داخل ون ۲ ردیف ۲ تایی سندلی سمت چپ بود و ۲ تا صندلی تکی سمت راست.صندلیهای دیگرو برداشته بودند.ظرفیت ون برای ۹ نفر بود اما ما چیزی حدود ۲۰ نفر سوار بودیم.چند نفر از خانمها نشسته بودند روی صندلیها و بقیه با حالت خیلی اسفباری فرو رفته بودند داخل هم(البته باید بگم که بعدها فهمیدم این وضعیت در این مسیر نرمال و طبیعی هست و بعدها شرایطی به مراتب بدتر از این در جا به جا ایهایی که داشتیم واسمون پیش میاومد).مسیرمون از جادههای فرعی و خاکی بود و تکونهایی که این راه میداد مضاف بر تمام سختی کمبود جا بود.به وقت ایران ساعت ۵ بود که رسیدیم به یک روستایی که ظاهراً باید چند ساعتی رو اونجا اطراق میکردییم.ون بعد از گذاشتن از چند تا کوچه و پس کوچه جلوی یک خونه شیروانی فوقالعاده داغون نگاه داشت.پاهام واقعا درد میکرد،توی مسیر یک لحظه یکی از پاهامو بلند کردم که جابجا کنم و وقتی خواستم دوباره بذارمش زمین دیگه جا نبود(واقعا شاید واستون عجیب باشه ولی بعدها یاد گرفته بودم که تو این جور وقتا نباید به هیچ عنوان پاهام و یا دستام و جابجا کنم چون جاش بلافاصله توسط پا یا دست یکی دیگه جایگزین میشد ) و مجبور شدم تمام بقیه مسیرو یک پام و تو هوا نگاه دارم.هوا تاریک و روشن بود .پیاده که شدیم بلافاصله رفتییم داخل خانه.اول از یک حصارِ چوبی که محوطهٔ خانه را از کوچه جدا میکرد گذشتیم و بعد چند تا پله سنگی بود که وقتی میرسیدی بالا ۳ تا در رو روبروت میدیدی.یکی مستقیم و ۲ تا چپ و راست که درهاش چوبی و شکسته بودند.ما از در سمت چپ وارد شدیم(اینها خونههایی بودند که مردم اون مناطق به دلیل فقر زیاد برای چند ساعت یا چند روز اجاره میدادند به قاچاقچیها تا در قبالش یک اجارهای دریافت کنند.معمولان کارشون این بود که کمی خوردنی که عمدتاً نان و ماست یا نان و پنیر بود میدادند به مسافرها و البته بیشتره وقتها هم نمیدادند بعلاوهٔ پتو که باز هم هیچ وقت ما پتو توی این مسیر ندیدیم.معمولا به خاطر امنیت قاچاقچیها در ساعتها یا دقیقههای آخر با یکی از این خانهها هماهنگ میکردند و اونها هم همیشه یک یا چند تا اتاق خالی و آماده واسه مسافرها داشتند).هوا خیلی سرد بود و ما هم که لباس هامون از داخل رودخانه خیس بود چند برابر سرما آزارمون میداد.همه رفتیم داخل همون اتاق.یکی دیگه از اتاقها انبار چوب بود و ذغال و یکی دیگش محل سکونت خود اعضأ خانه.اتاق ۲ تا پنجره در ضلع شمالی و شرقی داشت که با پلاستیک پوشونده بودند.یک قسمتهایی از کف اتاق رو با نمدهای کهنه و خاکی پوشونده بودند و بقیه اتاق خالی بود.جا به جای کفّ اتاق سیمانی بود و جاهایی که سیمان کنده شده بود خاک بود.چند تا پسر مجردی که همراهمون بودند رفتنند یک قسمت اتاق و وسایلشون و گذاشتن و دراز کشیدند.حالا که هوا تقریبا روشن شده بود بهتر میتونستم چهرهٔ کسایی که باهاشون هم سفر بودن و ببینم.همشون پاکستانی بودند و هر کدومشون فقط یک کولهٔ خیلی کوچیک داشتند با خودشون.(در خیلی از قسمتهایی از مسیر که خانواده هارو با ماشین جا به جا میکردند معمولان مجرد هارو پیاده و از توی کوهها میبردند و قابل تصور بود که خیلی از اینها بعد از طی کردن مسیر پاکستان تا اینجا اگر چیزی هم داشتند بل اجبار انداختند از خستگی و ناچاری و تنها چیزایی که حالا براشون مونده بود در حد یک دست لباس و آب بود و بعدها ما هم به همین سرنوشت دچار شدیم).ما و خانوادهٔ قیوم و خانوم افغانی و خانم و آقای ایرانی رفتییم و طرف دیگهٔ اتاق اسبابهامون و گذاشتیم و نشستیم روی زمین.همه میلرزیدیم از سرما و چون بیشتره اسبابهامون هم توی رودخانه خیس شده بود امکان عوض کردن لباس هم نبود برامون.کیسه خوابمون و از داخل کوله در آوردم و پهن کردیم روی زمین نشستیم روش.بچهها از گرسنگی و سرما گریه میکردند.لباسا و خرت و پرتهای داخل کولمونو در آوردیم و چلوندیم و گذاشتیمشون بیرون تا شاید تا موقع رفتن یک کم اوضاشون بهتر بشه.کمی با پسر ایرانی صحبت کردم.۲۸ سالش بود .میگفت یک ماهِ پیش با پاسپورت و به صورت قانونی از ایران رفتنند ترکیه و اونجا با ۲ تا پاسپورت تقلبی و با هواپیما میخواستند برن انگلیس که پلیس میگیردشون و بعد از اینکه ۱۰ روز بازداشت بودند دیپورت میشن ایران.توی ایران یک روز نگهشون میدارن و سوال و جواب میکنن ازشون و چون سابقه نداشتند ولشون میکنند و بعد از چند روز دوباره راه میافتند و اینبار از راه غیر قانونی از مرز ر د میشن(چون وقتی پلیسِ ترکیه یک نفر و دیپورت میکنه تا ۶ ماه اون شخص نمیتونه قانونی وارد خاک ترکیه بشه).زنش حامله بود.ماه ۵ یا ۶ بود.خیلیها توی مسیر بودند که واسه درست کردن کیس این کار رو میکردند.رفتم بیرون.میخواستم ببینم میتونم کفش هامونو جایی بذارم که کمی خشک بشن یا نه.ظاهراً امکانش نبود چون همه جا در حد یخ زدگی سرد بود.دنبال دست شویی گشتم.یک چهار دیواری پیدا کردم که با تیکههای نئوپان و شاخههای درخت سر هم کرده بودند.در و سقف نداشت و فقط یک قسمتش باز بود که داخل بشی.داخل که شدم یک لحظه حالم به هم خورد.یک گودال بود تقریبا یک متری(بدون سنگِ توالت یا چاه یا چیز دیگه ای.فقط یک گودال که با بیل کنده بودند ظاهراً) که باید پاهات و میذاشتی ۲ طرفش و کارت و میکردی.صحنه داخل و اطراف گودال در حد بینهایت چندش آور و تنفر بر انگیز بود.وقتی که برگشتم داخل اتاق هر کسی چیزی پهن کرده بود و دراز کشیده بودند روش.
سلام دوست عزیز با اینکه میدونم تو الان به سلامت رسیدی به ایتالیا ولی وقتی نوشته ها رو دنبال می کنم اضطراب عجیبی میاد سراغم به این همه توانائی احترام می گذارم
ای مهدی کجایی؟
haminjaam nargesiiiiiiiiiiiiiiiiiiii
هر از گاهی Re estart لازم میشیاااااااااااااااا
سلام دوست عزیز (صمیمانه)سلام فرهیخته گرامی(مودبانه)
دوست دارم که شعرمو بخونیدو کمکم کنید ..(صمیمانه)
به روزم و منتظر نظرات ارزشمند شما (مودبانه! )
شوخی کردم بابایی به منم سر بزن....خیلی گشتم آدرس وبتو پیدا کردم.خوشحالم که مینویسی .عالیه....مرسی
یاد سرویس راهنمایی نمونه عبادعسگری افتادم. ۱۹ سال پیش.
چه توالت سکسی ای!
سلام امین جان.ممنون که نظرتو نوشتی.پاینده باشی.