاشون خیلی‌ کوچیک بود.هرچند اون موقع شب کسی‌ بیدار نبود و همه‌جا تاریک بود اما باز هم میشد تشخیص داد که  ممکنه تقریبا چند نفر اینجا زندگی‌ کنن.(تازه با این فرض که توی همهٔ خونه‌ها کسی‌ زندگی‌ میکرد چون ابراهیم میگفت تقریبا همهٔ جوونهای اینجا واسه پیدا کردن کار می‌رن از اینجا و کسی‌ اینجا نمیمونه).با خودم فکر کردم که هنوز کمتر از ۴/۵ ساعت از سفرمون می‌گذره ولی‌ تو همین مدت کم ،چیز‌های جالبی‌ دیده و شنیده بودم.با خودم فکر می‌کردم که شاید زندگی‌ فرصت دیدن چیزهای زیادی‌رو بهت میده اما ما به استقبالشون نمیریم و نمی‌خوایم ببینیمشون و درک کنیمشون و بشناسیمشون.نمی‌خوایم با تجربه کردن شرایط متفاوت تر حداقل فرصتی به خودمون بدیم که تعریف منصفانه تری از این چند صباحی که ظاهراً زنده ایم داشته باشیم.برگشتم.پسر قیوم بی‌ طاقتی میکرد.ا عزم یک کم شوکولات و خرت و پرتی که تو کیف کمری  گذاشته بود داد بهش اما خیلی‌ توفیری نداشت.ظاهراً یک جاش درد میکرد .ابراهیم کمی‌ عصبی بود و میگفت اگه این بچه بخواد همینجوری سر و صدا کنه شمارو نمیتونم ببرم و قیوم و زنش هم با استیصال تمام راههایی که فک میکردن ممکنه نتیجه بده آزمایش میکردن و البته بیهوده بود.بالاخره یه قرص مسکن با ۲ تا قرص آرام بخش قاطی نصف لیوان نوشابه کردم و دادم بهش.از اونجایی که ۲ تا پسر قیوم کلا در هر شرایطی و تو هر موقعیتی هیچ خوردنیی رو ر د نمیکردن بلافاصله گرفتو خوشحال از اینکه نوشابه است تا آخر سر کشید.واقعا امیدوار بودم نتیجه بده چون  اونها وقتی‌ میگفتن یک نفر و نمیبرن واقعا نمیبردن و معلوم نبود سرنوشتش چی‌ می‌شه و چکار باید بکنه و این اصلا واسه قیوم خوب نبود.عزم که دراز کشیده بود بلند شد و کمی‌ بادوم و مغز گردو از توی کوله در آورد و با نون خوردیم.ساعت ۵ دقیقه از ۱۲ گذشته بود ولی‌ هنوز خبری از حرکت نبود.پسر قیوم چرت میزد و مادرش و پسر دیگشون هم اون طرفتر دراز کشیده بودن.از ابراهیم پرسیدم که چند تا مسیر هست که معمولان کسیی‌ که بخوان غیر قانونی‌ برن می‌شه بردشون.گفت راه‌ها زیاده.میگفت معمولا قاچاقچیها همون اول به مسافرا میگن که شمارو از مثلا این راه میبریم در صورتی‌ که تا لحظهٔ آخر اصلا معلوم نیست که  چه راهی‌ ممکنه اون شب امن تر و مساعد تر باشه.میگفت امشب هر کدوم از بچه‌هایی که مراقب راه‌ها هستن زنگ بزنن ما از همون جا میریم و اصلا قابل پیشبینی‌ نیست.سیستم این کار اینجوری هست که تو هر قسمت از مسیر یک گروه یا چند تا گروه هستن که مسافر هارو ر د می‌کنن و یک قاچاقچی که مثلا در ایران یا افغانستان یا عراق یا سوریه یا هرجای دیگه با یک نفر قرارداد می‌بنده که اونو برسونه به اروپا یا هر جای دیگه تو هر قسمت از مسیر با یک کدوم از این گروه‌ها تماس میگیره و مسافرشو میسپار به اون ها(البته باید توضیح بدم که خود جریان قرارداد و نحوه توافق و قیمتهای مختلفی‌ که بر حسب مسیر میگیرن و تبانی‌هایی‌ که خیلی‌ وقت‌ها قاچاقچیها با هم دارن  که مسافرا و خانواده هاشونو به خاک سیاه بکشونن خودشون داستان هفت مثنویه که تو جریان این داستان یکی‌ یکی‌ شونو حتما واستون توضیح میدم).  تکیه داده بودم به دیوار کنار بخاری و پاهامو دراز کرده بودم.ابراهیم رفته بود بیرون .پسر قیوم خوابیده بود و خود قیوم و بقیه هم دراز کشیده بودند.عزم داشت کوله هارو مراتب میکرد و وسایلی‌ که ضروری تر بود میذاشت دم دست که ابراهیم پرید داخل و گفت سریع سوار بشین و خودش ساک هارو چند تا چند تا بر می‌داشت و مینداخت عقب ماشین.کفشامونو پوشیدیم و پریدیم عقب ماشین و حرکت کردیم.از پسری که دستش شکسته بود خبری نبود.این بار دیگه هممون به هرچیزی که میتونستیم چنگ زده بودیم که اتفاقی‌ نیفته برامون.ابراهیم با چراغ‌ خاموش  و با سرعت زیاد از تو مسیری که هیچیش دیده نمی‌شد میرفت.از راه بلد هم خبری نبود.کمی‌ که میرفت میایستد و بعد از اینکه یک نفر با نور بهش علامت میداد دوباره راه میافتد.نمیدونم چقد طول کشید که رسیدیم به جاده آسفالت و از اونجا پیچیدیم تو یک جاده فرعی.سرعتش خیلی‌ زیاد بود.وقتی‌ که ایستاد ۲ تا پژو ۴۰۵ تو شانهٔ خاکی جاده‌ ایستاده بودن.ما که رسیدیم راننده ماشین‌ها پیاده شدن و ما و خانوادهٔ قیوم رو سوار یک ماشین و یه عده از مجردها رو سوار ماشین دیگه کردن و بقیه رو گفتن که بمونن همونجا.ابراهیم رو  پیدا کردم و باهاش خداحافظی کردم.آخرین پولهای ایرانیی هم که واسم مونده بود و دادم بهش.قبول نمیکرد اما بهش گفتم دیگه اینا بدردم نمی‌خورن.سفارشمونو به راننده‌ها کرد و تاکید کرد که اینا مسافرای خودم هستن.سوار شدیم و با سرعت و باز هم با چراغ‌ خاموش راه افتادیم.از رانندهٔ پژو سوال کردم که ما الان کجائیم؟چند تا چراغو نشونم داد و گفت اونجا گمرکه ...
نظرات 2 + ارسال نظر
آشنای دیروز چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:08 ق.ظ

