روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

5

جاده‌‌ای که منتهی‌ میشد به گمرک یک جاده‌  دو بانده بود شبیه بلوار که وسطش ستون‌های چراغ برق روشن بود.آخر جاده‌ ی فرعی که راننده می‌خواست بپیچه تو این بلوار(که تقریبا بیشتر از ۵۰۰ متر فاصله تا گمرک نداشت) ایستاد و ماشینو خاموش کرد.تلفنش هی‌ زنگ میزد و به ترکی‌ یا کردی حرف میزد و هر دفعه عصبانی‌ گوشی رو قطع میکرد و به ساعتش نگاه میکرد.می‌تونستم حدس بزنم که ظاهراً اوضاع جلوتر خوب نیست.حرفو حدیث زیادی شنیده بودم از راه گمرک اما طبیعتاً نمیتونستم تصویر سازی و تجسم کامل و درستی‌ داشته باشم از اونجا.یک عده میگفتن به مامورای گمرک پول میدن ،به ازائ هر نفر ۱۰۰ دلار به مامورای ایران و ۱۰۰ دلار به مامورای ترکیه که ر د شدن مسافر هارو ندید بگیرن(بعضی‌ شب‌ها مخصوصاً توی تابستون تا ۲۰۰ نفر مسافر رو از این راه‌ها هر شب ر د می‌کنن) ولی‌  باز از طرفی‌ توی همین مسیر گمرک شنیده بودم که چند روز قبل از اون مأمورهای گمرک روی یک گروه از مسافر‌هایی‌ که داشتن ر د میشدن رگبار بستن و چند نفر و کشتن و چند نفر هم شدیدا زخمی شدن و توی ترکیه هم یکی‌ از همسفر هامون به نامه اسحاق که با زن حاملش و  ۲ تا بچه هاش می‌خواست بره اروپا و افغانی بود میگفت بار اولی‌ که میخواستن از ایران برن ترکیه از همین مسیر گمرک آمدن و روبروی گمرک که رسیدن ناگهان تیر اندازی کردن و یک دختر و پسری که تازه هم نامزد کرده بودند ظاهراً تیر میخورن و پسره میمیره و دختره هم شدیدا زخمی می‌شه و بقیه را هم میگیرن و بعد از چند وقت زندانی کردن و اذیت کردن دیپورتشون می‌کنن افغانستان و بدبختا دوباره مجبور میشن این راه رو بیان .بالأخره توی آخرین تلفنی که به راننده شد و فقط یک کلمه هم بینشون ر د و بدل شد سریع ماشینو روشن کرد و با سرعت زیاد پیچید توی بلوار.چراغهای بلوار یکی‌ یکی‌ ر د میشدن و نور داخل ماشین پر رنگ تر و کم رنگ تر میشد.شاید ۵۰۰ متری مانده بود به گمرک از یک بریدگی که وسط بلوار بود دور زدیم ( اتفاقا و شاید هم عمدا چند تا چراغهای اون اطراف خاموش بود و اون تیکه تاریکتر از جاهای دیگه بود) و راننده طرف دیگهٔ بلوار رفت توی شانهٔ خاکی جاده‌ و از اونجا با ماشین رفتیم پایین که پر از سنگ و ناهمواری بود و ماشین به طرز وحشتناکی‌ تکون میخورد و به تهش سنگ میخوردو ر د میشد.چند متری که رفت ایستاد و به سرعت پیاده شد و  از طرف دیگه و توی تاریکی‌ ۲ نفر دیگه آمدن.دائم فریاد میزدن که بدو بدو و سریع و هلمون می‌دادن جلو.فرصت نشد کوله هامونو بندازیم روی دوشمون.فقط گرفتیم دستمون و دویدیم.۵ یا ۱۰۰ متر دویدیم که به یک سرازیری تند رسیدیم.آهسته آهسته رفتیم پایین و وقتی‌ رسیدیم پایین چند نفر دیگه هم پایین ایستاده بودند.دیگه از بدو بدو خبری نبود.ظاهراً فعلا به جای امنی‌ رسیده بودیم و میتونستیم کمی‌ توقف کنیم و کوله هامونو بندازیم دوشمون.یک نگاهِ   سریع  انداختم به مسافر‌های دیگه‌ای که اونجا بودن، چند نفر پاکستانی مجرد بودن با یک زن افغانی با ۲ تا بچه هاش و یک زن و مرد جون ایرانی‌.صدای شر شرِ آب از انطرف تر شنیده میشد.یک رودخانه بود که از خاک ترکیه میومد ایران و حالا در چند قدمی ما بود.از اونجایی که ما ایستاده بودیم تقریبا هیچی‌ دیده نمی‌شد.

نظرات 3 + ارسال نظر
مرسده پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:51 ق.ظ http://navas236.blogfa.com

ایول مهدی بسیار بسیار خود کفا

eeeehe .in yani chiii masalan alan????!!!!!

جواد پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:42 ب.ظ http://www.javaad.blogsky.com/

آخرش کی رد میشین از مرز؟ جون به سر شدیم.
مثل همون موقع که همه منتظر و نگران بودیم تا خبر خوبی ازتون برسه

rastesh man khodamam montazeram javad jan.rad mishim be zoodi o ishalah ... hahahahahahahah

ابراهیم پنج‌شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 07:22 ب.ظ

شما از روستایی ما رد شدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد