جادهای که منتهی میشد به گمرک یک جاده دو بانده بود شبیه بلوار
که وسطش ستونهای چراغ برق روشن بود.آخر جاده ی فرعی که راننده میخواست
بپیچه تو این بلوار(که تقریبا بیشتر از ۵۰۰ متر فاصله تا گمرک نداشت)
ایستاد و ماشینو خاموش کرد.تلفنش هی زنگ میزد و به ترکی یا کردی حرف میزد
و هر دفعه عصبانی گوشی رو قطع میکرد و به ساعتش نگاه میکرد.میتونستم حدس
بزنم که ظاهراً اوضاع جلوتر خوب نیست.حرفو حدیث زیادی شنیده بودم از راه
گمرک اما طبیعتاً نمیتونستم تصویر سازی و تجسم کامل و درستی داشته باشم از
اونجا.یک عده میگفتن به مامورای گمرک پول میدن ،به ازائ هر نفر ۱۰۰ دلار
به مامورای ایران و ۱۰۰ دلار به مامورای ترکیه که ر د شدن مسافر هارو ندید
بگیرن(بعضی شبها مخصوصاً توی تابستون تا ۲۰۰ نفر مسافر رو از این راهها
هر شب ر د میکنن) ولی باز از طرفی توی همین مسیر گمرک شنیده بودم که
چند روز قبل از اون مأمورهای گمرک روی یک گروه از مسافرهایی که داشتن ر د
میشدن رگبار بستن و چند نفر و کشتن و چند نفر هم شدیدا زخمی شدن و توی
ترکیه هم یکی از همسفر هامون به نامه اسحاق که با زن حاملش و ۲ تا بچه
هاش میخواست بره اروپا و افغانی بود میگفت بار اولی که میخواستن از ایران
برن ترکیه از همین مسیر گمرک آمدن و روبروی گمرک که رسیدن ناگهان تیر
اندازی کردن و یک دختر و پسری که تازه هم نامزد کرده بودند ظاهراً تیر
میخورن و پسره میمیره و دختره هم شدیدا زخمی میشه و بقیه را هم میگیرن و
بعد از چند وقت زندانی کردن و اذیت کردن دیپورتشون میکنن افغانستان و
بدبختا دوباره مجبور میشن این راه رو بیان .بالأخره توی آخرین تلفنی که به
راننده شد و فقط یک کلمه هم بینشون ر د و بدل شد سریع ماشینو روشن کرد و
با سرعت زیاد پیچید توی بلوار.چراغهای بلوار یکی یکی ر د میشدن و نور
داخل ماشین پر رنگ تر و کم رنگ تر میشد.شاید ۵۰۰ متری مانده بود به گمرک از
یک بریدگی که وسط بلوار بود دور زدیم ( اتفاقا و شاید هم عمدا چند تا
چراغهای اون اطراف خاموش بود و اون تیکه تاریکتر از جاهای دیگه بود) و
راننده طرف دیگهٔ بلوار رفت توی شانهٔ خاکی جاده و از اونجا با ماشین
رفتیم پایین که پر از سنگ و ناهمواری بود و ماشین به طرز وحشتناکی تکون
میخورد و به تهش سنگ میخوردو ر د میشد.چند متری که رفت ایستاد و به سرعت
پیاده شد و از طرف دیگه و توی تاریکی ۲ نفر دیگه آمدن.دائم فریاد میزدن
که بدو بدو و سریع و هلمون میدادن جلو.فرصت نشد کوله هامونو بندازیم روی
دوشمون.فقط گرفتیم دستمون و دویدیم.۵ یا ۱۰۰ متر دویدیم که به یک سرازیری
تند رسیدیم.آهسته آهسته رفتیم پایین و وقتی رسیدیم پایین چند نفر دیگه هم
پایین ایستاده بودند.دیگه از بدو بدو خبری نبود.ظاهراً فعلا به جای امنی
رسیده بودیم و میتونستیم کمی توقف کنیم و کوله هامونو بندازیم دوشمون.یک
نگاهِ سریع انداختم به مسافرهای دیگهای که اونجا بودن، چند نفر
پاکستانی مجرد بودن با یک زن افغانی با ۲ تا بچه هاش و یک زن و مرد جون
ایرانی.صدای شر شرِ آب از انطرف تر شنیده میشد.یک رودخانه بود که از خاک
ترکیه میومد ایران و حالا در چند قدمی ما بود.از اونجایی که ما ایستاده
بودیم تقریبا هیچی دیده نمیشد.
مهدی
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1390 ساعت 05:05 ق.ظ
ایول مهدی بسیار بسیار خود کفا
eeeehe .in yani chiii masalan alan????!!!!!
آخرش کی رد میشین از مرز؟ جون به سر شدیم.
مثل همون موقع که همه منتظر و نگران بودیم تا خبر خوبی ازتون برسه
rastesh man khodamam montazeram javad jan.rad mishim be zoodi o ishalah ... hahahahahahahah
شما از روستایی ما رد شدید