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی..
سلام
چند ماهی رو به دعوت یکی از آشنایان رفته بودیم امریکا (نورس داکوتا).
اونجا یه دوستی داشتن که قاچاقی اومده بود.داشتیم شوخی می کردیم ،من توی یکی از جمله هام گفتم: "خوب قاچاقی میایم".اون دوستشون دست گذاشت رو شونم و گفت "پسر تا حالا غیر قانونی سعی کردی خارج شی؟" گفتم "والا من دو بار از کشور خارج شدم؛افغانستان که به خاطر مسائل کارم میرم و یکی دیگه هم همینجا که هر دو هم قانونی بوده"
گفت پس مصیبت های خروج قاجاقی رو نمی دونی که اینجوری راحت راجع بهش صحبت می کنی....

واقعا هم تا الان به این اندازه برام ملموس نبود.
و شما چه خوب نوشتید و چه خوب می نویسید؛

تو که دستت به نوشتن آشناست--دلت از جنس دل خسته ی ماست/
تو که از شکنجه و از شب گذشتی-- از غبار بی سوار شب گذشتی/تو که عشق و با نگاه تازه دیدی--بادبان به سینه دریا کشیدی/دل دریا رو نوشتی--همه دنیا رو نوشتی-- دل ما رو بنویس/
بنویس از ما که عشق و نشناختیم--حرف خالی زدیم و قافیه باختیم/بگو از ما که تو خونمون غریبیم--لحظه لحظه در فرارو در فریبیم/بگو از ما که به زندگی دچاریم--لحظه ها رو میکشیم نمی شماریم/
دل دریا رو نوشتی--همه دنیا رو نوشتی--دل ما رو بنویس/


سمیه چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:10 ب.ظ

خدایاااااااااااااااا!اینهمه اتفاق؟با اینهمه جزئیات؟همشو یادته!انگاری از لحظه لحظش فیلم گرفتی و حالا راوی داستان خودتی!خدا بهتون خیلی رحم کرد-به هممون رحم کرد-
بعد اینهمه سکوت اینهمه فریاد و سخت میشه تاب آورد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد