روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

6

تقریبا نیم ساعتی‌ اونجا موندیم.توی این فاصله چند نفر دیگه هم به ما اضافه شدن و مجموعاً ۳۰ یا ۳۵ نفری میشدیم.فقط یک نفر از قاچاق چیها اونجا مونده بود و بقیه رفته بودند.هیچ حرفی‌ ر د و بدل نمی‌شد.هممون نشسته بودیم و منتظر.بعد از نیم ساعت آمدن و گفتند آهسته  حرکت کنیم.۳ نفر از قاچاقچیها با ما بودن.اول خانواده‌ها و کسایی‌ که بچه داشتن و راهی‌ کردن و بعدش مجردها.چند قدم که رفتیم جلو به رودخانه رسیدیم.اونجاهاش خیلی‌ عمیق نبود .زدیم به آب و در مسیر رودخانه شروع کردیم به جلو رفتن.حالا دیگه چراغهای گمرک کاملا مشخص بود و میتونستیم در سمت راست خودمون گمرک رو ببینیم.چند بار از رودخانه آمدیم بیرون و توی خشکی راه رفتیم و دوباره برگشتیم توی رودخانه.چند بار هم گفتند که بشینید و بعد از چند دقیقه دوباره حرکت میکردیم.زمینهای اطراف رودخانه پر بود از اشغال و مخصوصاً قوطیهای خالی‌ نوشابه که باید حواسمون میبود که پامونو نذاریم روشون ،چون صدای ناجوری ایجاد میکردن و خیلی‌ جلب توجه میشد و احتمال برخورد از طرف قاچاقچیها هم بود در این موقع.۴۰ یا ۵۰ دقیقه که رفتییم رسیدیم به یک ردیف سیم خاردار.حسابی‌ اوضاع همه به هم ریخته بود.مخصوصاً خانواده‌هایی‌ که بار زیاد داشتن و همراهشون بچه هم بود.گاهی وقتا صدای گریه و جیغ ناگهانی بچه‌ها همه رو  میخکوب میکرد و بعضی‌‌ها هم از استیصال همین اول راه بعضی‌ از وسایل و ساک‌هاشون و مینداختن و عطا ایشون و به لقأشون میبخشیدن.۲ نفر از قاچاقچیها سیمهای خاردار و به اندازهٔ تقریبا ۳۰ سانتیمتر بالا گرفته بودن و یکیشون تند تند مسافر‌ها رو از زیرشون ر د میکرد.کوله‌های ما خیلی‌ بزرگ و سنگین بودن و وقتی‌ که نوبت من شد به حالت سینه خیز دراز کشیدم روی زمین و خودم و کشیدم از زیر سیم خاردار جلو.خدا خدا می‌کردم که کولم گیر نکنه چون اگه وسیله‌ای از کسی‌ گیر میکرد و ر د نمی‌شد ازش می‌گرفتند و مینداختنش  و من هم اصلا نمی‌خواستم واسهٔ کولم این اتفاق بیفته،ولی‌ افتاد و کولم گیر کرد.چند بار زور زدم که آزادش کنم اما بی‌ فایده بود و آخرین بار با شدت خودم و کشیدم جلو .کوله پاره شد اما و ل شد همچنین و ر د شدم.عزم هم تقریبا همین شرایط و داشت اما در هر صورت ر د شدیم و کمی‌ جلوتر پشت چند تا درخت نشستیم و منتظر بقیه شدیم.دقیقا روبه روی گمرک بودیم و از اونجا کاملا میتونستیم راحت گمرک رو ببینیم.نور افکنهای گمرک همه جا میچرخیدند پست‌های نگهبانی و سیمهای خاردار روی دیوار هاش هم معلوم بود.وقتی‌ که همه جم شدن گفتند که ۲ به ۲ از توی آب حرکت کنیم.وقتی‌ پامونو گذاشتیم توی آب متوجه شدم که این قسمت از رودخانه  خیلی‌ عمیقه .زن افغانی که تا حالا یکی‌ از بچه هاشو بغل کرده بود و یکی‌ دیگش هم که تقریبا ۴ یا ۵ ساله بود و دنبال خودش می‌کشید مستأصل ایستاده بود کنار آب(۲ تا ساک داشت که بچه‌های مجرد ازش گرفتن و براش میاوردن)بدون اینکه چیزی بگم بچشو برداشتم و رفتم توی آب.بچه که غافلگیر شده بود زد زیر گریه و من هم از ناچاری دستمو محکم گرفته بودم جلوی دهانش که صداش در نیاد.چند بار زن افغانی با بچهٔ کوچیکش افتادند توی آب و کاملا خیس شده بودند و اما هر بار سریع بلند میشد و دوباره راه می‌‌افتاد(بعدا که رسیدیم ترکیه ۱ روز بیشتر با این خانوم نبودیم و تعریف میکرد که شوهرش از نیروهای اطلاعاتی افغانستان بوده که طالبان کشتنش و البته به طور اتفاقی‌ چند ماه بعد توی ازمیر ترکیه ناغافل همین خانوم و با شوهرش دیدیم...) آب تقریبا تا کمرمون می‌اومد.با اون کوله و بچه و توی اون آب سخت بود جلو رفتن.بالأخره کمی‌ که از گمرک فاصله گرفتییم از آب رفتیم بیرون و از یک سربالایی که رفتیم بالا اولین تابلویی که به خط ترکی‌ نوشته شده بود و یک بطری خالی‌ آب جوو نویده اینو داد که توی خاک ترکیه هستیم.زیر یک ٔپل ایستادیم تا همه رسیدند.چند دقیقه که گذشت یک ون سفید رسید و بی‌ معطلی ما سوار شدیم و راه افتاد.نفسم بد جوری گرفته بود و یک ریز سرفه می‌کردم.جا برای نشستن نبود و سر پا ایستاده بودیم.ظاهراً همه جا نشده بودن،چون ماشین که راه افتاد چند نفری هنوز زیر پول مونده بودند.شدیدا تشنه بودیم اما کاری نمیتونستیم بکنیم.به هیچ عنوان نمی‌شد تکون بخوریم.نیم ساعت تقریبا رفتیم که ماشین رفت زیر یک ٔپل دیگه و پیاده شدیم و دوباره سوار یک ون سفیده دیگه شدیم.اینبار هم شرایط همون بود با این تفاوت که کولم و در آوردم و گرفتم توی بغلم.حالا یک کم اوضاع بهتر شده بود.ون پیچید توی جاده‌ و توی تاریکی شب مارو به سمت سرنوشت نه معلومی می‌برد.


نظرات 2 + ارسال نظر
سمیه یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:22 ب.ظ

حس شما موقع اینهمه حادثه کجا و حس ما موقع خوندن این مطالب کجا؟؟
میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است...

merci somaye jooon.haminke mikhoni o nazareto midi koli vase man hesse khobiye...

نرگس دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:54 ق.ظ

از جمهوریِ اعدام، جمهوریِ اوین، جمهوری شکنجه و زندان.از همه این واژه ها بیزارم........25 سالم است و تعارف نکنید بیایید بقیه اش را هم به گند بکشید.....مرده باد هرآنچه زندگی ام را زرد میکند.........و دوستانم را به خاطره آن از دست میدهم.

vaghean morde bad narges joon in hame rezalat o bisharmi ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد